رمان شاهزاده قلبم پارت 13

4.3
(3)

بارمان ــ اوه بله.. من بارمانم رفیق آرسام جان

رادمان ــ منم رادمانم .. از آشنایی باهات خوشبختیم

رفنم جلو و باهاشون دست دادم ..

+اومممم .. شما دوقلویین قطعا

اصن قاطی کردم رادمان کیه بارمان کیه

خنده ی کوتاهی کردن و آرسام در جواب سوالم گفت:

ببین…! رادمان تو موهاش رگه های قهوه ای داره ولی بارمان نه؛ تازه تُن صداشونم خیلی فرق داره باهم …

+اووو چه جذاب ..!

فقد دوستین با هم؟اومم منظورم اینه که همکاری چیزی..!

بارمان جلو اومد و با لبخند جذابش گفت:

ــ افتخار داریم فرمانده های گروهشیم

آرسام بغلش کرد و لب زد :

ــ افتخار منه که شما رو دارم

خسته و کلافه نفسمو بیرون فرستادم و گفتم:

+من میرم بخوابم…. کاری باری زری؟

آرسام برگشت سمت من و دستمو گرفت و فشار داد :

ــ ببخشید که زدمت… تو..تو نه نهار خوردی نه شام چجوری زنده ای؟…

اخماش تو هم رفت ولی من فقد یه جمله گفتم:

+پس کاری ندارین!شب خوش

دستشو ول کردم و رفتم سمت اتاقم … دیگه صدایی ازش نیومد …

با خودم گفتم:

+هوففففف روز خسته کننده ای بود … الان فقد سیگار میچسبه با یه آهنگ …!.. البته اول لباسامو در بیارم بعد …

شلوارمو در آورده بودم و خواستم بلوزمم در بیارم که در باز شد …

+هوووووییی بیشعور میمیری اول در بزنی؟ هاااان؟

ــ هوف ففف منم دلوین صداتو بیار پایین

آرسام بود و بدون اجازه دوباره اومده بود داخل!

بلوزمو کامل در آوردم و برگشتم سمتش

+باشه ولی میمیری در بزنی بد بیای تو؟ اگه من کامل لخت بودم چیکار میکردی؟ ها؟

بشقاب غذا رو گذاشت رو میز و اومد طرفم …

لباشو گذاشت رو گردنمو و محکم میمکید…

+آرساااام..اوممم تو که میدونی دیوونه میشم نکن ..آاه

دوباره صدای ناله کردنام بالا رفت

ــ اومممم خب تو اینجوری جلوم وایسادی اون وخت میخوای بهت نزدیک نشم؟

هیچی نگفتم.. حالم بد شده بود …

گذاشتم رو تخت و روم خیمه زد قفل سوتینمو باز کرد و لبای گرمش رو تنم فرود اومد و بعد دقایقی خودشو بین پام تنظیم کرد…

(?_?)

ساعت 5 صب بود و دلدرد شدیدی داشتم

آرسامم مثل اینکه به خواستش رسیده بود، لبخند گشادی روی صورتش بود برخلاف اون، من اخمام توهم و بغض سنگینی تو گلوم بود ….آرسام با اونجوری دیدنم لحنش نگران شد و دستشو گذاشت زیر سرم

ــ دلوین تو خوبی؟الان .. الان چیکار باید بکنم؟

بدون اینکا نگاهش کنم بیشتر تو بغلش رفتم و پتورو کشیدم رو خودم

+نـ…نه دلم درد میکنه .. کاریم نمیشه کرد خودت دیشب جرم دادی الان میشه دوباره بدوزیم؟

تو گلو خندید و یکی از دستاش که زیر گرنم بود رو تکونی داد و اون یکی دستشو گذاشت زیر زانوم و بلندم کرد

با لحن عاجزانه ای گفتم:

+عاییییی دیووونه کجا میبری منوووو بذارم زمین..

ــ هیششش الان همه میان بالا!دودیقه هیچی نگو دیگه..! عه

لبامو رو هم گذاشتم وهیچی نگفتم …

رفت تو حموم اتاقم و منو گذاشت زمین بلخره..!

آب گرمو باز کرد و بعد کنترل کردن دما دوباره بغلم کرد و گذاشتم تو وان … زیر دلمو آروم ماساژ میداد و منم داشتم به چشمای آرسام نگا میکردم .. چقد دلبر بود ..

