رمان شاهزاده قلبم پارت 12

4.6
(5)

دلوین🙌🏻🍃

آرسام ــ برام مهم نیست .. کسی که تحدیدم کنه لیاقتش مرگه .. مهم تر از اونم دلوینه .. نمیخوام از دستش بدم …
سرمو بالا گرفتم و مصمم گفتم:
+پس.. پس منم باهات میام .. میدونی که هیچکس تیر اندازیش بهتر از من نی…
آرتا و آرسام همزمان باهمدیگه اخم غلیظی کردن و گفتن
ــ نههه
آرسام ــ معلومه چی داری میگی؟ .. اون تورو میخواد میفهمی؟… اینجوری که اون گفته من نباید هیچ معامله ای انجام بدم و این امکان نداره!پس مجبورم بکشمش
+من این چیزا حالیم نیست … امشب من آماده میشم
آرتا ــ دلویـ ….
دستمو آوردم بالا و گفتم
+کافیه
از اتاق بیرون رفتم و رفتم تو اتاق خودم .. چقد خسته بودم .. باید میخوابیدم رفتم لباسامو عوض کردم و لباسای مخصوص کردم تنم
بعد آرایش مشکی همیشگیم رفتم رو تخت و چشامو بستم … تو همین فکرا بودم که بخوابم برد …
✓♡آرسام♡✓
نگران برای هزارمین بار تو چشای بسته ی دلوین زل زدم و به آرتا گفتم:
+آرتا نباید دلوین بفهمه من کجا دارم میرم …اوکی؟
اونم نگران لب زد
ــ باشه چشم … آ..آرسام ..
چشم از صورت خوشگل دلوینم برداشتم و برگشتم سمت آرتا
+خب ..! آرسام چی؟ داشتی میگفتی…
دستشو تو موهاش فرو کرد و اومد کنارم و دستشو گذاشت رو شونم..
ــ آرسام مواظب خودت باش نمیخوام اتفاقی برات بیوفته پسر … تو .. تو با اینکه با من لج بودی ولی همیشه مثل یه داداش پشتم بودی .. الانم دلوین بهت نیاز داره… پ..پس مواظب باش… خیلی زیاد …
لبخند الکی بهش زدم و بغلش کردم … نمیدونم آخر این ماموریت چی میشه … فقد ، فقد میدونم نمیخوام دلوینو از دستش بدم …
برای آخرین بار نگاهش کردم و بوسه ای رو موهای خوش رنگش کاشتم … باید بدون سر و صدا میرفتم …
با آرتا از اتاق خارج شدم و رفتم سمت طبقه پایین و از همه فرمانده ها خدافظی کردم …
هیلدا ــ آرسام باور کن دلوین بیدار بشه شر درس میکنه …نرو
اخم ریزی کردم و دستاشو گرفتم :
+تو میخوای خواهرتو از دس بدی؟ میخوای یا نه؟
سرشو انداخت پایین و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید
چقد این دختر مهربون بود … بر خلاف دلوین احساساتشو بروز میداد و غرورش کمتر بود
دستمو گذاشتم زیرچونش و سرشو بالا آوردم … لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم
+گریه نکن که دلوین منو میکشه
بغل کوتاهی کردمش و دستمو تکون دادم برای بقیه ….
✓♡دلوین♡✓
از وختی که آرسام اومده بود تو اتاقم بیدار بودم۳ ولی چشامو باز نکردم …میخواست بره پی دردسر ..ساعت 8 شب بود و این بهترین زمان برای انجام عملیاتش بود …
بعد اینکه از اتاق رفت بیرون فورا پشت سرش راه افتادم طوری که متوجه نشه … با هیلدا حرف زد و چند لحظه بعد رفت بیرون از عمارت …
به لطف آموزشایی که دیده بودم میتونستم طوری تعقیبش کنم که حتی کوچکترین شکی بهم نکنه پشت سرش راه افتادم و بلخره بعد یه ساعت پیاده روی و سختیاش رسیدیم جلو در اون خونه ی کوفتی …علامت یه ببر در حال نعره کشیدن رو در بود و آرسام و چنتا پسر دیگه از دیوار بالا رفتن .. بعد چند لحظه منم رفتم بالای دیوار و پریدم پایین تو حیات عمارت مخوف و ترسناک ….
به سرعت وارد عمارت شدن و منم پشت سرشون …
صدایی داشت از پشت سرم میومد برگشتم و یه مرد چهار شونه و بزرگو پشت سرم دیدم که تفنگشو بالا آورد و نشونه گیری کرد سمتم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

پارت هارو کی به کی میزاری؟

Sni
Sni
2 سال قبل

جوون😂

atena
atena
2 سال قبل

۱۳رو میزاری امروز؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x