رمان شیطان یاغی پارت 12

4.5
(36)

 

 

 

 

 

عقلم می گفت حرف های ان مرد اصلا منطقی نیست که بخواهم بهش فکر کنم و بترسم ولی دلم هم آشوب بود.

انگار از چیزی می ترسیدم.

شاید اتفاقی…؟!

شاید هم یک خبری…؟!

 

 

ناهار را خورده و عمه ملی داشت قران می خواند.

کنارش رفتم و پیشش نشستم.

نیم نگاهی بهم کرد و مشغول خواندن شد.

 

دست هایم را در هم گره کرده بودم و بین گفتن و نگفتن بودم که عمه ملی بالاخره قران را بست و بوسید…

 

سمتم برگشت…

-چی داری با خودت دو دو تا چهارتا می کنی و نمیگی…؟!

 

 

سعی کردم لبخندم پر استرس نباشد ولی بود.

-نمی دونم چطور بگم عمه ولی… ولی میشه امروز و نریم قنادی…؟!

 

 

عمه ملی ابرویی بالا انداخت.

دستی روی پیشانی ام گذاشت.

-خواب نما شدی دختر…؟!

 

-نه عمه جان اما حس بدی دارم…!

 

عمه ملی اخم کرد.

توی چشم هایم خیره شد.

-چی شده افسون…؟!

 

-طوری نشده… ولی خب میشه نریم…؟!

 

عمه ملی چشم باریک کرد.

-راستش و بگو افسون…!

 

سر پایین انداختم…

-خب راستش چند روزه همش فکر می کنم یکی داره تعقیبم می کنه… حس بدی دارم عمه…!

 

و نگفتم باعث و بانی این اتقاقات یک غولتشن بیشعوری هست که دیروزم من و دزدید و حتی بغلش هم رفتم…!

 

 

چشم های عمه به یکباره پر از ترس شد و توی جایش پرید.

-چرا بهم نگفتی افسون… تو شرایط و موقعیت ما رو می دونی و حرفی نزدی…؟!

 

-ببخشید ولی نخواستم نگرانتون کنم…!

 

عمه پوزخند زد: نگرانی رو تو چی می بینی دختر…؟! وای که از دست کارات دیوونه میشم…!

 

با تردید گفتم: عمه امروز نریم قنادی…؟!

 

 

 

 

عمه خیره نگاهم کرد.

– من میرم ولی تو نمی خواد بیای… یارو پول خوبی داده که می تونیم تا یه ماه دیگه بدهیت و کامل بدی…!

 

ترس هایم تمامی نداشت.

بغض کردم.

سفته هایم گرو بود و من دستم هیچ جا بند نبود…!

 

-عمه اگه طوری بشه،  من فقط شما رو دارم…!

 

عمه ملی با چشمان پر شده خیره ام شد و در آغوشم کشید…

-به خدا توکل کن گلم… خدا خودش مراقبمونه…!!!

 

ولی من دلم آرام و قرار نداشت.

 

*

 

-افسون بازم چای بهار نارنج می خوام…!

 

نگاهی به بهار کردم.

-تو که سه تا لیوان خوردی…؟!

 

-خب بازم دلم خواست.

 

تارا چشم غره ای رفت.

-بیخود کردی بازم می خوای،  ببین افسون کیک خیس برای من درست کن،  به خدا خیلی هوس کردم…!

 

بهار مشتی توی بازویش زد:  ببین حیف که منم دلم خواست وگرنه می گفتم بری کجا بخوری…!

 

دهانم از کلکلشان باز ماند.

همیشه همین بودند.

بی ادب و بیشعور…!

 

دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.

چند بار به عمه ملی زنگ زدم و حالش را پرسیدم و هربار

با شنیدن صداش آرام می شدم.

 

-بچه ها زشته واقعا…!

 

تارا اخم کرد:  زشت اینه که تو بلد نیستی مهمون داری کنی و اینکه چرا نگفتی بهمون دوست پسر داری…!

 

-خیلی بیشعو….

 

با صدای بی موقع زنگ حرفم نصفه ماند و ضربان قلبم بالا رفت…

 

 

به انی با ترس از جایم بلند شدم.

