رمان شیطان یاغی پارت 7

4.2
(50)

 

 

 

افسون

 

چند بار پلک زدم.

ان مرد مرموز نبود…

یعنی رفته بود…؟!

اخم کردم و ضربه ای به سرم زدم…

چقدر خنگ بودم.

– خب وقتی نیست، رفته دیگه… ولی چه بی خبر؟ چرا من نفهمیدم…؟!

 

 

شانه ای بالا انداختم.

بهتر که رفته بود وگرنه نمی توانستم عمه ملی را دست به سر کنم.

 

به اتاقم برگشتم تا برای رفتن به قنادی آماده شوم.

پانچ نارنجی ام را تن زدم و شال سنتی رنگارنگ را هم روی موهای فرم انداختم.

 

 

گوشی ام زنگ خورد.

با دیدن شماره عمو جلال ابروهایم بالا رفت.

عمه ملی قدغن کرده بود.

این چندمین بار بود زنگ می زد.

 

 

سمت آشپزخانه رفتم و با دیدن عمه ملی که در حال اماده کردن صبحانه بود، صدایش زدم…

 

-جانم دخترم…؟!

 

استرس داشتم.

-عمو جلال زنگ زده…!

 

 

ابروهای عمه ملی بالا رفت.

-حاج یوسفی شماره ات و از کجا آورده…؟!

 

 

شانه ای بالا انداختم.

از رفتارهای عمه ملی هم سر در نمی اوردم.

-نمی دونم عمه…

 

 

اخم هایش درهم شد.

صورتش به انی سرخ شد.

-سریع سیم کارتت رو عوض می کنی و اون و می ندازی دور…!

 

 

لحظه ای دلم آشوب شد.

ترس از اتفاقاتی که دوباره تکرار شوند…

 

-عمه چرا همچین می کنی، عمو جلال همیشه من و دوست می داشت…!

 

-هیچ چیز اونجوری که تو می دونی و می بینی، نیست…!

 

عمه ملی با عجله سمت اتاقش رفت و آماده شد.

ترس افتاده بود تو دلم.

گوشی را خاموش کردم و سیم کارت را از وسط شکستم.

باید یک خط اعتباری دیگر می گرفتم.

 

 

 

 

ترس وجودم را گرفت.

ان مردی که دیشب تو زیر زمین بود و صبح نبود یا حرف های عمه ملی راجع به عمو جلال… تنم به لرز نشست.

اگر آدم جانی باشد، چه…؟!

حتی دیشب هم که به خانه می آمدم حضور کسی را پشت سرم حس کردم و ترسیدم…

 

لحظه ای سرم به دوران افتاد.

اتفاقات گذشته…!

قلبم درون سینه کوبیده می شد.

 

 

-چرا اینجا وایسادی…؟!

 

با صدای عمه ملی درست بغل گوشم توی جایم پریدم…

-خب… منتظر… شما بودم…!

 

 

نفس عمیق کشیدم و عمه ملی ابرویی بالا انداخت…

– اتفاقی افتاده…؟!

 

 

نگاهش مچ گیرانه بود.

دست پاچه شدم.

-نه… نه… چه اتفاقی…؟!

 

 

نگاهش طولانی به صورت و مخصوصا چشمهایم دوخته شد…

-امیدوارم…

 

سپس شالش را درست کرد و از خانه بیرون زد و من هم به دنبالش رفتم…

 

فکرم مشغول بود.

حرف های عمه ملی باعث شده بود ترسهایم بر گردند.

من دوست نداشتم که ان روزها تکرار شوند.

توی این دنیا فقط عمه ملی را داشتم و ترسم فقط… نداشتن و نبودن او بود…!!!

 

 

****

 

-عمه اگه اینجا کاری ندارین، برم بالا…؟!

 

عمه ملی نگاهی بهم کرد: نه عزیزم برو فقط قبلش اون کیکای تولدی رو که تزئین کردی رو ببر بزار داخل یخچال…!

 

 

چشمی گفته و کیک ها را به همراه دو سه تا از خانوم هایی که آنجا کار می کردند، بالا بردیم…

داشتم یکی یکی داخل یخچال می گذاشتم که با شنیدن صدای پایی ناخوداگاه سر بالا آورده که قلبم به یکباره ایستاد…

 

 

راوی

 

نمی دانست چرا خودش شخصا آمده اما انگار از ته دل راضی بود…

نگاه متعجب و دهان نیمه باز دخترک برایش جالب بود.

اصلا این دخترک گیج و رنگارنگ سرگرمش می کرد، مخصوصا همین قیافه بهت زده اش…!

 

 

 

قدمی جلو رفت که دخترک ناگهانی به خود امده و سریع در یخچال را بست و با نگرانی و ترس خیره مرد شد…

اخم به پیشانی داشت.

اصلا ترس دخترک را دوست نمی داشت ولی…

 

-س… س… سلام بفر… مایید…؟

 

پاشا روی پیشخوان خم شد و با آرامترین صدای ممکن گفت: دیگه حق نداری تا اخر شب توی مغازه بمونی…!

 

 

دخترک وا رفت.

دل آشوبه اش بیشتر شد.

ان کسی که احساس می کرد دیشب تعقیبش کرده، شاید خود او بوده…؟!

اما به او ربطی نداشت که دیر برود یا زودتر…؟!

 

اخم ظریفی روی پیشانی نشاند: ببخشید… فکر… نکنم…

 

پاشا حرفش را با جدیت قطع کرد.

-نمی مونی افسون…!

 

 

افسون در دم ساکت شد و رنگ باخت.

اسمش را از کجا می دانست…؟!

 

پاشا نگاهی به چشم های مظلوم ، موهای فر و بعد لب های سرخش کرد، نمی دانست چرا دلش نمی امد او را بترساند…

کج خندی کنج لبش نشست.

-نمی خوام بترسونمت اما به هیچ وجه هم نباید تنها تو مغازه بمونی یا جایی بری…!

 

 

افسون فقط نگاهش کرد و پاشا شک نداشت اگر نرود پس افتادن دخترک حتمی است…

 

عقب عقب رفت و با چشم های آبی و سردش برای دخترک خط و نشان می کشید.

 

از مغازه خارج شد و با نگاهی به اطراف سمت ماشین آرش رفت و سوار شد.

-پیداش کردی…؟!

 

ارش نگاه از مغازه گرفت: دادمش دست بابک…!

 

-یه لوکیشن برات می فرستم، پیگیرش باش… در ضمن اگر بیشتر از هشت موند، یکم بترسونش…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x