رمان شاهزاده قلبم پارت 15

4.8
(4)

انقد غرق لباسا بودم که کلا یادم رفت باید میرفتم کمک هیلدا …

لباسا رو گذاشتم تو کاور و یه پیام واسه آرسام نوشتم

امیدوارم خوب خوابیده باشی … من رفتم کمک هیلدا تو ام از خواب پادشاه هفتم بیدار شدی بیا عمارت خودت

 

گزینه send رو انتخاب کردم و پیام ارسال شد …

از عمارت زدم بیرون و بعد چند دیقه رسیدم پیش هیلدا ..

+به به خانوم داره خوشگل میکنه..!

همینجوریش دلشو بردی وای به حال روزی که آرایش بکنی ..!

تو گلو خندید و گفت:

ــ مرسی دلوین …

راستی ..! کاشکی به آرسام زحمت نمیدادیم تو عمارت خودت میگرفتیم مراسمو ….

راس میگفت .. نباید این کارو میکردم … البته اون موقه ک نمیدونستم عمارتم نزدیکه!

وختی جوابی ازم نشنید حرفشو ادامه داد

ــ اومم دلوین ببین خوبه؟

هزار باره دارم آرایش میکنم ولی خوب در نمیاد

نمیدونم چیکار کنم ..! شایلیم که از دیشب معلوم نیست کجاس بیاد کمکم کنه..

راس میگفت… شایلی غیبش زده از دیشب ..!

لبخندی بهش زدمو گفتم:

+خب ببین منم یه بار دیگه آرایشتو درس میکنم ولی اگه نشد دیگه نه تو کاری میکنی نه من..!

میگم ماریا(خدمتکار آرسام) یکمی آرایشگری بلده

آرایشت کنه

اوکی؟

لبخند پر رنگی زد و اوکی داد

+خبببب چشاتو ببند

چشمای سبزشو بست و من شروع کردم …

خط چشمایی که تا فیها خالدون رفته بود

رژ لبی که تا رو دماغش کشیده شده بود

ریملی که پشت پلکشو سیاه کرده بود

سایه هایی که اصن …

خلاصه ریده بود به قیافه خوشگلش ..

همه اونا و پاک کردمو آرایش خودمو به شرح زیر پیاده کردم رو صورتش:

برق لب صورتی

ریمل زیاد

خط چشم گربه ای که چشاشو وحشی تر میکرد سایه

صورتی و رژ گونه صورتی

آرایشش تم صورتی داشت و خیلی به صورت رنگ روشنش نشسته بود…

+خب چشاتو وا کن

چشماشو باز کرد و از دیدن خودش انقد ذوق کرد که داشت بال در میاورد

ــ وایییییییییییییییی دلوین چقد جیگر شدمممممم

عاشقتم عابجیییی

لبخندی از سر رضایت زدمو گفتم:

+مبارکت باشه خوشگل خانوم

من تو چهار ساعت تمومش کردم اگه شایلی بود حتما نیم ساعته جم و جورش میکرد …

دوازده و نیم اومده بودم و الان چهار و نیم بود…..

ــ خیلی خیلی خوبه دستت درد نکنه دلوین

اومد جلو و بوسه ای رو گونم زد و رفت سمت کیا و مانی که اونا ام داشتن با همدیگه حرف میزدن …

چشم چرخوندم تا ببینم آرتا و شایلی کجان ولی هرجا رو گشتم نبودن …!

گوشیمو برداشتمو شماره شایلیو گرفتم

_مخاطب در دسترس نمی باشد. لطفا بعدا تماس بگیرید _

و صدای بوق..

کجا ممکنه رفته باشه؟! دارم نگرانش میشم …

تو همین فکرا بودم و اصلا حواسم به ساعت نبود ..

نگاهی به ساعت روی مچم انداختم و از تعجب شاخ در آوردم

ساعت 7 شده بود و من هیچ کاری نکرده بودم

هول شدم و با خوردن دستی رو شونم فوری گفتم :

+دستتو بکش وگرنه میمیری

ــ اینهمه خشونت چرا خانوم!

