رمان شاهزاده قلبم پارت 30

5
(2)

بارمان نگاهش شیطون شد و آروم گفت:

ــ داش الان تو خواب میکشنش بیدارش نمیکنی؟!

همه آروم خندیدیم و آرتا گفت:
ــ نه … بذار بخوابه خیلی خستس امروز زیاد با بچه ها تمرین کردیم

ارسام سری تکون داد و ممنونی زیر لب گفت و ادامه داد:

ــ آرتا کی میرین آمریکا؟
شایلیم میبری؟!

ارتا ــ آره معلومه که میبرمش …
نمیدونم شاید یه هفته دیگه

سیاوش کلافه دستی تو موهاش کشید و رفت تو حیاط …

راستش واسم سخت بود از شایلی دور بشم …
مطمئنم سیاوشم همین حسو داره …
از وختی گروهو تشکیل دادم اولین کسایی که اومدن باهام سیاوش و شایلی و کیارش و هیلدا بودن اما حالا …
هیلدا رفت ، کیا رفت الانم که شایلی …
با حرکت دستی رو شونم به خودم اومدم و فقد آرسامو کنار خودم دیدم …

+جونم؟!

چشاشو ریز کرد و گفت:

ــ حالت خوبه؟!

سری تکون دادم و آروم زمزمه کردم “آره”
ولی در واقع اینجوری نبود …

استرس فردا رو داشتم
استرس رفتن شایلیو داشتم
استرس اینکه نکنه همه چی خراب بشه…

ــ ولی فک کنم خوب نیستی!
تو فکر چیی؟!

+هیچی، بریم بخوابیم؟!
ساعت 12 شبه فردا کلی کار داریم

چشمکی زد و دستشو گذاشت رو شونم

ــ جدا بخوابیم …
فرداشب حسابی باهات کار دارم امشبو استراحت کن

تو گلو خندید و منم لبخند ریزی زدم

یکم رفتم عقب تر و کنار راه پله وایستادم
برگشتم وگفتم:

+شبت بخیر
خوابای خوب ببینی

ــ تو ام همینطور
مواظب خودت باش

لبخند محوی زدم و رفتم تو اتاقم ، خیلی خسته بودم کاش میشد دو سه روزی بخوابم
کاش میشد شبا وختی میخوام استراحت کنم یه فکر آروم داشته باشم به جای اینکه پرتم کنن تو یه دنیای دیگه به نام “دنیای خاطرات”…

♡خاطرات♡

ــ دلوین ، عزیز مامان بیا اینجا

دویدم طرفش و با ذوق گفتم:

+جونم مامانییییی

رسیدم بهش و پریدم بغلش…
یه جعبه کادو گذاشت رو به روم و با لبخند جذابش گفت:

ــ بازش کن ببین خوشت میاد!

چشمکی بهم زد و منم با خوشحالی و کلی ذوق و شوق در جعبه رو باز کردم
یه باکس پر از شکلات تلخ!…
کنارش یه خرس قرمز و یه خرگوش کوچولوی قرمز بود با پاپیون مشکی
یه رز کاغذی مشکی و قرمز و یه ریسه نوری که رنگ نورش قرمز بود و میدرخشید

همینجوری داشتم نگاشون میکردم که با لحن ناراحتی گفت:

ــ دوسش نداری؟!
فک کردم شکلات و خرس و خرگوش دوس داری…

با چشمای گرد شدم نگامو چرخوندم سمت مامان و گفتم:

+مامانی … اینا عااااااااااااااااااااالیییییین!

پریدم بقلش و تا میتونستم خندیدم …
صدای خنده های من و مامان … چه ترکیب قشنگی میشد
وختی سرتو میذاری چپِ سینه مامانت و صدای قلبشو میشنوی
وختی برات لالایی میگه
وختی برات آهنگ میخونه
وختی برات گیتار میزنه
وختی دستشو لای موهات فرو میبره
حتی وختی به زور غذا رو میکنه تو حلقت!
یا… یا اصن وختایی که میبردت حموم و پوست سرتو میکنه!

