رمان شاهزاده قلبم پارت 10

4.2
(6)

✓♡آرسام♡✓
تو خواب بود و داشت حرفای دلشو بهم میزد
انگار من ازش درخواست ازدواج کرده بودم و … در نهایت جواب این پس زدناش و نگاهای سردش تو این مدت که پیشش بودمو فهمیدم …
فهمیدم همش از سر دوست داشتنه و نمیخواد من آسیبی ببینم ولی ولی خب خودمم کارم قاچاق بود
خطرای زیادی اطرافم بودن و بارها تا پای مرگ رفته بودم …باید بهش ثابت میکردم و گندی که زده بودمو یه جوری جم و جورش میکردم…
ساعت 8 صب شده بود ولی دلوین هنوز تو خواب اشک میریخت…دستمو گذاشتم رو سینش و سرمو رو تختش…
چشمامو بستم تا یکمی استراحت کنم …
✓♡دلوین♡✓
چشمامو باز کردم اولش نمیتونستم جاییو ببینم ولی بعد عادت کردم … آرسام دستش رو سینم بود و خودش خوابیده بود…چجوری میتونه انقد بخوابه؟
دستشو گرفتم و بوسه ای به انگشتاش زدم که سرشو بلند کرد و با چشمای خمار از خوابش نگام کرد
ــ عه بیدار شدی؟! ساعت 11 پرواز داریم اگه میخوای یکم دیگه استراحت کن
لبخند خیلی کمرنگی بهش زدم و گفتم:
+همین الانشم زیادی خوابیدم باید وسیله هامو جم کنم
از رو تخت خواستم بلند بشم که سرم توی دستم نظرمو جلب کرد
محکم کشیدمش و خواستم از تخت بیام پایین که آرسام با لحن نگرانش گفت:
ــ نه نه! الان اگه بلند بشی میوفتی زمین سرت میشکنه دودیقه بشین رو تختت
+هوفففف باشه اوکی
نگاهشو به دستام دوخت ..چقد ضعیف شده بودم ..
ــ نمیخوای بپرسی چت شده بود؟
به صورتش زل زدم و با لحن سردی لب زدم:
+نه برام مهم نیست
عصبی نگاهشو برگردوند سمت چشام…
ــ برای تو ام مهم نباشه برای من هست.. کم خونی گرفتی . کم خوابی داری . آب و غذاتم که مث آدم نیس
چیکا داری میکنی با خودت ؟
بلند شدم و چشمام سیاهی رفت دوباره.. دستمو گرفتم به دیوار و خودمو نگهداشتم .. بعد چند لحظه دوباره تونستم همه جا رو ببینم
+میشه بری بیرون من لباسامو جم کنم؟
ــ نه نمیشه خودم کمکت میکنم
ساک چرمی سیاهمو برداشت و اومد تو کشو هامو باز کرد
کشوی اول کش سر و تل و گیره و این چیزا بود که ده تا از هرکدوم برام برداشت …
کشوی دوم لوازم آرایشیم بود
+آرسام همه اونا رو برام بیار
ــ اوکی ملکه
لبخندی زد و ادامه داد :
ــ میخوام بهت ثابت کنم وجودت باعث خطر برای من نمیشه
این از کجا میدونست من همچین فکری میکنم؟
متعجب نگاهش کردم که گفت:
ــ تو خواب بودی داشتی حرفای دلتو بهم میزدی …
واییی خاک تو سرم این چه گندی بود دیگهههه باید یه چیزی میگفتم تا درس بشه ولی خب نمیشد …چی باید میگفتم؟
دستش رفت سمت کشوی سومی که شلوارام توش بود
+خـ… خب همه مشکیا رو با یه دونه قرمز برام بیار
کاری که گفتمو کرد و رفت سمت کشوی چهارمی که لباس زیرام توش بود فوری داد زدم :
+نهههههه اونو باز نکن
چشماشو ریز کرد و بدون توجه به حرفم در کشو رو باز کرد… از خجالت چشمامو رو همدیگه گذاشتم و محکم فشار دادم .. با صدایی که موجی از خنده توش بود گفت:
ــ چقدم خوشگلن لامصبا…نگاش کن نگاش کن ! تو از کی تا حالا خجالتی شدی ؟
صدای خندش بالا رفت و من همینجوری داشتم آب میشدم که یهو لباش رو لبام فرود اومد …
گرم مشغول بوسیدنم بود و دلم نمیومد همراهیش نکنم …
نفس کم آوردیم ولی آرسام فوری لباشو گذاشت رو گودی گردنم و وحشی میمکید … صدای آه و نالم بالا رفت .. میدونست نقطه حساسم گودی گردنمه و باز ادامه میداد …
+آاااااااه آرسام تمومش کن بسه … اوممممم

