رمان شالوده عشق پارت۱۸۳

4.4
(30)

 

 

 

گوشه‌ی لبش را گزید و در حالی که معلوم بود به سختی در حال کنترل خودش است تا قهقهه نزند، لب هایش را به گوشم چسباند و با جمله‌ای که گفت تا مغز استخوانم سوت کشید.

 

 

-امـیـرخـان واقعاً که بی‌تربیتی. خیلی گستاخ شدی تو… خجالتم خوب چیزیه!

 

 

مشت هایی که روی شانه‌اش می‌کوبیدم ذره‌ای در کم شدن قهقهه هایش تاثیر نداشت.

 

 

گونه هایم در حال سوختن بود.

 

 

-خیلی‌خب آب نشو برای من. پس فردا قراره توله هامو به دنیا بیاری چرا اِنقدر سر هر چیزی خجالت می‌کشی؟

 

-بیجا کنم من توله های آدمه بی‌حیایی مثل تورو به دنیا بیارم.

 

 

تا خواست چیزی بگوید با صدای زیبا سریع از بغلش جدا شدم.

 

 

-آقا مهموناتون اومدن.

 

-باشه به آذربانو بگو منم الآن میام.

 

 

زیبا با خنده‌ای که در نگاهش بود سریع جیم زد و خدا کند که آبرویمان را به حراج نذارد!

 

 

-به نظرت چیزی فهمید؟!

 

 

بیخیال دستی به کرواتش کشید.

 

 

-مهم نیست. من میرم تو هم حاضر شو زود بیا پایین که بازم قسر دررفتی.

 

-من قسر دررفتم؟!

 

-آره اِنقدر حرف زدی نذاشتی یه کام درست حسابی از زنمون بگیریم اما عب نداره شب درستت می‌کنم.

 

 

حرصی گفتم:

 

-عمراً من امشب پیشت نمی‌خوابم!

 

-می‌بینیم!

 

 

 

 

 

عملاً جدی‌ام نمی‌گرفت…!

 

 

تا خواست برود برای آنکه حرصش را دربیاورم سریع گفتم:

 

-راستی می‌خوام رژ قرمز بزنم از الآن بهت بگم که هاپو نشی برای من جلوی اون همه آدم.

 

-امیرخان؟ کجا موندی پسرم؟

 

 

با وجود عجله‌اش و اینکه از پایین صدایش می‌زدند، بعد شنیدن جمله‌ام مکث کرد و اخمالود به سمتم چرخید.

 

 

-چرا مثلاً؟!

 

 

نیشخند زدم تا بیشتر بسوزد.

 

 

-نمی‌بینی تمام لبم کبود و خونمرده‌س؟ انتظار نداری که با این لب های قرمز بیام بشینم جلو مهمونات؟ فقط کافیه یه بار نگاهشون بهم بخوره تا ته ماجرارو بِرن. فکر کن با خودشون میگن…

 

-سـاکـت شـو شـمـیـم!

 

 

حرصی و عصبانی غرید و جگرم خنک شد.

 

 

حقش بود تا او باشد که دیگر اینچنین منه بیچاره را آب لمبو نکند!

 

 

-خان تشریف نمیارید؟

 

 

دوباره صدایش زدند و او انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتم تکان داد.

 

 

-خیلی‌خب اینبار استفاده از اون آت و آشغالاتو نادیده می‌گیرم ولی یادت نره آخرین باره!

 

 

لبخند بزرگی زدم.

 

 

مرد بیچاره با تمام الدرم بلدرم هایش نقطه ضعف های زیادی آشکاری داشت!

 

 

خیره به لبخندم چشم تیز کرد و گفت:

 

-در ضمن خوب شد بهم گفتی. مرسی نیم وجبی در عوض منم بهت قول میدم دفعه‌ی بعد جای لب هات قسمت های دیگه‌ای رو قرمز کنم. جاهایی که هر کس با یه نگاه تا ته ماجرا رو نره!

 

 

وا رفتم و او با پوزخندی صدادار از پله ها پایین رفت.

 

 

خدایا این حجم از گستاخی واقعاً چطور فقط و فقط در یک نفر گنجانده شده بود…؟!

 

 

حرصی چرخیدم و عصبانی دستگیره‌ی در را گرفتم.

تا خواستم وارد اتاق شوم متوجه عقب رفتن کسی پشت ستون شدم.

 

 

-کی اونجاست؟!

 

 

سکوت بود و سکوت…

 

 

قدم دیگری برداشتم و صدای خش خشی که احتمالاً برای لباس شخص نامعلوم بود مضطربم کرد.

 

 

 

سریع جلوتر رفتم و از دیدن شخص پشت ستون ابروهایم بالا پرید.

 

 

-شما… شما اینجا چیکار می‌کنید؟!

 

 

خجالت‌زده موهایش را به پشت گوشش سراند.

 

 

-چیزه من یعنی داشتم رد می‌شدم.

 

-رد می‌شدین؟ اما اتاق شما پایینه!

 

-آره اما… اما…

 

 

شوکه زمزمه کردم:

 

-مارو زیر نظر گرفتید؟!

 

-شمارو؟!

 

-من و شوهرمو!

 

 

یکدفعه اخم هایش درهم رفت.

 

-نه چه ربطی داره؟ من فقط داشتم رد می‌شدم.

 

-اما اتاقتون اینجا نیست تو…

 

میان حرفم پرید.

 

-یعنی چون اتاقم اینجا نیست نمی‌تونم به قسمت های دیگه خونه برم؟ نکنه باید از شما اجازه می‌گرفتم؟

 

 

دهانم باز ماند و این خانوم دکتر زیادی گستاخ نبود؟!

 

 

-معلومه که نه! من دنباله اجازه گرفتن کسی نیستم اما این لحن حرف زدنتون،

 

 

یک قدم جلو آمد و خیره در چشمانم گفت:

 

-لحن حرف زدن من به خودم مربوطه عزیزم. من برای شما اینجا نیستم تا جایی هم که اطلاع دارم این عمارت برای شما نیست پس دلیل نمیشه بایستم و اجازه بدم هر جور خواستین منو بازخواست کنید.

 

 

چشمانم از این گردتر نمیشد و همایی در حالی که از چشمانش آتش می‌بارید ادامه داد؛

 

-فقط برای اینکه سوتفاهم نشه توضیح میدم، چون حوصلم سر رفته بود خواستم بقیه قسمت های خونه رو ببینم. اومدم بالا و شما و آقای خانی رو دیدیم. خیلی بهم نزدیک بودین و خب نخواستم بیام جلو خجالت زدتون کنم. اینجا صبر کردم تا هر وقت رفتید منم برم پایین… همین.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x