عقلم می گفت حرف های ان مرد اصلا منطقی نیست که بخواهم بهش فکر کنم و بترسم ولی دلم هم آشوب بود.
انگار از چیزی می ترسیدم.
شاید اتفاقی…؟!
شاید هم یک خبری…؟!
ناهار را خورده و عمه ملی داشت قران می خواند.
کنارش رفتم و پیشش نشستم.
نیم نگاهی بهم کرد و مشغول خواندن شد.
دست هایم را در هم گره کرده بودم و بین گفتن و نگفتن بودم که عمه ملی بالاخره قران را بست و بوسید…
سمتم برگشت…
-چی داری با خودت دو دو تا چهارتا می کنی و نمیگی…؟!
سعی کردم لبخندم پر استرس نباشد ولی بود.
-نمی دونم چطور بگم عمه ولی… ولی میشه امروز و نریم قنادی…؟!
عمه ملی ابرویی بالا انداخت.
دستی روی پیشانی ام گذاشت.
-خواب نما شدی دختر…؟!
-نه عمه جان اما حس بدی دارم…!
عمه ملی اخم کرد.
توی چشم هایم خیره شد.
-چی شده افسون…؟!
-طوری نشده… ولی خب میشه نریم…؟!
عمه ملی چشم باریک کرد.
-راستش و بگو افسون…!
سر پایین انداختم…
-خب راستش چند روزه همش فکر می کنم یکی داره تعقیبم می کنه… حس بدی دارم عمه…!
و نگفتم باعث و بانی این اتقاقات یک غولتشن بیشعوری هست که دیروزم من و دزدید و حتی بغلش هم رفتم…!
چشم های عمه به یکباره پر از ترس شد و توی جایش پرید.
-چرا بهم نگفتی افسون… تو شرایط و موقعیت ما رو می دونی و حرفی نزدی…؟!
-ببخشید ولی نخواستم نگرانتون کنم…!
عمه پوزخند زد: نگرانی رو تو چی می بینی دختر…؟! وای که از دست کارات دیوونه میشم…!
با تردید گفتم: عمه امروز نریم قنادی…؟!
عمه خیره نگاهم کرد.
– من میرم ولی تو نمی خواد بیای… یارو پول خوبی داده که می تونیم تا یه ماه دیگه بدهیت و کامل بدی…!
ترس هایم تمامی نداشت.
بغض کردم.
سفته هایم گرو بود و من دستم هیچ جا بند نبود…!
-عمه اگه طوری بشه، من فقط شما رو دارم…!
عمه ملی با چشمان پر شده خیره ام شد و در آغوشم کشید…
-به خدا توکل کن گلم… خدا خودش مراقبمونه…!!!
ولی من دلم آرام و قرار نداشت.
*
-افسون بازم چای بهار نارنج می خوام…!
نگاهی به بهار کردم.
-تو که سه تا لیوان خوردی…؟!
-خب بازم دلم خواست.
تارا چشم غره ای رفت.
-بیخود کردی بازم می خوای، ببین افسون کیک خیس برای من درست کن، به خدا خیلی هوس کردم…!
بهار مشتی توی بازویش زد: ببین حیف که منم دلم خواست وگرنه می گفتم بری کجا بخوری…!
دهانم از کلکلشان باز ماند.
همیشه همین بودند.
بی ادب و بیشعور…!
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
چند بار به عمه ملی زنگ زدم و حالش را پرسیدم و هربار
با شنیدن صداش آرام می شدم.
-بچه ها زشته واقعا…!
تارا اخم کرد: زشت اینه که تو بلد نیستی مهمون داری کنی و اینکه چرا نگفتی بهمون دوست پسر داری…!
-خیلی بیشعو….
با صدای بی موقع زنگ حرفم نصفه ماند و ضربان قلبم بالا رفت…
به انی با ترس از جایم بلند شدم.
بهار با دیدن ری اکشنم اخم کرد: چی شده افسون، رنگ به روت نمونده…؟!