بهار با دیدن ری اکشنم اخم کرد: چی شده افسون، رنگ به روت نمونده…؟!

 

 

فقط نگاهش کردم و نتوانستم جواب بدهم.

زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.

 

دوباره صدای زنگ امد.

تارا خواست برود تا در را باز کند که مانع شدم.

– بزار… خودم برم…!

 

 

سمت حیاط رفتم.

چادری را که روی بند بود با دستانی لرزان برداشته و سر کردم.

ارام و اهسته سمت در رفتم.

دوباره و پشت سرهم صدای زنگ بلند شد و بدتر روح از تنم خارج شد…

دوست داشتم بشینم و گریه کنم.

 

 

حتی نمی توانستم حرف بزنم.

بالاخره با حالی خراب در را باز کردم و با دیدن رضا شرخر رنگ از رخم پرید…

 

مرد با اخم هایی گره کرده با سیبل های کلفت و چرب شده اش نگاهی بهم کرد و غرید…

-مردی که جواب نمیدی…؟!

 

 

چادر را جلوتر کشیدم که موهای سرکشم بدتر از کنار بیرون پریدند و با خجالت و ترس سلام کردم.

– س… سلام اقا…!

 

نگاهش به موهایم افتاد و به یکباره اخم هایش هم رفت و نیشخند زشتی زد.

-سلام خوشگله… نمی دونستم تو چادر گلگلی اینقدر خوشگلی بلا…!

 

 

اخم کرد.

اصلا خوشم نیامد.

-هنوز تا مهلتی که دادین یک ماه مونده که احتیاجی به اومدنتون نبود…!

 

 

مرد الکی خندید و دستش روی در نشست…

پشت در رفتم و ان را گرفتم.

-می دونم ولی اومدم یاداوری کنم فرفری خوشگله…!

 

-اقا لطفا برید، وگرنه زنگ میزنم پلیس… بفرمایید دارین مزاحم میشین…!

 

عصبانی شد و در را با یک دست هل داد…

 

 

 

ضربه اش آنقدر ناگهانی بود که نتوانستم خودم را کنترل کنم، جیغ کشیده و به عقب پرت شدم.

با باسن روی زمین افتادم و چادر از سرم رها شد…

درد در کمر و پایین تنه ام پیچید.

 

 

رضا شرخر جلو امد و نگاه زشتی بهم کرد.

-آخ آخ نگفته بودی بدون چادر و مانتو هم اینقدر خواستنی هستی…!

 

-گمشو بیروم مرتیکه عوضی… گمشو تا زنگ نزدم پلیس…!

 

سریع چادر را دور خود پیچاندم که صدای تارا و بهار همزمان بلند شد.

– افسون…؟!

 

سمت نگاه رضا شر خر پشت سرم رفت…

ابروهایش بالا رفت.

-نه خوشم اومد دوستاتم مثل خودت خوشگلن…!

 

-مرتیکه نره خر تو دیگه کی هستی که سرت و انداختی اومدی تو…؟!

 

بهار بود که حرف زد و تارا به کمکم آمد…

بلند شدم.

 

رضا شرخر کثیف خندید: ای جونم بی ادبم که هستین…!

 

آنقدر از صبح حالم خراب بود که حرف و نگاه های زشت این مرد هم بدتر خشم به وجودم ریخت…

 

-حرف دهنت و بفهم… گمشو از خونه من بیرون… برو بیرون…!

 

به جای آنکه برود، قدمی جلوتر آمد.

دوتا نوچه هایش هم داخل خانه شدند.

تنم لرزید.

ما سه دختر بودیم و اگر بلایی هم سرمان می آورد چه می کردیم…؟!

 

اخم هایش درهم شد…

نوچ نوچی کرد…

-بهت نمیومد بی ادب باشی خوشگله…؟!

 

بهار چوب کنار دیوار را برداشت و کنارم امد.

-مرتیکه نری با همین چوب تیکه تیکت می کنم…

 

رضا شر خر اول نگاهش کرد و بعد زیر خنده زد و نوچه هاشم پشت بند او خندیدند.

 

-همین الان با نوچه هات گورت و گم می کنی وگرنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x