همینجوری داشتم هیز بازی در میاوردم که نگاهم به نگاه آرسام قفل شد..!

ــ چقد هیزی تو قورتم دادی باو بذار واسه بقیه شباتم بمونم

خندید و این خنده جذابیتشو صد برابر میکرد

لبخند ریزی زدم و گفتم:

+دیشب خوب بود ولی ناقصم کردی … هرچقدم بخوام هیز بازی در میارم

چشمکی بهش زدم و زبونمو بیرون آوردم😜

ــ اهان خوب شد گفتی …

میخوام یه عاقد بیارم عقدمون کنه… نظرت؟

دیگه پارتیم نمیخوایم همه اونایی که لازمه رو دعوت میکنم

یکم تو فکر رفتم … الان زود نی واسه ازدواج؟…

آره نباید زود وا میدادم …

جواب همیشگیمو بهش دادم:

+من به هیچی به جز ماموریتام فک نمیکنم گفتم بذار بعدا …

لبخند تلخی زد و بلافاصله گفت :

ــ خ..خب دلت خوب شد ؟

+آره یکم بهترم تو دیگه برو به کارات برس

سرشو جلو آورد و لبامو آروم بوسید …

ــ میرم لباس بپوشم بعد یه سر به افرادم بزنم …

تا اون موقه باید بیرون اومده باشی پایین سر میز صبحونه میبینمت..!

سرمو به معنی اوکی تکون دادم و بعد چند لحظه آرسام رفت و من تو دنیای کثیف خاطرات تنها موندم …

♡خاطرات♡

+مامانیییییییییی

با نگرانی گفت:

آرشیدا ــ جونم دخترم جونم دلوینم چیشدی؟!

اومد تو اتاق و دستشو تو موهام تکون داد و دوباره سوالشو پرسید

ــ نمیخوای بگی چیشده ؟ کی دختر منو اذیت کرده برم حسابشو برسم ؟هوم؟

با هق هق لب زدم:

+ما.. مامانیی سوسک .. سوسک اونجا بود

با دست به لبه ی پنجره اتاقم اشاره کردم و دوباه گریم شدت گرفت

بعد چند لحظه صدای خنده های جذاب مامانم بلند شد و با دلخوری نگاهش کردم

+من دارم گِلیه میکنم تو میخندی؟

سرمو پایین انداختمو قطره اشکی از چشمام جاری شد روی گونم

مامان بغلم کرد و نزدیک پنجره بردم

ــ اخه مامانی این که سوسک نیست

یه عنکبوت کوشولو موشولوعه مثل خودت!

فدای گلیه کردنت بشم من اخه جوجوووو

با دستش عنکبوتو گرفت و از پنجره بیرون گذاشتش

دوباره گریه کردم و این دفعه مامان گذاشتم زمین و گیتارو از رو میزم برداشت

“ــ فدای گریه هات بشم فدای خنده هات

کار دلم شده زندگی تو هوات

آخر قصه مون میمیرم به جات

میخوام بهت بگم تموم من برات

تموم من برات …”

اشکامووپاک کردمو نفس عمیقی کشیدم … با خودم گفتم:

+انتقامتو میگیرم مامان … بهت قول میدم

ده دیقه گذشت و من از حموم بیرون اومدم و لباسای مخصوصمو پوشیدم و بعد آرایش کردن رفتم پایین …

همه فرمانده ها خابالو بودن …

+هوی شماها!

امروز ده نفر از بچه ها میان سیا تو برو دنبالشون و ببرشون عمارت خودمون

سیاوش ــ خب ملکه من آدرسو ندارم …

ضربه ای به سرم زدم و گفتم:

+اخ راس میگی!از آرسام بگیر

راستی! کسری بهت زنگ نزده؟

ــ چرا زنگ زد گفت همه چی مرتبه از ستاره ها خبری نی

سرمو تکون دادم و اوکی زیر لب گفتم…

همون لحظه بود که آرسام از در اومد داخل و وارد پذیرایی شد و سلام بلندی کرد که همه به گرمی جوابشو دادن

بارمان و رادمانم همراهش اومده بودن و مشغول آشنا شدن با بقیه بودن

+خب دیگه بسه!

