نگاهش میخ تخت شد و افسونی که توی خودش جمع شده بود.
آرام سمتش قدم برداشت و روی تخت رفت.
کنارش دراز کشید و او را در آغوش گرفت که ترسیده بیدار شد…
-پاشا…؟!
پاشا روی سرش را بوسید.
-منم مو فرفری نترس جونم… نترس خوشگله…!
افسون کمی فاصله گرفت.
خواب آلود چرخی توی صورتش زد و با دیدن پریشانی اش نگران شد.
-اتفاقی افتاده…!
پاشا نگاه پر حرارتی بهش کرد.
-چطور بدون من خواب رفتی…؟!
افسون مات مرد شد.
انگار حالش خوب نبود.
کف دستش را روی صورت پاشا گذاشت وبا مهربانی ذاتی اش برایش لبخند زد.
-گفتی دیر میای منم خوابم برد…! شام خوردی فدات شم…؟!
وجود پاشا پر از آرامش شد.
سرش را برگرداند و کف دست افسون را بوسید.
افسونش سرشار از محبت و مهربانی بود…
-نخوردم…!
افسون نگران شد.
-چرا عزیزم…؟! پاشو بریم برات غذا گرم کنم…!
گرسنه اش نبود اما اینکه دل به دل نگرانی و توجهات دخترک بدهد، دلش را گرم بودنش می کرد.
اینکه یکی هست او را برای خودش دوست دارد و نگرانش هست…
پاشا حرفی نزد و فقط در سکوت نگاهش می کرد.
می خواست افسون حالش را خوب کند.
دخترک فاصله گرفت و از تخت پایین آمد.
تخت را دور زد و کنار پاشا ایستاد.
خم شد و بوسه ای روی پیشانی اش زد.
-تا یه دوش بگیری، غذاتو گرم کردم…!
موقع رفتن با ناز تابی به تنش داد و چشمکی هم نثارش می کند.
-بعد از شام خودم حالت و خوب کنم…!!!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [20/01/1403 10:02 ب.ظ] #پست۴۸٠
دیس برنج را روی میز گذاشت و لبخند مهربانش را نثار پاشایی کرد که با نگاهی پر شیفته و گرم خیره اش بود…
خواست برود صندلی رو به رویش بنشیند که پاشا مچش را چسبید و او را طرف خود کشید…
دخترک متعجب نگاهش کرد که بالاجبار روی پای پاشا نشست…
دست داغ مرد روی شکمش نشست و هرم نفس هایش بغل گوشش دخترک را سوزاند.
-تو بغلم باش…!
قلب افسون تند می زد و بدتر نگرانی اش از چشمان کدر و رفتار ضد و نقیض پاشا بود که شک نداشت اتفاقی افتاده که این گونه پریشان است…
-آخه پات درد می گیره…؟!
پاشا سرشانه لختش را بوسید.
-نیم وجبی مو فرفری چه دردی…؟!
پاشا در کمال آرامش اولین قاشق را جلوی دهان افسون گرفت که دخترک با چشمانی درشت شده نگاهش کرد.
-دهنی میشه…؟!
پاشا ابرویی بالا انداخت و اشاره ای به قاشق کرد که دخترک آرام دهان باز کرد و خورد.
قاشق بعدی را خودش خورد و تا آخر به همین منوال پیش رفت تا جایی که غذا تمام شد…
افسون خواست از پایش پایین بیاید که پاشا نگذاشت…
-کجا…؟!
-میزو جمع کنم…!
-نمی خواد…!
دست پاشا از روی شکمش توی دامنش پایین رفت که افسون جا خورده گفت: چیکار می کنی…؟!
پاشا نیشخند زد.
-می خوام کالری بسوزونم…!
-چشمان دخترک درشت شد.
-کالری سوزوندنت تو شورت منه…؟!
مرد خنده تو گلویی کرد…
بعد با یک حرکت دخترک را روی دستانش بلند کرد…
-هوم… حیف که اینجا نمیشه وگرنه روی میز می خوابوندمت و کالری هامون و می سوزوندیم… اما توی اتاق روی تختمون گزینه مناسب تریه…!!!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [21/01/1403 10:09 ب.ظ] #پست۴۸۱
افسون خنده مستانه ای کرد و دست دور گردن پاشا پیچید.