همه شون قشنگ ترین لحظه هایی هستن که تو بچگی تجربش میکنی…
وختی که بزرگتر شدی … حسرتشو میخوری!

♡✓دلوین✓♡
تو همون دنیا بودم و حالا که به خودم اومدم ساعت 3 نصف شب شده بود…

در خیلی آروم باز شد و یکی وارد اتاق شد
چشمامو رو هم گذاشتم و الکی مثلن خوابیدم …
قدماش داشت نزدیک تر میشد و من مصمم تر برای کشتن اون کسی که ساعت 3 نصف شب بدون در زدن اومده بود تو …
ولی .. ولی شایدم آرسام بود !

داشتم به کسی که اومده بود تو فک میکردم که یهو لبای داغی رو پیشونیم نشست و بوسه کوتاهی روش زد

ــ خیلی دوست دارم …
ولی نگرانتم … میترسم شاهین یه بلایی سرت بیاره
میترسم از دستت بدم دلوین
کاش میشد زود تر این ماموریت تموم بشه …

آره درست حدس زدم … آرسام بود
فک کنم امروز بعد از ظهر به همین خاطر خیلی درهم بود
ولی من نمیتونستم آرومش کنم … چون قطعا یکیمون میمرد
یا من یا شاهین
گفته بودم آرامشمون زودی به هم میخوره
البته اگه داشته باشیم …

پرده اتاقو کشید و بعد چند لحظه رفت بیرون
طاقت نیاوردم و کلافه تو اتاق دور خودم میچرخیدم

فندکمو گرفتم دستم و رفتم جلوی پنجره …
پرده رو دوباره کنار زدم و به حیاط خیره شدم

سیاوش اونجا بود و داشت سیگار میکشید
خیلی ناراحت بود و هر وخت اینجور مشکلی براش پیش میومد سیگار میکشید …

بدون هیچ سر و صدایی از اتاق رفتم بیرون و بلخره رسیدم به کیارش …

دستمو گذاشتم رو شونش که خیلی غمگین گفت:

ــ رادمان ولم کن ، خواهش میکنم!

نفسمو بیرون فرستادم و آروم گفتم:

+دلوینم…
حالت خوب نیست سیاوش ، بیا بریم بخوابیم

با چشمای سرخش نگاه گذرایی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین و پوک عمیقی به سیگارش زد

+تعارف نمیکنی؟؟

دودشو بیرون فرستاد و گفت:

ــ نه ،مریضیت شدید میشه… !
آرسام گفت بهت سیگار ندم

کلافه هوفی کشیدم و دستمو گذاشتم رو پیشونیش
داغ بود … مثل بخاری!

با تعجب و عصبانیت سیگارو از دستش گرفتم و زیر پام له کردم و گفتم:

+سیاوش حالت خیلی بده پاشو بریم پاشووو

هیچ عکس العملی نشون نداد و مجبور شدم دستشو بگیرم و به زور دنبال خودم بکشونمش

تو اتاقش ، رو تخت خوابوندمش و پارچه خیسو گذاشتم رو پیشونیش

ــ دلوین اگه شایلی بره من تنها میمونم …

+تنها نمیمونی پسر!
من که کشک نیستم منم دوستتم! هوم؟!

خیلی داشت سعی میکرد اشکاش نریزه
و این حالت به خاطر یه چیزی فرا تر از جدایی از دوست و رفیق بود …
یه چیزی مثل” عشق یه طرفه ” که ماجرای جدیدی واسه ما درس میکرد …

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

+میشه یه چیزی بپرسم؟!

با صدای گرفتش لب زد:

ــ بپرس

بعد چند دیقه سکوت بلخره سوالمو رو زبون آوردم

+ تو عاشق شایلی شدی … درسته؟!

بدون مکث جواب داد

ــ چه اهمیتی داره؟!
اون که میره آمریکا … منم فرانسم
احتمالن چن وخت دیگم برم ایران

خیلی شرایط سختی داشتم …
اگه سیاوشم میرفت دیگه هیشکی کنارم نمیموند …
مگه ما با همدیگه گروهمونو تشکیل ندادیم؟ پس چرا الان دارن تنهام میذارن؟!

