رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۱

4.4
(103)

 

 

 

 

افسون

 

نفس کم آورده بودم و حس جسم سنگینی باعث شد پلک باز کنم و یا دیدن تصویر رنگ شده ای چشمانم تا ته باز شود…

 

خواستم بلند شوم که نتوانستم…

 

کمی سرم را چرخاندم و با دیدن اتاق آشنا و بعد هرم نفس های گرمی بغل گوشم موهای تنم سیخ شد…

 

پلک پایین آوردم و سنگینی جسم برای عضله های پیچ در پیچ پاشا و عطر تنی که مخصوص خودش بود…

 

کمی خود را بالا کشیدم…

تتوهای روی سینه و بازویش توجهم را جلب کرد و خواستم دستش را کنار بیندازم که صدایش بدتر ترساندم…

 

-بگیر بخواب و اینقدر وول نخور مو فرفری…!!!

 

صدای خواب الودش زیادی خشدار بود…

بیدار بود و این گونه مرا در میان بازوانش حبس کرده…؟!

 

-دستت و بردار…!!!

 

صدایم لرزید ولی او هم به جای آنکه به حرفم کوش دهد مرا بیشتر به خود نزدیک کرد و فشرد که نفس در سینه ام حبس شد…

 

-بخواب….!!

 

تقلا کردم اما حریف ان غولتشن نبودم…

سعی کردم خود را پایین بکشم که نشد و پایش را بدتر روی پایم انداخت و من داغی بیش از حد پوستش را روی پوست خودم احساس کردم و در کسری از ثانیه ها با چیزی که به ذهنم رسید، متعجب لب زدم…

-من لختم…؟!

 

 

با همان صدای خشدارش بغل گوشم گفت: لختت رو هم دیدم، چیز پنهونی از هم نداریم…!!!

 

این بار دیگر شوک نبود و از زور حرصی که ازش داشتم، چنان جیغی کشیدم که به یکباره در جایش پرید و نیم خیز شد و دست رو دهانم گذاشت…

 

-ساکت شو بچه… چرا جیغ می کشی…؟!

 

چشم باز کردم که با چشمان آبی سرخ شده اش رو به رو و برای ثانیه محو رنگ نابش شدم…

 

 

ابرو در هم کشید…

سر بالا انداخت…

-دستم و بر میدارم و وای به حالت جیغ بزنی…!!!

 

دستش را برداشت و متعاقب حرفش اخم کردم و با حرص گفتم: خیلی بیشعوری…. چه بلایی سرم آوردی…؟!

 

 

 

 

 

پوف کلافه ای کشید…

-هنوز هیچی اما اگه همینجور ادامه بدی، ممکنه یه بلایی سرت بیارم…

 

 

دستم را روی تنم کشید و با بودن لباس خیالم راحت شد که وقتی پایین تر رفتم با لخت بودن رونم چشمانم درشت شد…

-من که لباس تنم بود، کی لباسم و عوض کرده…؟!

 

 

نگاه خیره اش داغ و خمار بود.

لبخند زد: به نظرت غیر از من و خودت کس دیگه ای می بینی…؟!

 

-تو… تو… با اجازه….

 

 

میان حرفم امد و دماغم را کشید…

-شوهرتم، اجازه لازم نی… تازه باید کامل لخت تو بغلم باشی…!!

 

 

کارد میزدی خونم در نمی آمد…

با چشمان برزخی نگاه لبخند روی لبش کردم و با حرص پایم را محکم به پایش زدم که برای لحظه ای دستش شل شد و از فرصت استفاده کرده و سریع از زیر دستش با غلتی که زدم فرار کردم…

 

با تعجب نگاهم کرد و خندید…

از تخت پایین آمدم و موهای بلند و دست و پاگیرم را کنار زدم…

با خشم نگاهش کردم…

-به همین خیال باش تا لخت تو بغلت باشم….!!!

 

 

دست راستش را ستون بدنش کرد…

آبی چشمانش بی نظیر و گرم بودند…

-خیال نیس، من دارم می بینم روزی روکه لخت تو بغلمی… تازه صدای آه و ناله هات کل این اتاق رو پر کرده…!!!

 

 

بی حیا بود…

محل ندادم…

تخت را دور زدم اما وقتی از جلوی آینه رد شدم با دیدن تیشرت توی تنم گر گرفتم و خجالت زده خواستم سمت سرویس بروم که دستی دور کمرم حلقه و به سینه ستبرش کوبیده شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

داره حوصله ام رو سر میبره این دختره😒

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x