رمان شیطان یاغی پارت ۱۰۲

4.4
(102)

 

 

 

-کجا بودی حالا…؟!

 

سعی کردم گره دستانش را باز کنم اما زور من کجا و زور ان غولتشن چشم آبی کجا…؟!

 

-اجازه بدین میرم دست به آب…!!!

 

سرش توی گردنم فرو رفت.

-واجبه…؟!

 

قلقلکم آمد که سر کج کردم اما بدتر با نفس عمیقی موهایم را بوکشید…

-آخ چی داری لامصب که این همه بوی خوب میدی…؟! حیف… حیف که…

 

 

حرفش را خورد و مرا تنگ تر در آغوشم گرفت که بیشتر بهش چسبیده شدم اما با حس برجستگی چیزی به پشتم و سفت بودنش چشمانم درشت شد..

 

 

پایین تنه ام را جلو کشیدم که دستش روی شکمم قرار داد و با یه حرکت به عقب برگرداندم…

 

از خجالت تیره کمرم به عرق نشست.

این مرد به راستی که حیا نداشت…

-چرا همچین می کنی بزار برم…

 

 

خنده تو گلویش را حس کردم…

-کجا در میری نیم وجبی وقتی بیدارش می کنی…؟!

 

-من بیدارش کردم…؟! کی رو…؟!

 

-این پایینی…!

 

-من که انگشتمم بهت نخورده…؟!

 

بوسه خیسی روی گوشم کاشت…

-لازم نی انگشتت بخوره همین که نگات می کنم خود به خود رادارش فعال میشه…!!!

 

حرصم گرفت…

-مطمئنی دستشویی لازم نیستی…؟!

 

این بار دندان هایش بود که نصیب گردنم شد و ناله ام هوا رفت…

-از کجا این چیزا رو می دونی…؟!

 

پوزخند زدم: لازم به دونستن نیست این خلصیحت جنس مذکره که وقتی به مثانه اش فشار میاد اینجوری سیخ بشه..!!!

 

توی آغوشش چرخاندم…

-ای جونم… اونوقت شما از کجا متوجه این خاصیت جنس مذکر شدین که سیخ میشه…؟!

 

 

 

با یادآوری ماهان داداش کوچکتر تارا که یکبار وقتی هر سه توی اتاق تارا خواب بودیم، به یکباره با فشاری به مثانه ام دستشویی لازم شدم و از اتاق بیرون آمدم اما با دیدن ماهان که تنها یک شورت پوشیده و ان جسم سیخ شده بین پایش، خود را توی سرویس پرت کرد، چشمانم درشت شد اما کمی بعد که بیرون امد دیگر چیز باد کرده ای بین پایش دیده نمی شد….

 

 

با خنده روی لبانم نگاه پاشا کردم و گفتم: چیز ماهان داداش تارا رو دیدم…!!!

 

 

به آنی چشم هایش تیره شد و اخم بین ابروهایش نشست…

-اونوقت تو چرا باید چیز ماهان داداش تارا رو ببینی…؟!

 

چشم هایم درشت شد…

خاک به سرم من خنگ و جو گیر داشتم چه می گفتم…؟!

 

-ای وای خاک به سرم… من که نگفتم چیزش و کامل دیدم فقط از روی شورت دیدم…!!

 

پاشا بازوهایم را چسبید.

صورتش سرخ شده بود…

نفس هایش هم تند و خشمگین بودند…

هول زده به تته پته افتادم…

 

-ببین من بد گفتم… اصلا اون چیزی نیست که فکر می کنی… من خواستم برم دستشویی اونم اونجا بود… شورت پوشیده بود… خب شورته تنگ بود منم دیدم سیخ شده، بعدش که اومد بیرون دیگه سیخ نبود… اصلا داداس تارا کوچیکه فقط هشت سالشه… به جان عمه ملی راست میگم… من اصلا تا حالا از نزدیک ندیدم… وای خدا مرگم بده… دارم چی میگم… الان پس میفتم…!!!

 

 

نگاه پاشا با جدیت و ترسناک بهم دوخته شده بود…

از چشماش آتش می بارید…

اما رفته رفته با اتمام حرف هایم کمی قرمزی چشم هایش بهتر شد.

 

دست زیر چانه ام برد.

صورتش نزدیکتر شد..

هرم نفس هایس به صورتم می خورد.

اب دهانم را قورت دادم.

-می دونم که دروغ نمیگی و نیازی به قسم خوردن نیس اما بهتره زودتر بری چون می دونم تحمل دیدن رونمایی از چیز رو نداری که اگه بمونی یه ثانیه رو هم معطل نمی کنم و همین جا روی اون تخت بد غافلگیرت می کنم…!!!

 

مات حرفش بودم که با بشکنی سریع فاصله گرفته و خود را توی سرویس پرت کردم و با شنیدن شلیک خنده اش از حرص پا بر زمین کوباندم…!!!

 

-عوضی بی حیا…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.مثل همیشه خوب و به موقع. 😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x