هیلدا،کیا ..؟!

امروز یه عاقد میاد شمارو عقد کنه بعدشم میرین سر خونه زندگیتون …


نگاهشونو دوختن بهم و کیارش با نگرانی گفت:

ــ خ..خب دیروز بهمون میگفتی !

پوکر نگاش کردم و گفتم:

+خب حالا چی شده مگه؟

آرسام پرید وسط و گفت:

ــ هیچی نشده واسه لباس و بقیه چیزا چند نفرو میارم زود براتون همه چیو اوکی میکنن

خلاصه…

بعد کلی دنگ و فنگ انتخاب لباس برای هیلدا و کیارش و همینطور منو آرسام کارا تموم شد ..

+آرسام میشه منو ببری عمارت خودم؟

دیگه دیر شده الان حتما بچه ها اومدن…

با لبخند گشادش بهم زل زد و دستامو گرفت و در گوشم لب زد:

ــ عشقم عمارتت کنار عمارت منه!

یه چشمک خوشگل بهم زدو منم از تعجب شاخ در آوردم!

سرمو سمت راست چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم …

+باشه عالیه بریم..!

دستمو گرفت و بردم بیرون از عمارت و از حیاط رد شدیم

در عمارتو نگهبانا برامون باز کردن و کلا زدیم بیرون..

چند متر اون طرف تر عمارت من بود که خیلی خیلی خوشگل بود … حتی از بیرون!

روی درش یه قلب مشکی که یه تیر مشکی از توش رد شده بود همراه سایش کشیده بودن …

خیلی سه بعدی بود و رنگ زمینش مثل رنگ در عمارت آرسام طلایی بود ..

با ذوق و شوق زیادی داد زدم

+وایییییییی آرساااام چقد خوشگله!

دستشو گذاشت پشت کمرم و کلیدو بهم داد و گفت:

ــ هنو داخلشو ندیدی

رفتیم جلو و درو باز کردم …!

وایییییییییی دیگه داشتم سکته میکردم !

تو حیاط یه تاب مشکی و طلایی بود و دیوار عمارت رنگ مشکی داشت..!یه حوض آخر حیاط بود که اونجا رو خوشگل کرده بود

ــ خب بریم جاهای مخصوص خودتو نشونت بدم تا کف کنی

عمارت خودت فقد یه زیر زمین مخفی بود دیگه؟

رومو کردم سمت آرسام و با لبخند گشادی گفتم:

+آره امکانات زیادی نداشتیم…

دستمو گرفت و بردم حیاط پشتی یه در آهنی بود که با اثر انگشت باز میشد ..

ــ خب .. ببین برای اولین بار میخوای این درو باز کنی پس باید با اثر انگشت خودت باشه

دستمو گذاشت رو یه سمت از در و اثر انگشتم ثبت شد بعد یه بار دیگه امتحان کردن درو باز کردم و زبونی رو لبام کشیدم اینجا چقد قشنگ بود …

هر چی کا میخواستم اینجا بود …

اسلحه . دارت سمی . سم هایی که با یه قطره شون میتونستم یه نفرو فلج کنم یا بکشم

+عالیه بریم تو خونه رو نگا کنم

دستمو گرفت و کشوندم داخل خونه ….

همه وسیه ها تم مشکی داشتن و خیلی خوشگل بودن

حتی یه ذره سفیدی یا هر رنگ دیگه ای تو خونه نبود

پرده ها مبلا وسایل آشپز خونه اتاق خوابا

این ته ته جذابیت بود که به سلیقه من انتخاب شده بودن…

بعد زیر و رو کردن همه اتاقا به یه اتاق دیگه رسیدیم که روی درش همون علامت قلب و تیر با سایش کشده شده بود …

ــ خب ! اینجا محلیه که افرادت تمرین میکنن و در واقع خونه ی اوناس با همه امکانات مثل تخت خواب لباس آشپزخونه و خدمتکارا …

رومو برگردونوم سمتش و گفتم:

+مرسی ! تو و آبتین و اهورا این چند روز خیلی برام زحمت کشیدین

بدون هیچ حرفی منو تو آغوش گرمش کشوند و باعث آرامش دوبارم شد …

آرامشی که قطعا خیلی زود … از بین میرفت!…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x