رمان شاهزاده قلبم پارت 21

4.8
(4)

✓♡آرسام♡✓

 

نشسته بودم تو کافه و داشتم قهوه تلخمو مزه مزه میکردم

 

سیگارمو روشن کردمو پوک عمیقی زدم

تو فکر بودم

 

چجوری تونست دروغ بگه؟!

چجوری تونست منو غریبه بدونه؟!

مگه ما الان شرعا زن و شوهر نبودیم؟!

 

قطره اشکی از چشمام سر خورد و مشغول کشیدن سیگارم شدم که حضور یکیو حس کردم

 

سرمو گرفتم بالا و راشلُ بالا سر خودم دیدم …

از اون دخترای کَنه که فقد ظاهرشون بی نقصه ولی درونشون پر از کسافته!…

 

با پوزخند لب زدم:

 

+راشل…

حوصلتو ندارم…

 

با لبخند گشادی نشست رو به روم و گارسونو صدا کرد

ــ یه قهوه تلخ لطفا

 

سیگارمو تو جا سیگاری خاموش کردمو گفتم:

 

+چی میخوای؟!

 

چشاشو ریز کرد و خیره به صورتم گفت

 

ــ بذار ببینم … اوممم

خیلی کلافه ای و معلومه گریه کردی

حوصله سکسم نداری که پسر!

 

مسخره خندید و بلا فاصله گفت:

 

ــ منو امین خودت بدون راحت باش …

 

سرمو چپ و راست چرخوندم و گفتم:

 

+خفه شو فقد…

 

از رو صندلیم بلند شدمو پولو انداختم رو میز و از کافه زدم بیرون …

رفتم خیابون گردی بلکه آروم بگیرم …

 

✓♡راشل♡✓

 

پسره احمق کمکم نمیشه بهش کرد …

حرفم نمیشه ازش کشید بیرون!

 

ولی نه… احمق نیست خیلی باهوشه .. احتمال هر چیزیو میده!

 

نفسمو بیرون فرستادمو گوشیو برداشتم و شماره کاترینو گرفتم:

 

ــ بگو!

چیکار کردی؟!

 

+قربان چشاش یه جوری بود انگار گریه کرده بود و اتفاق بدی واسش افتاده بود …

نگفت چشه

هع تازه کلی فحش و بد بیراه نثارم کرد

نمیخواین بگین چرا انقد پیگیر این و ملکه این؟!

 

کلافه گفت:

 

ــ لعنتی…

زود برگرد عمارت

 

و تلفنو قطع کرد …

 

ملت دیوونه شدنا!

 

✓♡کاترین♡✓

 

نکنه بینشون به هم خورده؟!

نه….!

 

دلوین تنها یادگار آرشیدا بود …

تنها یادگار رفیقم …

نباید میذاشتم زندگیش خراب بشه !

 

باید میرفتم ببینم چیشده ولی .. ولی اگه آرسام بفهمه قطعا شر درس میکنه

پسره ی نادون!

 

شماره ی دلوینو گرفتم و بعد چنتا بوق با صدای خستش گفت:

 

ــ بفرمایین

 

+دلوین … کاترینم !

خواستم از احوالت با خبر بشم

 

با تعجبی که تو صداش موج میزد گفت:

 

ــ کاترین… تو .. تو از کجا میدونی من اسمم دلوینه؟!

 

+آروم باش دخترم…

من نمیتونم اینجوری بهت بگم

باید ببینمت حتما!

 

ــ م..من .. راستش من نمیتونم بیام

شما بیاین عمارت من میگم نگهبانا راهتون بدن …

 

+هوووف باشه …

 

ینی چیشده؟!

اگه تا الان شک داشتم که اتفاقی افتاده الان مطمئن شدم …

 

 

لباسامو پوشیدم و ماشینو روندم سمت اون عمارت خوشگل که عکس یه قلب و تیر روش بود با سایشـ…

عمارت دلوین!

 

✓♡دلوین♡✓

 

بعد رفتن آرسام فکرم خیلی مشغول بود … نگرانش بودم و نمیتونستم کاری بکنم …

 

تلفنی که کاترین زد اعصابمو بیشتر خورد کرد

از کجا هویت منو میدونست؟

از کجا ….