دستمو بردم لای موهاش و بدون اراده سرشو بغل کردم و بوسیدمش …مثل اینکه کارش تموم شده بود و عقب کشید …
ــ مرسی که هستی
بوسه کوتاهی رو لبام نشوند و من دوباره خجالتی شدم و دستمو گذاشتم رو کل صورتم …
ــ خجالت نکش دیگه عه…!
خنده ی مردونه ای کرد و دستامو برداشت
ــ نگین قلبمی واسه دلم مرحمی
حالمو تو میکنی خوب
فاصلت ازم نشه دور
دلم قرصه که پشتمی مثل یه کوه
کاش بشه زود
بیای پیشم هی دلم میخواد تورو
زود به زود تنگ میشه دلم یهو
آروم میشم وختی که هستی جلوم
ببین پرتته حواس من
ببین حرفته هر جا برم
تو که موهاتو میریزی رو صورتت
میخوام هی بشم فدات آخه من
ببین پرتته حواس من …
(نگین قلبم ـ مجید رضوی)
+ قشنگ بود ..
لبخندی به روش پاشیدم که جوابشو با چشمکی که هزار برابر جذاب ترش کرده بود بهم داد
محو تماشاش بودم و با صداش به خودم اومدم:
ــ خب کدوما رو واست بذارم😁
با نیش باز نگام میکرد….

سرمو انداختم پایین و گفتم:
+خ..خب همه شونو میخوام
ــ چشم….

از تو کمد چنتا سارافون خوشگل و مانتو واسم برداشت و دیگه همه چی آماده بود …مدارکم که قبلا نابود کرده بودم …ساعت 10 شده بود و باید آماده میشدم واسه رفتن …همه ی افراد تو حیاط عمارت جمع شده بودن و منتظر من بودن
+صبتون بخیر
ــ صب بخیر ملکه
همه باهمدیگه جواب دادن و ادامه ی حرفمو زدم:
+خب بچه ها من امروز میرم سفر فردا ده نفر دیگه میان
و تو این مدت لطفا حواستون به کاراتون و به حرکتاتون باشه
رفتاری نکنید که به ضررمون تموم بشه
کسری؟!
ــ بله ملکه
+تو از امروز فرمانده ی کسایی هستی که اینجا هستن تمریناشون به موقع انجام بشه به خواب و خوراکشونم حسابی برسین
ــ چشم ملکه
رفتم جلو و هر کدومشونو نفری دو ثانیه بغل کردم و برگشتم سمت در
دستمو بالا آوردم و گفتم :
+مرخصین
همه رفتن سر تمریناشون و من و بقیه رفتیم سمت فرودگاه و بعد انجام کار های مربوط سوار هواپیما شدیم و بعد چند ساعت رسیدیم به فرودگاه اونجا…
اهورا گفت:
ــ دلوین میای عمارت ما یا میری عمارتی که واست جور کردیم؟
نگاهی به آرسام انداختم و عقب رفتم حالا دیگه همه رو به روم بودن… گفتم :
+شما فقد ردیابا رو بهم بدین بعدشم که بچه ها شما تا پس فردا تو عمارتی که واستون اجاره میکنم میمونین و هیچ کار خطایی انجام نمیدین
فهمیدین؟
همه حرفمو تایید کردن ولی آبتین سوالی نگاهم کرد :
ــ واسه چی اجاره میکنی؟
+قطعا الان ستاره های سیاه میدونن ما اینجاییم
نمیخوام واستون شر بشه …
سری تکون داد و گفت :
ــ ما که محافظ داریم..!
رفتم نزدیک و بغلش کردم .. تو این مدت خیلی اذیتش کرده بودم و خداییش حقش نبود من اون و اهورا رو از ته قلبم دوسشون داشتم و برام مثل یه پدر مهربون بودن
+حالا احتیاط شرط عقله…
آرسام اجازه ی حرف دیگه رو بهم نداد..
ــ خب بیارشون عمارت من
+آرسااام نمیخوام واسه هیچکدومتون شر شه!
اخم ریزی کرد و گفت:
ــ هیچی شر نمیشه !
نمیخواد نگران من باشی …
بچه ها میان عمارت من!
+هوففف اوکی …
بعد انجام کارا و دریافت ردیابا رفتیم سمت عمارت بزرگ آرسام خان …!
+واو چقد خوشگله!
ــ عمارت تو خوشگل تره ندیدیش حالا

