رمان شیطان یاغی پارت 13

4.7
(36)

 

 

 

 

 

با شنیدن صدای بم و فوق جدی که امد به پشت سر رضا شرخر نگاه کردم و با دیدن ان مرد عجیب و غریب دهانم باز ماند.

 

اینجا چه خبر بود…؟!

بهار و تارا هم دست کمی از من نداشتند.

 

رضا شرخر برگشت و از پشت سر هم با دیدن هیکل چاق و بدترکیبش حالم بد شد.

-به تو چه بچه سوسول…؟!  اصلا تو خر کی باشی…؟!

 

مرد ترسناک نگاهش کرد.

آبی هایش وجودت را یخ می زد.

من نمی دانم رضا شرخر نمی ترسید یا واقعا ادای نترس بودن را درمی اورد…؟!

 

-دارم بهت زمان میدم تا گم شی و بهتره بری…!

 

نوچه های رضا شرخر بلند خندیدند.

-اوسا فک کونم ملتفت نی شوما کی هسی…!

 

رضا شرخر پوزخند زد:  ملتفتش می کنم…!

 

مرد نگاهی بهم کرد و با دیدنم اخم هایش بدتر درهم شد.

نگاه تندی حواله رضا شر خر کرد…

صدا بلند کرد.

– ارش بیاین این جونور و ببرین…!

 

 

نمی دانم چه شد که چهار مرد گنده و هیکلی در حالی که کت و شلوار پوشیده داخل حیاط شدند.

جای عمه ملی خالی…خانه اش شده بود میدان جنگ…!

رسما داشتم سکته می کردم.

 

 

رضا شر خر ترس به چشمانش نشست…

-هی کی هستی تو که برای رضا شرخر  ادم اوردی…؟!

 

 

تارا با نفرت جوابش داد:  دست بالا دست زیاده گنده بک بی خاصیت… همونطور که تو و نوچه هات بلای جون یه دختر تنها و مظلوم میشی،  یکی هم پیدا میشه که اون شیکم گنده ات و به خاک بماله…

 

 

مرد نگاه ابی اش را بهم داد…

-دوستات و بردار و برین داخل خونه…!

 

چادر افتاده ام را سر کردم و شاکی گفتم:  چیه اینجا رو کردین میدون جنگ… از خونم برین بیرون…!

 

مرد با اشاره به یکی از محافظ ها گفت:  بدون کوچیکترین تماسی داخل خونه راهنماییشون کنین…!

 

خواستم مقاومت کنم که بهار دستم را گرفت و زودتر از محافظ ان مرد به همراه تارا داخل خانه شدیم و مرد در را بست…

 

بهار شاکی برگشت…

– این مرد کیه افسون؟!  اینجا چه خبره…؟!

 

 

 

راوی

افسون جوابی برای سوال بهار نداشت.

خودش هم نمی دانست چه شد که ماجرا به اینجا کشیده شد…؟!

در ثانی حتی نمی خواست دوستانش را وارد معرکه زندگیش کند.

تارا و بهار دیگر نباید به انجا می آمدند.

حتی خودش و عمه ملی هم باید می رفتند.

 

 

-اون مرده چاقه رضا شرخره… همون که سفته هام دستشه…!

 

بهار اخم کرد: اونوقت اون پسره که می گفت دوست پسرته چی…؟!

 

مجبور بود دروغ بهم ببافد

– یکی از فامیل های دور عمه ملی هست…!

 

تارا روی مبل نشست و باذوق گفت: چیکاره اس این چشم آبی…؟! خدایی دیدی جذبه رو… وای حتما خیلی پولداره که محافظ هم داره…؟!

 

 

افسون حرفی نداشت حتی اسم ان مرد هم یادش نمی امد.

 

بعد از نیم ساعتی که گذشت، تقه ای به در خورد.

هر سه بلند شدند و با تعجب نگاه یکدیگر کردند.

 

افسون چادرش را دوباره روی سر انداخت و سمت در رفت.

ان را باز کرد و با دیدن پاشاخان اب دهانش را فرو داد.

 

پاشاخان بی توجه به حال دخترک کاملا جدی خیره اش شد.

– بهتره به دوستات بگی برن و تا یه مدت اینجا نیان…!

 

-چی…؟!

 

پاشاخان جز به جز صورتش را از نظر گذراند.

خوشگل بود و بی شک حق ان مرد شکم گنده را کف دستش می گذاشت.

بوی بهار نارنج را محکم و عمیق نفس کشید.

ارام شد.

 

-باید حرف بزنیم، دوستات نباید اینجا باشن…!

 

 

 

 

پاشاخان با نگاهی عمیق خیره افسونی بود که از خجالت گونه هایش گل انداخته بود.

چادر روی سرش در حال افتادن بود که موهای فرش هم افشان دور شانه هایش ریخته و دخترک تنها گوشه ای از چادر را در دست داشت.

 

-شما مهمون خونتون میاد، پذیرایی نمی کنید…؟!

 

افسون جا خورد.

لبش را گزید و کمی خجالت زده شد ولی خب از مردی که رو به رویش هم نشسته بود، به شدت می ترسید.

 

-پذیرایی… می کنیم اما مهمونی که دعوتش کنیم نه اینکه خودش، خودش رو دعوت کنه…!

 

 

ابروی پاشاخان از این حاضر جوابی بالا رفت.

کج خندی کنح لبش نشست.

-اما شنیدیم که میگن مهمون حبیب خداست…!

 

 

افسون چادر را جلوتر کشید.

-درسته جناب ولی خب نه مهمونی که باعث ترس صاحب خونه بشه…!

 

 

حرف هایش به جای انکه مرد را عصبانی کند، بیشتر باعث تفریحش می شد.

-ترسیدی…؟!

 

افسون بلند شد.

-کم مونده بود سکته کنم اقا…!

 

پاشاخان نگاه دخترک کرد که قصد رفتن به داخل خانه را داشت.

حرفی نزد و منتظر شد.

افسون با یک سینی چای و کیک برگشت.

ان را مقابل پاشا گذاشت.

 

مرد دوباره خیره اش شد که به جای چادر، مانتو و شال پوشیده بود.

همان چادر گلدار سفید را ترجیح می داد چون بی نهایت به دخترک می امد و سادگی و زیبایی اش را بیشتر به رخ می کشید…

 

-رفتی که رسم مهمون نوازی رو به جا بیاری…؟

 

افسون روی تخت نشست.

-عمه ملی همیشه برای مهمونش حرمت خاصی قائله و همیشه هم همین رو هم بهم گوشزد می کنه…! حالا نگفتین حرف مهمتون چیه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x