فقط نگاهش کردم و نتوانستم جواب بدهم.
زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.
دوباره صدای زنگ امد.
تارا خواست برود تا در را باز کند که مانع شدم.
– بزار… خودم برم…!
سمت حیاط رفتم.
چادری را که روی بند بود با دستانی لرزان برداشته و سر کردم.
ارام و اهسته سمت در رفتم.
دوباره و پشت سرهم صدای زنگ بلند شد و بدتر روح از تنم خارج شد…
دوست داشتم بشینم و گریه کنم.
حتی نمی توانستم حرف بزنم.
بالاخره با حالی خراب در را باز کردم و با دیدن رضا شرخر رنگ از رخم پرید…
مرد با اخم هایی گره کرده با سیبل های کلفت و چرب شده اش نگاهی بهم کرد و غرید…
-مردی که جواب نمیدی…؟!
چادر را جلوتر کشیدم که موهای سرکشم بدتر از کنار بیرون پریدند و با خجالت و ترس سلام کردم.
– س… سلام اقا…!
نگاهش به موهایم افتاد و به یکباره اخم هایش هم رفت و نیشخند زشتی زد.
-سلام خوشگله… نمی دونستم تو چادر گلگلی اینقدر خوشگلی بلا…!
اخم کرد.
اصلا خوشم نیامد.
-هنوز تا مهلتی که دادین یک ماه مونده که احتیاجی به اومدنتون نبود…!
مرد الکی خندید و دستش روی در نشست…
پشت در رفتم و ان را گرفتم.
-می دونم ولی اومدم یاداوری کنم فرفری خوشگله…!
-اقا لطفا برید، وگرنه زنگ میزنم پلیس… بفرمایید دارین مزاحم میشین…!
عصبانی شد و در را با یک دست هل داد…
ضربه اش آنقدر ناگهانی بود که نتوانستم خودم را کنترل کنم، جیغ کشیده و به عقب پرت شدم.
با باسن روی زمین افتادم و چادر از سرم رها شد…
درد در کمر و پایین تنه ام پیچید.
رضا شرخر جلو امد و نگاه زشتی بهم کرد.
-آخ آخ نگفته بودی بدون چادر و مانتو هم اینقدر خواستنی هستی…!
-گمشو بیروم مرتیکه عوضی… گمشو تا زنگ نزدم پلیس…!
سریع چادر را دور خود پیچاندم که صدای تارا و بهار همزمان بلند شد.
– افسون…؟!
سمت نگاه رضا شر خر پشت سرم رفت…
ابروهایش بالا رفت.
-نه خوشم اومد دوستاتم مثل خودت خوشگلن…!
-مرتیکه نره خر تو دیگه کی هستی که سرت و انداختی اومدی تو…؟!
بهار بود که حرف زد و تارا به کمکم آمد…
بلند شدم.
رضا شرخر کثیف خندید: ای جونم بی ادبم که هستین…!
آنقدر از صبح حالم خراب بود که حرف و نگاه های زشت این مرد هم بدتر خشم به وجودم ریخت…
-حرف دهنت و بفهم… گمشو از خونه من بیرون… برو بیرون…!
به جای آنکه برود، قدمی جلوتر آمد.
دوتا نوچه هایش هم داخل خانه شدند.
تنم لرزید.
ما سه دختر بودیم و اگر بلایی هم سرمان می آورد چه می کردیم…؟!
اخم هایش درهم شد…
نوچ نوچی کرد…
-بهت نمیومد بی ادب باشی خوشگله…؟!
بهار چوب کنار دیوار را برداشت و کنارم امد.
-مرتیکه نری با همین چوب تیکه تیکت می کنم…
رضا شر خر اول نگاهش کرد و بعد زیر خنده زد و نوچه هاشم پشت بند او خندیدند.
-همین الان با نوچه هات گورت و گم می کنی وگرنه…