رمان شیطان یاغی پارت 10

4.7
(44)

 

 

 

افسون دست از تقلا برداشت و با تعجب نگاه ابی های سرد و پرخشم مرد کرد.

عمو جلالش دیگر به این مرد چه ربطی داشت…؟!

 

 

لب هایش عین ماهی باز و بسته شد.

ترس تمام وجودش را گرفت.

گوش هایش سیخ شدند و پشتش لرزید…

 

-عمو… جلال… چی…؟!

 

 

پاشا نگاه دخترک ترسیده و لرزان کرد.

کامل در اغوشش بود.

بوی بهار نارنج تمام وجودش را آرامش بخشید.

 

 

چشم در چشم زیبا و سیاه افسون دوخت.

-بهش اعتماد نکن افسون… اون مرد برات خطرناکه…!

 

 

افسون مات شد.

لب هایش شروع به لرزیدن کرد.

اگر باز گذشته تکرار شود…؟!

اصلا این مرد که بود که حاج جلال را می شناخت و می گفت که این مرد برای او ترسناک است…؟!

 

 

مردمک چشم هایش لرزیدند.

لب هایش به سختی از هم باز شد: تو… تو… کی هستی…؟!

 

رنگ صورت افسون بدجور پریده بود.

لرزش هم به دستانش سرایت کرده بود که با مشت کردن ان،  سعی داشت ترس و نگرانی اش را بروز ندهد…

 

 

اما امیر پاشا سلطانی باتجربه تر و هفت خط تر از ان بود که سادگی و زلال بودن افسون را نفهمد و دیگر چه برسد به ترسش…!!!

 

 

پاشاخان پوزخند زد: مهم نیس من کی ام… مهم اینه که دارم بهت هشدار میدم از این مرد به شدت دوری کنی…!

 

 

قلب افسون از ترس تند و محکم می کوبید.

حرف های عمه ملی و این مرد تقریبا یکی بود و هر دو دم از دور شدن از این مرد می زدند…!

 

 

اما دخترک باز هم نمی خواست کم بیاورد…

-ا… از… کجا باید… حرفت و باور کنم…؟!

 

 

پاشا بار دیگر چرخی در صورت زیبای دخترک زد و روی لب هایش توقف کرد.

 

اگر این لب ها را ببوسد چه اتفاقی می افتاد…؟!

 

سرخی لبان کوچک و قلوه ای افسون واقعا برایش جذاب بود… او از بوسیدن بیزار بود ولی طعم لب های این دختر چیز دیگری بود…

 

 

به سختی جلوی خودش را گرفت.

اخم کرد.

-گفتم که دخترجون اونش مهم نیس…! از عمو جلالت دور باش…! درضمن…

 

 

ساکت شد و خیره نگاه ناباور و نگران افسون کرد.

لحظه ای از میمیک صورتش خوشش امد…!

چشمان سیاه و خمارش که با ترس و نگرانی همراه بود و لب های کوچک و بازش که ناباور باز مانده بود…

 

هرکس از دور او را می دید انگار که دخترک در یک رابطه پرشور سکسی هست و در شرف به اوج رسیدن…!!!

 

 

اصلا در حین یک رابطه چگونه می توانست باشد…؟!

چشمان خمارش چگونه می شدند…؟!

 

 

با فکر کردن به همچین چیزی داغ کرد و اینجا جای فکر کردن به این مسائل نبود….!

 

کلافه بود.

نفس بلندی کشید و چشم بست…

نگاه منتظر دخترک را روی خود حس کرد…

 

چشم باز کرد و سعی کرد جدیت همان قبل را داشته باشد…

-باید با عمه ات از اون خونه برین… جونتون تو خطره…!!!

 

بالاخره ترس و نگرانی که پاشا به جانش ریخته بود باعث شد اشک از چشمانش سرازیر شد.

 

سیل اشک از دیدگانش فرو ریخت.

او خاطرات خوبی از گذشته نداشت…!

 

-تو… تو… کی… هستی…؟! چرا… چرا… باید… بریم…؟!

 

 

 

پاشا مات صورت اشک الود دخترک شد.

اگر بگوید در ان لحظه دوست نداشت این صورت گریان را ببیند،  دروغ نگفته بود.

اخم کرد و نتوانست تحمل کند.

 

-حرفام تموم شدن… بیشتر از ساعت هشت تو اون خراب شده نمیمونی افسون..! به عمت هم بابت جا به جایی میگی و تا آخر هفته میگم کجا برین…؟!

 

 

افسون اشکش را پاک کرد و دم عمیقی گرفت…

اخم کرد و سعی کرد به خودش تسلط داشته باشد…

 

-به شما… هیچ ربطی نداره اقا که کی چه بلایی قراره سرمون میاره…! شما هم بهتره سرتون تو زندگی خودتون باشه…!  الانم بهتره زودتر من و برسونین خونمون که عمه ام ببینه دیر کردم ناراحت میشه…!

 

 

پاشا تک ابرویی بالا انداخت.

این دختر به وقتش هم می توانست شاکی باشد و دستور بدهد…

کج خندی کنج لبش نشست…

ته دلش لمس ان لب ها را می خواست…

حتی ان گردن باریک و سفیدی که جان می داد برای بوسیدن و گاز کرفتن…!

 

 

سپس افسون را به کنارش برگرداند و محل نگاه طلبکار افسون را نداد…

– حرف هام و زدم دخترجون… منتظر خبرم باش…!

 

 

سپس رو به محافظ که پشت رل بود، گفت: یه گوشی توی داشبورد هست رو بده… حرکت کن باید خانوم رو برسونیم خونه…

 

محافظ گوشی را به پاشا داد و او هم ان را تقدیم افسون کرد…

-افسون این شماره رو به هیچ کس نمیدی…!  تاکید می کنم هیچ کس…!  وقتش برسه خودم زنگت می زنم که کجا برین…!

 

 

افسون نخواست قبول کند ولی نگاه ترسناک و ابی پاشا مجبورش کرد.

-اصلا بهت اعتماد ندارم…!

 

 

پاشا نتوانست دیگر جلوی خودش را بگیرد و دست آخر کمی سمت دخترک خم شد و رشته مویی که روی صورتش بود را در دست گرفت و با لمس نرم ان دلش رفت…

 

-مجبوری افسون…! تو از این به بعد مجبوری فقط به من اعتماد داشته باشی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x