وارد شدم
همه بچه ها رفتن تو اتاقاشون و من رفتم تو اتاق آرسام
ضربه ای به در زدم و صداشو شنیدم
ــ بیا تو
+ببخشید مزاحمت شدم …
اومممم خواستم بگم بهت که من میخوام یه پارتی راه بندازی همه خلافارو دعوت کنی با من آشناشون کنی
اوکیه؟
ــ اوم باشه ولی با یکیشون مشکل دارم <br>
گروه نقابدار خیلی خطرناکن و با من مشکل دارن چن بار تا الان هم من تیر خوردم ازشون و هم اونا از من تیر خوردن….خلاصه درگیریم با هم

نه بابا آرسامم خطر میکنه پس!

+اوکیه…آدرسشونو بده خودم برم
اخماش تو هم رفت
ــ هع.. آدرسشونو بدم؟
میگم خطرناکن تو ام نمیشناسن لازم نکرده بری جایی
رفتم جلو و دستامو کوبیدم رو میزش …
+ گفتم من باید خودم ببینمشون حتما دلیل داره که اینو میگم … فکر خطرشم نباش خودم حلش میکنم
اونم دستاشو کوبید رو میز و بلند شد
ــ گفتم نمیشه بفهم!
این دفعه دستامو رو شونش کوبیدم و داد زدم
+چرا نمیشهههه؟
هااان؟ مگه من بچم؟ مگه بچم که تو بخوای ازم همایت کنی ؟
کلافه دستی تو موهاش کشید و دستامو پایین انداخت
رفت سمت در و قفلش کرد
ــ دلوین مگه من بچم که به خاطر اینکه خطری تحدیدم نکنه همش پسم میزنی؟ هااااان؟ بچمممم؟
انقد محکم داد میزد که دستامو رو گوشم گذاشتم و انکار چند دیقه بعد تقه ای به در خورد چون آرسام رفت جلوی در
دستمو از رو گوشام برداشتم و خم شدم تا ببینم کی پشت دره هیلدا …!
هیلدا ــ آ…آرسام چیزی شده؟
آرسام ــ نه نگران نباش یه بحث کوچولو بود اگه میخوای بیا تو!
هیلداــ نه..نه! مزاحمتون نمیشم اصلا فقد .. فقد صدای دادتون اومد گفتم ببینم چه خبره .. معذرت میخوام
آرسام ــ  اگه چیزی خواستی به ماریا بگو
هیلدا لبخندی زد و رفت .
عصبی برگشت سمتم :
ــ خوب شد ؟ دوس داری همه بفهمن دعوا کردیم؟
+آرسام … نمیدونم بخدا نمیدونم من الان به هیچی جز ماموریتم فک نمیکنم .. توام تورو خدا آدرس اون یارو رو بده … باشه؟
دو دل بود .. رفت و نشست پشت میزش و نیم ساعت سرشو گذاشتم بود رو میز ..
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم نزدیکش
+آرسام نباید انقد نگران من باشی باور کن من حالم خوبه هیچ اتفاقی واسم نمیوفته … تا زمانی که شاهینو نکشم خودمم نمیمیرم مطمئن باش .
برای خوب کردن حالش لبخند گشادی تحویلش دادم 😄
+بعد این کارا قول میدم با همدیگه باشیم
رفتم پشت صندلی و رو موهاش بوسه ای زدم
ــ هوفففف دلوین ببین ! منم مثل تو کارم قاچاقه
قاچاق آدم ، قاچاق مواد ، قاچاق دارو …
تنها فرقمون اینه که من کسیو نمیکشم مگه کارمو خراب کنه ولی تو..تو هرکی رو مخت باشه رو میکشی…
نمیخوام بابت این جریان از همدیگه جدا بشیم دوباره..!
لبخندی زدم و گفتم:
+جدا نمیشیم مطمئن باش ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

چقدر راحت از تفاوت کشتن ادما حرف میزنن اینا دیگه کین خدایی؟!😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x