 

دیگه بیشتر از این نمیتونستم یه جا بشینم …

بلند شدم و با سرگیجه شدیدی که داشتم راه افتادم سمت عمارت خودم و بارمانو با خودم همراه کردم

 

ــ میشه یه چیزی بپرسم؟!

 

برگشتم طرفش و تو نیم رخ صورتش نگا کردم و لب زدم:

 

+بپرس

 

نگاهمون تو هم قفل شد و بعد چند لحظه سوالشو پرسید:

 

ــ خ..خب میشه بگی چیشده؟!

آرسام خیلی عصبانی بود و برا اولین بار اشکشو دیدم

برا اولین بار چشماش قرمز شده بود …

خودتم که صب بیهوش شدی

 

کلافه هوفی کشیدمو نگامو چرخوندم یه سمت دیگه…

 

+خب یه مشکل کوچیکه حل میشه

تو خون رسانی به مغزم مشکل به وجود اومده

 

سرجاش میخ کوب شد برگشتم ببینم چیشده …

با بهت داشت رو به روشو نگا میکرد

 

رفتم جلوش و دو سه بار دستمو جلوی صورتش تکون دادم ولی انگار نه انگار

 

+بارمان خوبی؟!

 

دستمو گذاشتم رو شونش و تکونش دادم که بعد دو سه ضربه به خودش اومد

 

ــ ت..تو … تو حالت اصلا خوب نیست!

 

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

 

+من حالم خوبه … ینی خوب میشم !

نمیخواد نگرانم باشی فقد بیا کمکم کن راه برم سرم گیج میره!

 

زودی اومد طرفم و بازومو گرفت تو دستش و بردم سمت عمارت خودم

هم زمان با رسیدن من کاترینم رسید جلوی در

 

بارمان با تعجب زیر گوشم زمزمه کرد:

 

ــ این اینجا چیکار میکنه!

 

اخم غلیظی رو پیشونیش نشوند و دستمو محکم تر گرفت

 

ــ ببین کاترین ما دنبال شر نمیگردیم …

اگه واسه قرارتون اومدی ، اولن تا اونجایی که میدونم فردا ساعت 6 باید بیاین

دومن! وختی بقیه نیستن تو چرا اومـ….

 

خواست بقیه حرفشو بزنه که کاترین با اخم ریزی که رو پیشونیش بود گفت :

 

ــ خیلی داری تند میری!

با ملکه کار شخصی دارم از این به بعد احتمالا منو بیشتر میبینین!

 

بارمان روشو برگردوند سمت من و گفت:

 

ــ تو باهاش قرار گذاشتی؟!

 

آب دهنمو قورت دادمو لب زدم:

 

+آره .. راستش یه موضوعی بود که بعدا بهتون میگم

 

سرشو متاسف تکونی داد و زیر لب گفت:

 

ــ خدا به خیر کنه!

 

+بیا تو کاترین…

 

کلیدو از جیبم در آوردم و درو باز کردم

 

+بارمان …

اگه میخوای تو میتونی بری هر وخت آرسام اومد بهم زنگ بزن

 

ــ هوففففف باشه!

 

کاترین اومد جلو و از در وارد شد

 

ــ واو! چقد خوشگله!

 

لبخند مصنوعی زدمو گفتم:

 

+ممنون .. نمیخوای حرفتو بزنی؟!

 

ــ حالا بذار بریم تو … یه قهوه مهمونم کن بعد میگم بهت

 

شونه ای بالا انداختم و جلوتر از اون راه افتادم …

شایان تو آشپزخونه بود و داشت قهوه درس میکرد

 

+به به .. شایان!

چه عجب دیدمت!

 

برگشت سمتم و با تعجب گفت:

 

ــ عه؟! کی اومدین؟!

ببخشید دیگه امروز که نبودین 20 نفر از بچه ها اومدن اینجا مانی داره باهاشون حرف میزنه خسته شدن

دارم قهوه میبرم براشون

شمام میخورین؟!

