رمان شالوده عشق پارت228

4.3
(45)

 

 

 

 

اشکش چکید.

 

مرد بی‌رحمی که حاضر بود برای داشتنش همه کار کند، نه کتک خوردنش و نه تحقیر شدنش ذره‌ای برایش اهمیت نداشت!

 

 

صدای گریه های نفرت انگیز شمیم در گوش هایش پیچید و زمانی که امیرخان محکم او را در آغوشش فشرد و سرش را بوسه باران کرد تا آرام بگیرد، پانیذ کاملاً خونی که جلوی چشمانش گرفت را حس کرد!

 

 

سر پایین گرفت و از بین دل و ریخته‌ی بیرون شده‌ی کیفش موبایلش را پیدا کرد و برداشت.

 

 

زن و شوهر افسانه‌ای در آغوش هم فرو رفته و هیچ حواسشان به اویی که هنوز خانه شان را ترک نکرده، نبود.

 

 

شمیم با گریه می‌پرسید چطور توانسته همچین کاری کند و امیرخانی که مدام می‌گفت تقصیری نداشته و آن بوسه‌ی چند ثانیه‌ای که برای پانیذ با ارزش‌تر از همه چیز بود، یک هیچ کامل بوده و کوچکترین تاثیری رویش نداشته.

 

 

شمیم می‌گفت اگر جایشان برعکس میشد هم آنقدر خونسرد رفتار می‌کرد و امیرخانی که غرش می‌کرد حتی نباید حرف همچین چیزی را بزند.

 

 

پانیذ با دست های لرزان تاچ گوشی‌اش را لمس کرد و به سختی به قسمت صداهای ضبط شده رفت.

 

 

حال که امیرخان تا این حد آلوده‌ی این گربه‌ی وحشی شده بود، پس باید چهره‌ی واقعی همسرش را هم می‌دید.

 

 

وقت آن که بفهمد زنی که اینچنین برایش سینه سپر می‌کند، از بزرگترین خط قرمزهایش گذشته!

 

و با آنکه قصد داشت خیلی بیشتر  از این ها شور این داستان را در بیاورد اما آنقدر پر از حس تحقیر و دلزدگی شده بود که حتی یک ثانیه بیشتر هم نمی‌توانست صبر کند!

 

 

بی‌توجه به عواقب کارش با نیشخند شروع را زد و چیزی نگذشت که صدای ضبط شده‌ی شمیم و اشکان در تمام خانه پیچید و یکدفعه همه جا را سکوت فرا گرفت.

 

 

زمستان شمیم نفرت انگیز هم سر رسیده بود…!

 

 

 

 

-شمیم من ازت نمی‌گذرم. به هر قیمتی هم باشه اجازه نمیدم پیش اون شوهر دیوونه‌ت بمونی!

 

-خواهش می‌کنم ولم کن. من احتیاج ندارم که تو یا هیچکس دیگه‌ای بخواید نجاتم بدید!

 

-خودم دیدم. دیدم اون مرده حیوون خواهرشو تو انباری زندانی کرده. کسی که این کارو با خواهر خودش کرده باشه با تو چیکار می‌کنه؟!

 

-نمی‌فهمم هیچی نمی‌فهمم. تو می‌خوای من عقلمو از دست بدم؟ به تو چه ربطی داره؟ مسائل زندگی ما هر چی باشه، خوب یا بد به تو چه ربطی داره آخه؟!

 

-من برای نجات دادن تو با همه می‌جنگم. با خودت با اون شوهر احمقت. هیچ فرقی نداره حتی اگر تو این راه از بین برم هم مهم نیست. نمی‌ذارم بخاطر بی‌پولی و بی‌خونگی فکر کنی به اون آدم مجبوری. بمیرمم این اجازه رو نمیدم… من دوست دارم!

 

 

خب تا همینجا کافی بود…!

 

 

پانیذ صدای ضبط شده را متوقف کرد و با قدم های آرام به شمیم و امیرخانی که در آغوش هم خشک شده بودند، نزدیک شد و گفت:

 

-نمی‌خواستم اینجوری بفهمی اما دیگه نمی‌تونم اجازه بدم بازیچه‌ی این زن بشی. این زن، این دختر که تو همه جوره مراقبشی تا گربه

 

شاخش نزنه، مدت خیلی طولانیه ایه که داره بازیت میده. وقتی قبول کردی بره سرکار با اشکان آشنا شده. نمی‌دونم بینشون چیا شده که

 

اشکان یه دل نه صد دل عاشقش شده البته شمیم دوستیشو قبول نکرده. اما حتی منی که هم جنسشم هم نمی‌تونم بفهمم چرا هیچی در

 

موردش بهت نگفته! چرا نگفته اشکان بارها سعی کرده بهش نزدیک بشه! چرا نگفته بیرون مزاحمش شده و بدتر از همه‌ی این ها که چرا

 

نشسته سیر تا پیاز زندگیتونو به یه مَرده غریبه گفته!

 

 

 

تمام زورش را زد تا مقابل نگاه شوکه و خونین امیرخان چند قطره اشک از چشمانش بچکد و با بغضی ساختگی ادامه داد:

 

-آدم چطور می‌تونه با مردی که عاشقشه، با شوهرش همچین کاری کنه؟ چطوری می‌تونه ادعای دوست داشتن کسی‌رو داشته باشه اما اینجوری از پشت بهش خنجر بزنه؟!

 

-…

 

-حالا دیگه نوبت توئه امیرخان! منو نمی‌خوای اشکالی نداره ولی ازت خواهش می‌کنم ارزش خودتو بدون. با کنار این آدم موندن بیشتر از این خودتو کوچیک نکن… لطفاً!

 

 

فروپاشی ذره ذره‌ی امیرخان را می‌دید اما بی‌رحمانه روی زخمش نمک می‌پاشید.

 

 

این همه او زجر کشیده بود حال نوبت این زوج مثلاً خوشبخت بود!

 

 

شمیم باید گورش را از زندگیشان بیرون می‌کرد و امیرخان هم باید تاوان انتخاب اشتباهش را حتی از این بدتر می‌داد!

 

 

باید خیلی بیشتر می‌شکست… خیلی بیشتر از بین می‌رفت!

 

 

پانیذ آرام دست روی شانه‌ی امیرخان گذاشت و تن یخ زده‌ی مرد نشانش داد که راهش درست است.

 

 

-زنت خیانت نکرده امیرخان اما ماه هاست داره بهت دروغ میگه. حقیقتو ازت مخفی می‌کرده و حتی بخاطر دروغ های این منم بازیچه

 

 

شدم! اشکان بخاطر نزدیک شدن به زنت اومد خ..خواستگاری من و نمی‌دونی وقتی اتفاقی پیام هاش با شمیم‌رو تو گوشیش دیدم، چه

 

 

حالی بهم دست داد. بخاطر تو سکوت کردم تا تو یه فرصت مناسب همه چی‌رو بگم اما دیگه نمی‌تونم اجازه بدم بیشتر از این بازیچه‌شون بشی. نمی‌تونم. دلم نمیاد این کارو باهات کنم عزیزم حتی اگر ناراحتم بشی، حقیقتو ازت قایم نمی‌کنم چون مثله شمیم یه آدم دورو

 

نیستم.

 

-…

 

-مطمئنم می‌تونی تصمیمه درستی بگیری… من بهت ایمان دارم!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x