رمان شاهزاده قلبم پارت 20

4.3
(3)

ناخوداگاه اخم غلیظی رو پیشونیم جا خوش کرد و با عصبانیت زیادی که تو صدام بود گفتم:

+گفتم دکتر بگه! مگه تو دکتری؟!

با چشم و ابرو به دکتر اشاره کرد که چیزی بهم نگه …

دکتر ــ خ..خب قربان ایشون کم خونی شدیدی دارن و بدنشون خیلی حساسه تو این مدت فقد باید پروتئین و غذاهای مفید بخورن بخورن

از صندلیم بلند شدمو گفتم:

+وای به حالت اگه دروغ گفته باشی !

از اتاق رفتم بیرون و کنار آشپزخونه وایستادم

+آلیا

آلیا خدمتکار آشپزخونه بود

برگشت سمتم و گفت:
ــ ب..بله قربان

+سوپ گوشت ، گوشت آب پز و هرچی غذای گوشتی بلدی درس کن مواظب باش چربیشون کم باشه

ــ چشم

دستی تو موهام کشیدم و کلافه رفتم سمت رادمان که تو حیاط بود

+بچه ها!
همه برگشتن سمتم و سرشونو خم کردن
+چن روزی نبودم باهاتون تمرین کنم امروز اومدم ببینم اوضاتون چطوره.!

یکی یکی بیاین با من و رادمان و بارمان مبارزه کنین

چشماشون درخشید و چشمی گفتن

🪐🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🪐

بعد مبارزه باهاشون فهمیدم همه قدرت بدنیشونو حفظ کردن و بدون منم کارشون پیش میره…

یکی از افرادم اومد جلو و با نفس نفس رو به منی که کف حیاط دراز کشیده بودم گفت:

ــ ق..قربان … چطور بودیم؟!

دستشو سمتم دراز کرد و منم دستشو گرفتم و تو یه حرکت از جام پاشدم … یادش به خیر … چقد قبلا با دلوین این حرکتو انجام میدادیم!

+هوفففف همه .. همه.. عالی بودین

چشمکی زدم و به چهره ی خوشحالش خیره شدم

بعد چند دیقه رفتم سمت آزمایشگاه و با اثر انگشتم درو بازش کردم

وارد راهرو شدم و بعد حدودا 3 یا 4 دیقه رسیدم به محل انجام آزمایشگاه…

هَمَشون وختی منو دیدن سلام دادن و سرشونو خم کردن

رو به آلشِن (رئیس آزمایشگاه)گفتم:

+کارا چطور میش میره؟!

زبونی رو لبای خشکش کشید و با شوق و ذوق یه ظرف مخصوص مشکی آورد جلو و داد دستم

چشامو ریز کردمو با بی حوصلگی گفتم:

+این چیه آلشن؟!

ــ قربان این همونیه که میخواستین!
نیم گِرَمِش میتونه یه نفرو بکشه!
فقد .. فقد حواستون باشه درست ازش مصرف کنین چون ساختنش خیلی طول میکشه و خرجش زیاده…
پاد زهرشم آمادس !

پاد زهرو تو یه استوانه مشکی کوچیک واسم آوردن و اونم دادن دستم …

خیلی خوشحال بودم .. بلخره بعد 3 سال تونستیم این زهر قوی رو که همه دنبالش بودن به دست بیاریم

با خوشحالی دستمو گذاشتم رو شونه ی آلشن و گفتم:

+همه چی عالی بود اگه تو نبودی نمیتونستم همچین چیزیو به دست بیارم .. ازت ممنونم
بچه ها!

ــ بله قربان

لبخند ریزی زدم و با خوشحالی گفتم:

+امروز تا یه هفته همه برین استراحت .. هرچی خواستین به رادمان بگین براتون فراهم کنه

برگشتم و خواستم برم بیرون که یه دفعه یادم افتاد:

+راستی !
پاداشتون یادم نمیره … منتظر باشین

بین همهمه هاشون از در خارج شدم و برگشتم پیش دلوین ….

در زدم و منتظر جوابش موندم ولی هیچی نشنیدم و رفتم تو اتاق ….
خوابش برده بود…

یه نوشته تو دستش گرفته بود و خوابیده بود ..
رد اشک رو صورتش مشخص بود

برگه رو برداشتم و خوندمش

“دلیل اصلی بیهوشی های مکرر یا سرگیجه های پی در پی کمبود خون رسانی به مغز است.
ممکن است که علت آن نارسانایی قلب برای پمپاژ خون یا رگ های خونی باشد که به اندازه کافی، قدرت ندارند تا فشار خون را در مغز ، در حالت متناسب نگهدارند . یا اینکه مشکل مربوط به خون درون رگهای خونی باشد .”

عصبی خندیدم …
انقد خندیدم که دلوین بیدار شد

با خنده گفتم:
+دلوین این … این چیه اینجا نوشتن ؟!

نگران و استرسی لب زد :

ــ نه…
چرا ..چرا برداشتیش؟!

داشتم میخندیدم ولی اشک چشام روان بود
برای یه لحظه خنده هام قط شد و فقد از چشمام اشک میبارید

بلند و عصبانی داد زدم :
+این کوفتی چیه اینجا نوشتن؟!
هان دلوین؟!
من انقد بدبختم که نباید بدونم عشقم چشه؟!
انقد غریبم باهات؟!
بگو.. یه چیزی بگو دلوین!

جونم داشت در میرفت …
خسته بودم …
بریده بودم از این دنیا که همش بدبختی برام داشت!

نشستم کف اتاق و به اشک ریختم ادامه دادم …

ــ آ..آرسام باور کن.. باور کن چیز مهمی نیست!
خوب میشم…

چشای سرخمو دوختم به چشاش که جلدی از اشک توشون بود

+بسه..! بسه دیگه نمیخوام بیشتر از این دروغ بشنوم
کمبود خون رسانی به مغز !
قدرت نداشتن رگای خونی!
اینا چیز مهمی نیستن؟
هااان؟!
اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون …

✓♡نویسنده♡✓

بعله دیگه:)

زندگی فعلا روی تلخشو به این دوتا عاشق که تازه به هم رسیدن نشون داده …

باید منتظر اتفاقای بعدی باشیم تا ببینم سرنوشت چی براشون رقم میزنه…🖤🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x