 

اخم ریزی کردمو گفتم:

 

+یک! چرا 20 نفر اومدن؟!

دو! چرا خودت اومدی قهوه ببری؟!

 

تو گلو خندید و گفت:

ــ یک! چون اوضاع آرومه میتونن راحت بیان کسی شک نمیکنه

دو! چون هیشکی بهتر از من قهوه درس نمیکنه

 

لبخند محوی زدمو بهش گفتم دوتا قهوه ام واسه من و کاترین بیاره…

 

رفتیم تو اتاق کارم و نشستم پشت صندلیم

 

+نمیخوای بگی؟!

 

نفس عمیقی کشید و شروع کرد به حرف زدن:

 

ــ خب .. خب راستش من دوست مامانتم…

هم دوستشم هم دکترش…

آرشیدا خیلی دختر خوبی بود …

اهل فرانسه بود و باباش یه خلافکار بزرگ توی فرانسه … که تو همه جای دنیا جاسوس داشت …

 

شاخ در آوردم … مغزم داشت سوت میکشید!

کاترین و مامان … با هم دوست بودن!

 

شایان درو باز کرد و قهوه رو گذاشت رو میز و بعد چند لحظه خارج شد

 

+ باور نمیکنم…

 

ــ باید باور کنی!

مامانت مجبور شد با شاهین ازدواج کنه و بره ایران …

بابا بزرگت بعد چند سال کشته شد و تموم قدرتش نصیب شاهین شد !

من همه جا کنار مادرت بودم و رفیقای خیلی صمیمی شدیم …

ولی .. ولی از یه جا به بعد تصمیم گرفتم گروه خودمو تشکیل بدم تا هم آرشیدا رو از شر شاهین خلاص کنم هم مستقل باشم …

با دخترا …

قویشون کردمو الان به اینجا رسیدم …

وختی شنیدم مادرتو کشتن یه گروه 30 نفری فرستادم برای کشتن شاهین ولی ولی هیچ کدومشون از پسش بر نیومدن …

 

تو و هیلدا رو از عمارت انداختن بیرون و من چاره ای نداشتم جز اینکه از دور حواسم بهتون باشه…

برای همین سپردمتون دست اهورا

اهورا نامزدم بود ولی به خاطر یه مسائلی مجبور شدیم از همدیگه جدا بشیم …

میدونستم اسمت دلوینه … میدونستم گروه سایه ها رو تو فرماندهی میکنی و تو رئیسشونی

میدونستم انتقام مادرتو میگیری…

 

با این حرفایی که شنیده بودم سر درد شدیدی اومده بود سراغم ….

دستمو گذاشتم دو طرف شقیقم و ماساژشون دادم

 

کاترین با نگرانی گفت:

 

ــ دلوین عزیزم چیشدی؟!

 

وختی جوابی ازم نشنید اومد جلو و دستاشو گذاشت روشونم

 

ــ آرسام خیلی کفری بود …

گریه کرده بود …

میگی چیشده؟!

 

رومو کردم سمتش و آروم گفتم :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

دلوین بمیره میکشمتتت

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  atena
2 سال قبل

وایییی آتی خیلی درگیریااا😅😂

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چراااا؟؟؟؟؟

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

نوچ دلم نمیاد:(

مها كيانى
2 سال قبل

مگه هیلدا خواهر دلوین نیست؟؟
چرا اونجا نوشته بود دلوین تنها یادگار ارشیدا عه

Sni
Sni
پاسخ به  مها
2 سال قبل

فرزندم تویی که روزی پنج پارت میزاری؟

Sni
Sni
پاسخ به  Sni
2 سال قبل

نه توووو بودی😂

Elena .
پاسخ به  Sni
2 سال قبل

من بیدم😂

Delvin radmanesh
Delvin radmanesh
2 سال قبل

قبلا آره ولی چن وخته روزی ۲ پارت میذادم النا ۵ یا ۶ پارت🙂🍃

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Delvin radmanesh
2 سال قبل

النا هم کم کم روزی یه پارتم نخواهد گذاش🙃👀😂

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

راس میگه قراره کم کم خشکسالی بشه روزی یه پارتی بزارم 😂

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x