-یعنی می خوای به خاطر دو قاشق غذایی که بهم دادی تا صبح من و بگا بدی…؟!
ابروهای پاشا از تعجب بالا رفت.
-جونم بخوای به گات هم میدم اما فکر نکنم تحمل خشونت رو داشته باشی..؟!
-دارم…!
مرد خمار نگاهش کرد و با جدیت گفت: پس حق اعتراض نداری…؟!
افسون آب دهان فرو داد.
-اعتراض نمی کنم…!
پاشا شرورانه خندید.
خم شد و لب روی لبش گذاشت و با ملایمت شروع به بوسیدن کرد.
حینی که دخترک روی دستانش بود، لبانش را داخل دهان کشید و با ولع می بوسید.
در اتاق را با پا باز کرد و سمت تخت رفت.
همه چیز خارج از کنترلشان بود.
دخترک را روی تخت گذاشت.
می بوسید و تاپ و شلوارکش را هم از تنش درآورد.
لب از لبش جدا کرد و مخمور نگاهش کرد.
-می خوام دستت و به تخت ببندم…
چشمان خمار افسون درشت شد.
-چی…؟!
مگه سکس خشن نمی خواستی؟!
دخترک زبان روی لبش مالید.
-چه ربطی به بستن دستم داره…؟!
پاشا گردن کج کرد.
داشت با او بازی می کرد.
-نمی تونم برات توضیح بدم باید عملی نشونت بدم…؟!
افسون داشت به غلط کردن می افتاد و ترس و اضطرابش از صورتش معلوم بود…
پاشا خنده اش گرفت…
نتوانست بیشتر از ان اذیتش کند.
دخترک داشت پس می افتاد…
زانویش را روی تخت گذاشت.
دستش سمت سینه اش رفت و نوکش را کشید که آخ افسون درآمد…
-شوخی کردم… یکم ترس داره اما قراره خیلی خوش بگذره…فقط کافیه بهم اعتماد کنی…!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [22/01/1403 10:09 ب.ظ] #پست۴۸۲
افسون
نگاهم به قرمزی مچ دستانم افتاد و لب گزیدم…
پاشا زیادی خوب بود…!!!
مچ دستم کمی درد می کرد اما قابل تحمل بود.
مواد کیک را بهم زدم و داشتم برای پاشا از ان کیک های مخصوصم درست می کردم.
دلم لحظه ای حال و هوای قنادی و ان روزها را کرد که چه یک دفعه زندگیمان زیر و رو شد…!
من و عمه ملی با تمام عشقمان مجبور بودیم توی این ویلا تحت محافظت شدید پاشا باشیم تا مشکلی برایمان پیش نیاید….
اما من دلم لک زده برای ان روزها…
کاش می شد کمی به ان روزها برگشت ولی…
اهم را از سینه خارج کرده و سپس پودر کاکائو را به مواد اضافه می کنم…
کارم به انتها رسیده و ان را در فر قرار می دهم که حضور کسی را پشت سرم احساس می کنم…
برمیگردم و با دیدن اسفندیار خان لبخند می زنم…
-سلام صبح بخیر…!
اما اسفندیار خان با لبخند خاص و کجی که کنج لبش نشسته خیره چانه و گردنم هست…
به یکباره دوهزاری کجم می افتد و می خواهم برگردم که صدایش مانع می شود…
-خجالت نکش عزیزم…! بالاخره هر زنشی، طبیعیه…!!!
داشتم از خجالت اب می شدم اما اسفندیار خان اصلا برایش مهم نبود.
-اما خوشحالم که پاشا هم در کنار تو خوشبخته…!!! اخه می دونی باور نمی شد اون کله شق اصلا ازدواج کنه… حتی وقتی خبرش رو هم شنیدم، خیلی تعحب کردم اما حالا وقتی با چشمای خودم دارم می بینم که دیشب با اخلاق سگی اومده و صبحم قبراق و سرحال در حال رفتن دیدمش فهمیدم چقدر می تونی روش تاثیر داشته باشی، دوست دارم منم همین بلا رو سر عمت بیارم….!
چشمانم درشت می شود.
– با عمه ملی…؟! چیکار کنین…؟!
خندید: رنگ قرمزی که به سیاهی بزنه خیلی قشنگه