آرسام بود …

+ ع..عه تویی ؟! هول کرده بودم ببخشید یه ساعت مونده به مراسم هنور هیچ کاری نکردم …

تو گلو خندید و گفت:

ــ اشکال نداره.. زود باش برو آرایشتو بکن لباستو بپوش

لبخند ریزی زدم و رفتم تو اتاقم و آرسامم دنبالم اومد

کیف لوازم آرایشیمو برداشتم و توشو نگا کردم ..

بیشتر از 70 تا رژ داشتم ولی یه دونه قرمز یا صورتی توشون نبود

همه شون مشکی بودن ….

آرسام تکیه داده بود به دیوار و داشت هیز بازی در میاورد بازم …

+آرسام اونجا بیکار تکیه دادی که چی بشه؟

البته همچین بیکارم نیستی … کم هیز باش باو

برو رژ لب و لوازم آرایشی واسم بیار… از هیلدا بگیر اینا همه شون سیاهن

ــ دلوییییین! بدون آرایش خوشگل تری به جون خودم

پوکر نگاش کردمو هیچی نگفتم بعد چند ثانیه لب زد:

ــ باشه بابا میرم

بی حوصله پا تند کرد سمت در و رفت بیرون ..

شاید به خاطر حرفای صب ناراحت شده…!

هعی چیکار باید میکردم؟

مامان آرشیدا کمک کن

بعد 5 دیقه با یه ساک اومد تو اتاق

چشام گرد شد و سوالی که تو ذهنم بود و رو لبم آوردم

+این چیه؟

ساکو گذاشت رو میز و خودشم اومد نزدیک و مشغول گشتن یه چیزی توش شد

ــ مگه نگفتی لوازم آرایشی بیارم؟ خب اینام لوازم آرایشن دیگه..!

+یه ساک پر؟!

من فقد رژ لب میخواستمو سایه!

ــ ول کن این حرفا رو

بلخره سرشو بالا آورد و یه رژ لب قرمز پر رنگ و سایه همرنگش بهم داد

لبخند جذابی بهم زد و رژ و کشید رو لبام

ــ خوشگل تر شدی …!

تو آینه نگاهی به خودم انداختم ….

خیلی وخت بود رژ رنگ شاد استفاده نمیکردم ..

قرمزم قشنگ بود

ناخوداگاه لبخند پهنی رو لبام شکل گرفت و بدون هیچ حرفی مشغول آرایش کردن خودم شدم و بعد نیم ساعت کارم تموم شد …

برگشتم ببینم آرسام نظرش چیه ولی تو اتاق نبود …

شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت لباسم … پوشیدمش و درو باز کردم …

چند قدم اون طرف تر آرسام وایستاده بود و با لبخند کمرنگی داشت طبقه پایین که هیلدا و کیارش اونجا نشسته بودنو نگا میکرد

شاید دلش میخواست الان ما ام کنار اونا تو لباس عروس و دوماد باشیم..

شاید که نه حتما..

رفتم نزدیکش و گفتم

+چطورم؟

برگشت سمتم و لبخند پهنی تحویلم داد

ــ عالی بودی عالی تر شدی

میترسم بدزدنت

دستشو گرفتمو با هم راهی طبقه پایین شدیم

+کسی منو نمیدزده عزیزم…

نگاهشو بهم دوخت و توقف کرد .. بعد چن لحظه دوباره حرکت کردیم سمت پایین …

بعد اینکه رسیدیم به هیلدا و کیا رفتم نزدیک کیارش و گفتم:

+ببین کیا … من حواسم بهتون هست بشنوم اذیتش کردی یا هر چیز دیگه ای میام شر درس میکنم

رومو کردم سمت هیلدا و گفتم:

+هیلدا کیارش مث داداش برا منه همیشه پشتم بوده … بشنوم اذیتش کردی و رومخش رفتی و لج بازی کردی خودت میدونی

رفتم عقب تا تصویر هر دوتاشونو ببینم

دوربینو گرفتم دستم و از لبخند جذابشون عکس گرفتم ….

بعد من آرسام رفت پیششون و باهاشون حرف زد ..

خلاصه چند دیقه بعد اولین بوسه ی عشقو بین اودشو تقسیم کردنو صدای دست و جیغ جمعیت رفت بالا …

بعد اینکه هدیه هامونو دادیم بهشون نگاهم رو یه قسمت از جمعیت مهمونا خشک شد

کسایی که اخم رو چهرشون بود و کاملا جدی بودن …

حدس زدم مهمونای ویژه باشن … همونایی که منتظرشون بودم …!

