رمان شاهزاده قلبم پارت 26

3.5
(4)

چشم غره ای بهم رفت و گفت:

ــ اوکی مرسی …

من خیلی گشنمه بریم ناهار؟!

دستشو گرفتم…

+منم خیلی گشنمه

رفتیم سمت آشپز خونه و به آلیا گفتم واسمون غذا هارو بچینه رو میز

یکی از نگهبانارو صدا کردم :

+ برو فرمانده ها رو صدا کن …

چشمی گفت و رفت

من و دلوین اول از همه نشستیم سر میز و سالاد واسه خودمون ریختیم تو بشقاب …

+روغن زیتون بریز روش

صورتشو تو هم جمع کرد و با چندش گفت:

ــ اه بدم میاد از بچگی نخوردم

پوکر فیس نگاش کردمو زیر لب گفتم:

“‘خدا شفا بده!”

ــ شنیدم

+خفاش کی بودی تو؟!

ــ تووووووو فقد توووو

تو گلو خندیدیم و بعد چند لحظه همه جمع شدن

سیاوش و مانی و شایان و آرتا و بارمان و رادمان

دلوین ــ خب شرو کنیم؟!

سیاوش ــ ملکه بذار بشینیم!

همه خندیدن و حرفشو تایید کردن

دلوین ــ باشه حالا نمک پاش!

رادمان ــ تا اونجایی که میدونم نمکدون بهش میگن

بلند خندیدم و دلوین چشم غره وحشتناکی به همه رفت که فهمیدیم باید خفه بشیم …

یکم از غذا واسه دلوین گذاشتم تو بشقابش و وختی حواسش نبود روغن زیتون ریختم روش

روشو برگردوند سمت بشقابش و زیر لب ممنونی گفت و دستشو گذاشت رو ران پام

بارمان با خنده گفت:

ــ اوه اوه مجرد نشسته رعایت کنین!

همه خندیدن و قاشق بعدی رو خوردن

+یه جوری نگو انگار نمیدونم چیکارا کردین …

اینو که گفتم شایلی و آرتا مثل برق گرفته ها سرشونو بالا آوردنو نگاهشونو به هم دوختن …

یه تای ابروشو بالا انداخت و با ریز کردن چشمش گفت:

سیاوش ــ خب!

جریان چیه؟!

دلوین ــ هیچی این دوتا …

با دست به شایلی و آرتا اشاره کرد و قاشق بعدی غذا رو پر کرد

دلوین ــ عاشق همدیگه شدن

اولش انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رو سرش ولی بعد به خودش اومد و لب زد :

سیاوش ــ پس..پس همه رفتن!

نفسشو غمگین بیرون فرستاد و سرشو انداخت پایین

+نگران نباش …

مانی و شایان کارشونو خوب بلدن!

مانی ــ چی؟!

مگه قراره ما بیایم جای شایلی؟!

دلوین سرشو تکون داد و گفت:

ـــ آره خب… تو و شایانو خودمم نمیتونم شکست بدم .. فقد میشه باهاتون مبارزه کرد… قبلا به شایان گفته بودم ولی .. الان به تو گفتم

میشین فرمانده های جدید بهترین گروه خلافکار ایران !

لبخند شیطونی زد و مشغول غذا خوردن شد

+بسه دیگه غذاتونو بخورین

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

دلوین ــ آلیا خیلی خوشمزه بود ممنونم

آلیا لبخندی به روش پاشید و بقیه ظرفا رو جمع کرد

خنده ریزی کردمو گفتم:

+عزیزم اون مزه روغن زیتون بود که انقد خوشت اومده!

برگشت سمتم و از رو صندلیش بلند شد و عصبی ولی با صدای آروم گفت:

ــ مگه نگفتم بدم میاد؟!چرا گوش نمیکنی ؟!

بیخیال پامو انداختم رو اون یکی پام و با لحن سردی گفتم:

+تو که گفتی خوشت میاد از غذا

سری تکون داد  و رفت طبقه بالا …

سیاوش ــ آرسام، قهر کرد؟!

+نع! مگه بچس؟!

رادمان ــ خب برو دنبالش شاید ناراحت شده!

+ آرتا و شایلی! شما حرفی ندارین؟!

سرشونو انداختن پایین و خیلی آروم زمزمه کردن        “نه”

سری تکون دادمو رفتم طبقه بالا پیش دلوین …

این دفعه بدون اراده در زدمو منتظر جوابش موندم

ــ بیا تو

درو باز کردمو کنارش ایستادم

رو به پنجره وایستاده بود و داشت با فندکش بازی میکرد

ــ میدونی الان بیشتر از همه به چی نیاز دارم؟!