+سیاوش …
چرا دارین تنهام میذارین؟ چرا انقد خودخواهین؟!
هیلدا و کیارشو بر میگردونم اگه تو بخوای و بمونی
تورو خدا… جون من بمون!

بغضشو قورت داد و گفت:

ــ تنهات نمیذارم …
مگه نمیخواستی چن نفر ایران بمونن؟! خب منم باهاشونم دیگه

عین بچه کوچولو ها با بغض گفتم:

+نمیخوام ، نمیخوام ، نمیخواااام!
من تورو کنار خودم میخوام خودت که میدونی چقد شما ها واسم مهمین!
به جون خودم نمیبخشمت اگه بخوای بری…

ــ باشه .. میمونم ولی عین مرده های متحرک

حرفی نزدم چون میدونستم خیلی بی حوصلس و مشغول پرستاری کردنش شدم

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

ساعت 6 صب بود و تبش کمتر شده بود
دیشب حتی یه لحظه ام نخوابیدم و خیلی کوفته بودم…

از طبقه پایین صدای داد و فریاد آرسام میومد

ــ گمشین پیداش کنین همه جا رو بگردین زوووووددددد

فک میکر دزدیدنم …
زود رفتم طبقه پایین و بلند گفتم

+آرساااام! اینجام نفرستشون جایی…

با چشمای سرخش زل زد بهم و عصبانی گفت:

ــ کدوم قبرستونی بودی هااا؟!
نمیگی نگرانت میشم؟!

همه اونایی که قرار بود برن دنبالم همینجوری داشتن نگامو میکردن
با جدیت گفتم:

+سیاوش حالش خوب نبود دیشب ازش پرستاری کردم… تو اتاق اون بودم

عصبی اومد طرفم و تو فاصله یه سانتی متریم وایستاد ، آروم گفت:

ــ تو اونجا چیکار میکردی؟
آدم قحط بود؟!
هوم؟!

خواستم لب باز کنم تا جوابشو بدم که سیاوش از پشت سرم گفت:
ــ آرسام …
ببخشید! من بهش گفتم نمیخواد بمونه خودش گوش نکرد
من فردا میرم ایران نگران نباشین

لبخند تلخی زد زد و برگشت سمت اتاقش

عصبی برگشتم سمت آرسام و غریدم

+ببین!
گند زدی تو حالش ، گنددددد!

دستشو لای موهاش فرو برد و پا تند کرد سمت اتاق سیاوش

اینم از روز عروسیمون..!

بعد نیم ساعت اومد بیرون و نشست سر میز صبحونه
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و حرفی نزدم

چنگالشو تو بشقاب کوبید و گفت:

ــ نمیخوای چیزی بگی؟!

سرمو گرفتم بالا

+فک نمیکنی اونی که باید چیزی بگه تویی؟!

ــ باشه ، باشه!
ازش معذرت خواهی کردم
خوبه؟هوم؟!

+خوبه

صبحونمونو خوردیم و تصمیم گرفتم برای اینکه روزمون خوب بشه کوتاه بیام

ــ بگم آرایشگر بیاد یا نه؟!

لبخند ریزی زدمو گفتم

+نه،شایلی هست!

اومد نزدیک تر و از پشت بقلم کرد …

لباسامونو انتخاب کردیم و تم بادکنکا هم رنگ چشای من و آرسام بودن …

تا این کارا رو کردیم ساعت 2 بعد از ظهر شده بود و هیلدا و کیارش حالا رو به رومون بودن برای ناهار …
کیارش ــ خیلی خوشحالم براتون.. پایدار !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

عالییی خانومم

Yaganeh
Yaganeh
2 سال قبل

عالی فوق العاده خیلی خوب مینویسی
دلوین جون ، آجی من میشی ؟

atena
atena
پاسخ به  Yaganeh
2 سال قبل

دلوین نیس فلور هس الان میاد عصبانی میشه😂

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  atena
2 سال قبل

واییی ، دقیییقا👌😂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x