+آرسام بریم طرفشون

با چشمام به اون میز گرد بزرگ که فقد دوتا صندلی جا داشت اونم واسه منو آرسام اشاره کردم

با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت:

ــ هوففف دلوین روز عروسی خواهرتم دس بردار نیستی

بدون هیچ حرفی قیافمو جدی کردمو اخمامو تو هم…!

دستمو دور بازوی آرسام حلقه کردم تا دخترا قورتش ندن و حرکت کردیم سمت اون میز

نشستیم رو صندلیای خالی و تنها زنی که بینشون بود بعد اینکه خوب منو رصد کرد روشو کرد سمت آرسام و پرسید

ــ به آرسام خان! نمیخوای معرفی کنی؟!

باید خودمو نشون میدادم …

اجازه حرفی به آرسامو ندادمو رو به اون خانوم گفتم:

+من همسر آرسام و رئیس گروه سایه ها ام .. ملکه صدام میکنن

بعد اینکه اینو گفتم آرسام لبخند جذابی رو لباش نشوند …

همهمه ای بینشون به پا شد ولی اون خانوم که از خوشگلی چیزی کم نداشت لباش کش اومد و لبخند گشادی تحویلم داد و گفت:

ــ از آشنایی باهات خوشبختم ملکه …

من رئیس گروه نقابدارانم اسمم کاترینه

باهمون قیافه جدی گفتم

+منم از آشنایی باهات خوبختم

تک تک با همه شون آشنا شدم

تونی رئیس گروه عقابها بود

آرسام که رئیس گروه ببر زخمی بود (تا اون موقه فکر میکردم اسم گروهش شیرِ ….)

آراشید رئیس گروه کفتار

آرژان رئیس گروه زخم که چشاش بد جوری سگ داشت …

+خب..!

همه ی شما اون طور که من فهمیدم از گروه ستاره های سیاه دل خوشی ندارین…

درسته؟

همه سرشونو به معنی آره تکون دادن و من ادامه ی حرفمو زدم ….

+منم همینطور

زبونی رو لبام کشیدم و گفتم:

+خب نظرتون با انتقام چیه؟!

ادامه دارد …🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

اخه خاهر من این چه وضعشه جای حساس تموم میکنی:/

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

بی ادب:(

atena
atena
2 سال قبل

فلور تو چند سالته؟!

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

پس من همسن مامانبزرگتم😂

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  atena
2 سال قبل

عععع اینطوری نگو دیگه اتنااااا😓💔
بخدا میزنمتاااا کلا ۱۸ سال بیشتر سن نداریا 😒😓

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چشم. تو جون بخاه عزیزم

Delvin radmanesh
Delvin radmanesh
پاسخ به  atena
2 سال قبل

ناموسا؟!😐🤣😂❤️‍🩹

atena
atena
پاسخ به  Delvin radmanesh
2 سال قبل

؟

hana
hana
2 سال قبل

عالییییی.

hana
hana
2 سال قبل

فدات .هم رمان تو هم سارا هم النا رو می خونم و باید بگم رمان هر سه تا تون محشره .اره من که می شناسم اصلا مگه میشه نشناسم .فقط یه سوال این که شما هر سه ۱۴ سالتونه ؟

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  hana
2 سال قبل

من و فلور ۱۴ سالمونه ولی النا ۱۳ سالشه

hana
hana
2 سال قبل

اها .پس تو فلور یک سال از من کوچیک ترین ولی النا دو سال .

Elena .
پاسخ به  hana
2 سال قبل

من امسال تولدم هنو نرسیده ۲۸ اسفند بشه میشم ۱۴

Delvin radmanesh
Delvin radmanesh
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

مبارکککک یادم میمونه😂🙌🏻💜

Elena .
پاسخ به  Delvin radmanesh
2 سال قبل

ممنون😂😘

Delvin radmanesh
Delvin radmanesh
پاسخ به  hana
2 سال قبل

وایییی کسافت فک کردم باهام قعری🥲🫂

atena
atena
2 سال قبل

فلور پارت نمیدی؟

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x