رمان شیطان یاغی پارت 100

4.5
(111)

 

 

 

اسفندیار جا خورد.

اخم درهم کشید و عمیق و پر نفوذ برادرزاده اش را نگریست…

-چی پشت این ازدواجه پاشا…؟!

 

 

پاشا هم از این سوال ابرو در هم کشید..

آدم جواب پس دادن نبود حتی به عمویش…!!!

 

پاشا بی توجه به سوالش گفت: موندنتون اینجا فایده ای نداره، خسته راهین بهتره برین خونه استراحت کنین…!!!

 

 

اسفندیار کلافه نفسش را بیرون داد.

برادرزاده خودخواه و غدش را می شناخت.

تا نمی خواست حرفی نمی زد ولی شک نداشت این ازدواج هم برنامه ای پشتش هست… ان هم آنقدر مهم است که پاشا تن به ازدواج داده…!!!

 

 

-بعد از سال ها پیداش کردم. کجا برم…؟!

 

-گم نمیشه اسفندیار… بهتره بری استراحت کنی تا بعدا برای حرف زدن انرژی داشته باشی…!!!

 

 

پاشا بلند شد که اسفندیار هم نیم خیز شد…

-پاشا حداقل بگو که نیت بدی براشون نداری…؟!

 

 

پاشا تیز نگاهش کرد: چرا فکر می کنی که می خوام بهشون صدمه بزنم…؟!

 

 

اسفندیار خیلی جدی گفت: چون می دونم الکی کاری رو نمی کنی و این وسط اگر چیزی باشه دقیقا به نفع تو و ضرر اوناست…. نمی خوام ملیحه وارد بازی کثیفی بشه….!!!

 

 

اخم های پاشا غلیظ تر شدند.

اسفندیار تند رفته بود و ندانسته داشت قضاوت می کرد.

درست بود بی رحم بود اما بیشرف نبود.

 

 

پاشا قدمی سمت مرد برداشت و با بی رحمی تمام زمزمه کرد…

-معشوقت خیلی وقته وارد بازی کثیف شده… حالا که اینقدر نگرانی… می سپرمش به خودت عمو…. مراقبش باش…!!!

 

 

 

 

 

-من می خواستم پیس عمه ملی باشم…!!!

 

پاشا حوصله نداست اما برای این دلبر مو فرفری نمی توانست عصبانیت خرج دهد…

-موندنت هیچ فایده ای نداشت…!!

 

افسون طلبکار نگاهش کرد.

-من تو اتاق نریمان بودم به کسی کاری نداشتم…!!!

 

-شیفت نریمان تموم شده بود و دکتر دیگه ای جاش اومد…!!!

 

 

افسون اخم کرد و خواست سمت اتاقش برود که پاشا دستش را گرفت…

– شما پیش من میمونی…!!

 

-من خودم اتاق دارم…!!

 

پاشا بی توجه دستش را کشید و سمت آسانسور رفت…

تقلا کرد اما حریف زور مرد نشد…

 

-بهتره خودت رو خسته نکنی…!!!

 

-ولم کن پاشا… این چه کاریه آخه…؟!

 

وارد آسانسور شدند…

دستش را رها کرد و کمرش را چسبید…

-از امشب پیش خودم میمونی، نمی خوام عموم به رابطمون شک کنه….!!!

 

افسون جا خورده سر بالا گرفت تا نگاهش کند…

-چی داری میگی… عموت به من چه ربطی داره…

 

 

پاشا او را بیشتر به خود چسباند و شال را از سرش کشید… دست درون موهایش برد و ان ها را ناز کرد…

-باید فکر کنن این ازدواج واقعیه…؟!

 

 

افسون تند شد…

-اما واقعی نیست…!!!

 

-چه واقعیت چه دروغ تو زن منی افسون و از این به بعد جز اتاق من و پیش من حق نداری جایی باشی…. فقط من…!!!

 

 

دخترک با چشمانی درشت شده خیره اش شد که دل پاشا برای تیله های مشکی و لب های سرخش رفت…

روی دماغش زدو به شوخی کفت: بهتره دهنت و ببندی وگرنه می بوسمشون…!!!

 

 

 

 

 

دهان افسون به آنی بسته شد و خواست فاصله بگیرد که پاشا او را بیشتر به خودش چسباند…

 

آسانسور ایستاد و در باز شد…

پاشا با لبخندی که نمی خواست ان را نشان دهد، بیرون رفت و دخترک هم به دنبالش…

 

 

افسون دستش را کشید اما زورش به مرد نرسید…

-پاشا ولم کن… بزار برم اتاق خودم… حالا که عموت نیست…!!!

 

 

پاشا دم در اتاقش رسید و افسون خیره درب باشکوهش بود که کنده کاری بی نظیری از یک اژدها را نشان می داد…!!!

 

-سعی کن عادت کنی افسون…. دوست ندارم زنم جدا از خودم بخوابه…!!!

 

 

سپس درب اتاق را باز کرد و داخل شد…

افسون اما بدجور شاکی بود.

-من هنوز به شوهری قبولت نکردم که برام نسخه می پیچی…!!!

 

 

پاشا در را قفل کرد.

با لبخند جلو رفت…

کتش را بیرون آورد و دکمه های لباسش را باز کرد…

افسون با دیدن شانه های پهن و سینه ستبرش دلش لرزید و حالش را نفهمید…

 

 

نگاه دودو زنش به مرد بود که پاشا ابرویی بالا انداخت…

-می دونی مو فرفری اشتباهت دقیقا اینجاست که فکر می کنی من برات نسخه پیچیدم… تو دقیقا با همون بله ای که سر سفره عقد بهم دادی، من و به شوهری پذیرفتی….!!!

 

 

افسون ماتم زده و غریب نگاهش کرد…

اصلا از شرایط بوجود آمده خوشش نمی آمد…

می خواست فرار کند و به همان اتاق پناه ببرد…

 

-من فقط اسما پذیرفتم نه قلبا…!!!

 

پاشا حرص کرد و پیراهنش را از تنش بیرون کشید…

-چه اسما چه قلبا تو زن منی و من حتی می تونم امشب روی اون تخت باهات بخوابم و تو هم به عنوان زنم وظیفه داری که تمکینم کنی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.😍این افسون هم خودشو چ.. کرده.این هم مثل آلا تو رمان “آو کادو”یه اتفاقی برای پاشا می اُفته,اون وقت حالش جا میاد😏۶۰۰ پارته هی یه چیزو تکرار میکنه😠نمی دونم خسته نشد دیگه!اهههه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x