رمان شالوده عشق پارت227

4.6
(60)

 

شمیم:

 

 

پتو را از روی تن عرق کرده‌ام کنار زدم و چشمان خشک و سوزناکم را محکم باز و بسته کردم.

 

 

حس می‌کردم کوه کَنده‌ام و حتی چند ساعت طولانی خوابیدن هم خستگی‌ام را برطرف نکرده بود.

 

 

اتاقِ تاریک، دلگیری زیادی داشت و سکوتی که در فضا حاکم بود، سبب حالت تهوعم میشد.

 

 

لبه‌ی تخت نشستم و نگاهم را به در بسته‌ی اتاق دوختم.

 

 

از سالن کوچکترین صدایی نمی‌آمد.

 

یعنی امیرخان بیرون رفته بود؟!

 

 

آرام بلند شدم و موهای آشفته‌ام را یک طرف شانه‌ام رها کردم و به طرف در رفتم.

 

 

هنوز هم قدر جهنم از دست امیرخان عصبانی و ناراحت بودم اما نیاز به سرویس اجازه نمی‌داد بیشتر از این در اتاق بمانم.

 

 

بی‌سرو صدا در را باز کردم و زمانی که سر بالا گرفتم و تصویر مقابلم را دیدم، به کل مغزم قفل شد.

 

 

اینجا چه خبر بود؟!

 

نکند هنوز خواب بودم؟!

 

قطعاً بودم… قطعاً خواب بود چرا که این دیگر خیلی زیادی بود!

 

امکان نداشت شاهد همچین چیزی در خانه‌ی خودمان باشم مگر نه؟!

 

هیچ جوره امکان نداشت…!

 

 

 

سوم شخص:

 

 

امیرخان به سرعت پانیذ را کنار زد و به طرف شمیم رفت.

 

 

-اونجوری که فکر می‌کنی نیست سوتفاهم شده.

 

 

شمیم چشمانش را که بخاطر اشک برق میزد را بین امیرخان و پانیذی که چهره معصومی به خود گرفته بود، می‌چرخاند و چنان حالت ناامید و متاسفی داشت که قلب امیرخان داشت از سینه کَنده میشد.

 

 

دقیقاً وقتی که این دختر تا این حد از دستش ناراحت بود باید همچین اتفاقی می‌افتاد نه؟!

 

 

-شمیم گوش کن یه لحظه…

 

 

شمیم کف دستش را به نشانه‌ی سکوت مقابلش گرفت و با قدم های آرام به طرف پانیذ راه افتاد.

 

 

چانه پانیذ به سینه‌اش چسبیده و نگاهش را به زیر دوخته بود اما شمیم ایمان داشت که هیچ جوره متاسف نیست و دیگر فیلم های این دختر را از بَر شده بود!

 

-منو نگاه کن.

 

-…

 

 

شمیم فریاد کشید:

 

-گفـتـم منـو نـگاه کـن!

 

 

پانیذ که سر بالا گرفت، پوزخند بزرگی روی لب های شمیم نشست.

 

 

دقیقاً همانطور که حدسش را می‌زد، ذره‌ای تاسف در چشمان پانیذ وجود نداشت.

 

 

امیرخان جلو آمد و به حالت شمیم و پانیذ خیره شد.

خیلی خوب متوجه دوئل مخفی بینشان میشد!

 

 

گیج شده و عصبی رو به پانیذ گفت:

 

-برو بیرون باید حرف…

 

 

هنوز حرفش تمام نشده بود که دست شمیم جلو رفت و یکدفعه و محکم موهای دم اسبی شده‌ی پانیذ را دور دستش پیچاند.

 

 

چشمانش گرد شد و جیغ پانیذ در تمام خانه پیچید.

 

 

 

 

-یه بار دیگه تو رو تو این خونه ببینم، چنان بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن هرزه! تو دیگه چه جور پست فطرتی هستی؟ خجالت نمی‌کشی وقتی می‌دونی من خونه‌ام این کارو می‌کنی؟ عوضی تا کِی قراره رو زندگی ما چنبره بزنی؟!

 

-ولــم کـن امـیر تـو رو خـدا کـمکـم کـن… امـیـرخـان!

 

 

جیغ و فریاد های پانیذ امیرخان را به خود آورد.

 

سریع دستش را دور مچ شمیم پیچید و با کمی فشار دخترک را مجبور کرد تا عقب بکشد.

 

 

-چیکار می‌کنی شمیم؟ ولش کن.

 

 

شمیم با صورت سرخ شده و چانه‌ی لرزان مقابل صورتش فریاد کشید:

 

-چطور می‌تونی این هرزه رو راه بدی تو این خونه؟ چطور می‌تونی امیرخان؟!

 

-خیلی‌خب باشه الآن میره. آروم باش تو… پانیذ برو بیرون یـالا.

 

 

پانیذ شکسته و پر از حس تحقیر گفت:

 

-اون دست رو من بلند ک..کرده! نمی‌خوای هیچی بهش بگی و د..داری منو بیرون می‌کنی؟!

 

 

امیرخان دست هایش را بیشتر دور تن لرزان شمیم پیچید و بلندتر از قبل غرید:

 

-بـهـت گـفـتم بـرو… زود بـاش!

 

 

شمیم حرصی در آغوش امیرخان تقلا می‌کرد و آنقدر از این دختر حرص داشت که هیچ جوره نمی‌توانست آرام بگیرد.

 

 

عشوه خرکی های پانیذ و نقشه های کثیف ریختنش را هم که فراموش می‌کرد، این حرکت آخر را چطور باید هضم می‌کرد؟!

 

 

همانطور که در آغوش امیرخان بود، چرخید و کیف پانیز را از روی مبل چنگ زد.

 

احتمالاً باید برای از بین بردن نجسی این دختر تمام خانه را می‌سابید.

 

 

-قبل اینکه یه دست دیگه کتک بخوری گورتو از این خونه گم کن!

 

 

کیف پانیذ را طرفش پرتاب کرد و تقلا کرد تا از حصار بازوهای امیرخان خلاص شود.

 

 

-تو چرا ولم نمی‌کنی؟ نترس بلایی سرش نمیارم!

 

-هیش آروم، بخاطر خودتم که شده آروم بگیر. قلبت داره از تو سینه‌ت کَنده میشه بچه!

 

 

شمیم با گریه روی سینه امیرخان کوبید.

 

 

-به فکر منی؟ تو به فکر منی و این کارهارو می‌کنی؟!

 

-من هیچ کاری نکردم. حتی چند بار بهش گفتم بره بیرون نمی‌دونم چرا یه دفعه عقلشو از دست داد و اون کاره مسخره رو کرد.

 

-هیچم عقلشو از دست نداده اتفاقاً حواسش خیلی هم جمعه، منتهی تو از بس بهش رو دادی اینجوری پررو شده!

 

 

کیف پانیذ مقابل پاهایش و شوکه ایستاده بود.

 

 

امیرخان بی‌آنکه حتی ذره‌ای حال او برایش مهم باشد، به همسرش چسبیده و گَه با قربان صدقه و گَه با زورگویی های شیرین در تلاش بود تا شمیم را آرام کند.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x