به نیم رخ صورتش زل زدمو گفتم:

+به چی؟!

نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت بقیه خرفشو زد:

ــ به همون لعنتیایی که پرتشون زدی…

دستی تو موهام کشیدم و برای اینکه فراموش کنه سیگاراشو پرت زدم نشستم لبه پنجره و خودشم نشوندم رو پام …

لبامو گذاشتم رو لبای سردش که این روزا خوشمزه تر از همیشه شده بودن و آروم و با ملایمت میمکیدم که دستشو گذاشت رو سینم و خودشو ازم جدا کرد

ــ بسه…

بذار یه وخت دیگه، بریم پیش بچه ها میخوام آهنگ بخونم براتون

کلافه نفسمو بیرون فرستادمو خیلی آروم طوری که فقد خودم بشنوم گفتم:

“رفته بودم تو حس خانوم رید توش”

ــ شنیدم .. این به اون در

چشمکی زد و مقابل چشمای متعجب من از اتاق زد بیرون

واقعا خفاش بود …

پشت سرش راه افتادمو رسیدیم به بقیه

گیتارو گرفت دستش و رو به رادمان و بارمان گفت:

ــ ببینم شما … فارسی میفهمین؟

بارمان ــ آره، مادرمون ایرانی بود و ما ام تا حدودی فارسی بلدیم

رادمان به نشونه تایید حرفش سری تکون داد

دلوین ــ خب حالا میخوام براتون یه آهنگ بخونم

گیتارو برداشت و شروع کرد

ــ همه چی یهویی شد

اومدی رفتی تو قلبم

اومدی واسا زخمام شدی مرحم

نه دیگه ، تورو به یه دنیا نمیدم ،نمیدم ، نمیدم

بیا خاطره سازی کنیم

با احساسات این دلا بازی کنیم

بیا واسه ی همیشه دو تا عاشق بشیم

بیا قول بدیم که قلبامونو راضی کنیم …

ضربان قلبم باتو میره بالا

بگو بگو عشقم کجا بودی تا حالا

شدی شاهزاده قلبم

اخه مثل تو نداریم دیگه اصلا، نداریم دیگه اصلا

ضربان قلبم

باتو میره بالا

بگو بگو عشقم کجا بودی تا حالا

شدی شاهزاده قلبم

اخه مثل تو نداریم دیگه اصلا ، نداریم دیگه اصلا

خدا تورو واسه قلبم نگهداره عزیزم

بدجور شدم این بار گرفتارت عزیزم

حسابشو کرده این دل وابستته

منو دیوونه کرده از بس که هی خواسدتت

آره عشق اینه تو کنارم یه آرامش محضی

دلم کنارت از هیچی نترسید

بایدم باتو بخواد دیگه بشه هرچی ، بشه هرچی

ضربان قلبم با تو میره بالا

بگو بگو عشقم کجا بودی تا حالا

شدی شاهزاده قلبم

اخه مثل تو نداریم دیگه اصلا ، نداریم دیگه اصلا

همه دست زدن و آرتا گفت:

ــ مخاطبش کیه حالا؟!

با دست به خودم اشاره کردمو چشمک شیطونی بهش زدمو با لبخند ریزی گفت:

ــ حدس میزدم

دلوین سرشو انداخت پایین و گیتارو گذاشت اون طرف

ــ خب دیگه من دو ساعت دیگه باید برم یه جایی

مانی تو باهام بیا

شایان تو ام با بقیه بچه هایی که اومدن تمرین کن 40 نفر شدن دیگه ؟!

شایان ــ بله 40 نفرن

دلوین ــ اوکی فردا ام بگو اگه شد 20 نفر دیگه بیان و ده نفر آخرم زود تر کاراشونو بکنن

شایان ــ آ..آخه 10 نفر دیگه ام اونجا هستن!

از رو صندلیش بلند شد و گفت:

ــ خب باید تو ایرانم چن نفر داشته باشیم

بعد چند لحظه همه رفتن و منم راه افتادم سمت اتاق خودم تا یکم بخوابم که صدای در بلند شد…

عصبی گفتم:

+چته بگو؟!

در باز شد و قامت دلوین تو در نمایان شد…

ــ ببخشید مزاحمت شدم…

اومدم یکم ازت مشاوره بگیرم …

حالم خیلی بده تو یه دو راهی سخت گیر کردم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x