رمان شیطان یاغی پارت ۱۱۸

4.3
(121)

 

 

 

-حق با تو بود پاشا راننده خیانت کرده بود اونم با یه پول درشت…!!!

 

پاشا اخم کرده و بدون هیچ ری اکشتی گفت: کی بهش پول داده…؟!

 

-اتابک…!

 

سیگارش و کنج لبش گذاشت و عمیق مک زد…

دود را به ریه و سپس از بین لب هایش خارج کرد…

-یه قرار ملاقات باهاش بزار… می خوام بدونم همچین ابلهی با من جه حرف مشترکی می تونه داشته باشه…؟!

 

-حتما… اما یه چیز دیگه هم برام مشکوک بود…؟!

 

پاشا کمی بین ابروهایش چین خورد…

-چی…؟!

 

-کاووس و برادرش هم نزدیکی قنادی خانوم احتشام دیده شدن…!!!

 

پاشا یکه خورد.

کاووس از ان حرامزاده هایی بود که در نوع خودش نظیر نداشت… هر جنایتی ازش برمی امد…!

 

-اونجا چه غلطی می کردن…؟!

 

-نمی دونم پاشا اما هرچی هست پای افسون درمیونه… پاشا تو هرچقدر خودت رو از سازمان جدا بدونی اما پدر اون دختر جزو سازمانی بود که تو ازش فراری بودی و هیچ وقت تن به خواستشون ندادی… اما افسون فرق داره… اونا افسون و اون گنج رو می خوان…!!!

 

 

خشم به یکباره وجود پاشا را فرا گرفت…

افسون مال خودش بود…

کسی حق نداشت ادعایی روی این دختر داشته باشه…

 

-اون دوتا بیشعور و زیر نظر می گیری تا ببینی چه گوهی می خورن…! بابک تموم جیک و پوکشون رو می خوام… نمی دونم چرا حس خوبی بهشون ندارم…!

 

 

دقیقا بابک هم همین حس را داشت…

-بیشتر مراقب افسون باش… ممکنه زیر نظر باشین…

 

-مراقبش هستم اما این راه حل همیشگی نیست باید فکر درست و حسابی بکنم… باید نگاهشون از افسون برداشته بشه…

 

-تو الان خودت هم زیر نظری پاشا…!

 

پاشا پوزخند زد…

-اون احمقایی رو که میگی هیج کدوم حق ندارن توی کار من، زندگی من سرک بکشن چون اون موقعست که باید با کل تشکیلاتشون خداحافظی کنن…!!!

 

 

بابک خوشش آمد…

-می دونم که چه هکر قابلی هستی اما خب نباید غافل شد چون دشمن از جایی ضربه میزنه که خیلی خیلی برات مهمه…!!!

 

#پست۳۳۶

 

 

 

نگاهش از روی دخترک کنار نمی رفت.

پا روی پا انداخته و سیگار می کشید اما تمامی حواس و وجودش پی افسون بود…

چقدر این دختر داشت مهم می شد و خودش دلیلش را نمی فهمید…

 

 

مردی چون او همیشه دختران زیادی در اطرافش بودند که برای یک شب با او بودن خودشان پیش قدم می شدند یا برای ارضای نیازش با یک اشاره او با سر می دویدند…

 

 

نوشیدنی اش را مزه مزه کرد…

افسون با اصرار ازش خواسته بود تا وسایل کیک را مهیا کند…

هرچند مخالف بود اما دخترک انگار داشت حوصله اش سر می رفت…

 

 

سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد و بلند شد…

در حالی که یک دستش داخل جیب اسلش بود وارد آشپزخانه شد که مصادف بود با گذاشتن دیس داخل مایکروفر…

 

-درد نداری…؟!

 

افسون ترسیده در جا پرید و سمت مرد چرخبد…

نگاهش را به پاشا داد و دست روی قلبش گذاشت…

 

-وای ترسیدم…!

 

 

پاشا جلو رفت.

نگاهی از بالا تا پایین بهش انداخت…

افسون خجالت زد به کانتر چسبید و نگاه گرفت…

 

 

پاشا نزدیکتر شد…

چانه افسون چسبیده به سینه اش و صورتش از خجالت سرخ شده بود…

بوی تن مرد و یادآوری شیرین لحظاتی که تجربه کرده بود بدتر به حالش دامن میزد…

 

دست مرد زیر چانه اش رفت و آرام بالا آورد…

 

پاشا دوباره سوالش را تکرار کرد…

-درد نداری…؟!

 

افسون لب گزید اما آرام زمزمه کرد:  زیاد نیست…!

 

 

پاشا اخم کرد…

-چرا بهم نگفتی؟  تو باید الان استراحت کنی نه اینکه وایسی اینجا و کیک درست کنی…!

 

#پست۳۳۷

 

 

-اما اونقدر نیست که بخوام…

 

حرفش تمام نشده روی دستان مرد به هوا رفت…

ترسیده جیغ کشید و گردن مرد را چسبید…

 

-باید مجبورت کنم مو فرفری…!!!

 

-به خدا درد ندارم…

 

مرد تیز نگاهش کرد…

– اگه درد نداری، می تونیم یه راند دیگه سکس داشته باشیم.. هوم…؟!

 

دخترک در دم خفه شد…

 

پاشا روی مبل نشست و او را هم روی پایش نشاند…

 

افسون چشم بسته بود تا از خجالت دیدن مرد آب نشود…

 

-حالا چرا اون چشمای خوشگلت و بستی…؟!

 

دخترک خودش را جلو کشید تا از پای مرد پایین بیاید که دست مرد دور شکمش محکم تر شد…

-کجا خوشگله…؟!

 

 

افسون درمانده نام مرد را زمزمه مرد…

-پاشا… تو رو خدا…؟!

 

حالت صورت و نگاه مرد تغییر کرد…

تن افسون را بیشتر به خود فشرد…

لب روی گوشش چسباند…

-این تو رو خداهات بدجور حالم و خراب می کنه افسون… هیچ حواست هست داری جوری بی اختیارم می کنی که همین الان ببرمت تو اتاق و روی اون تخت یه دست دیگه بکنمت…!!!

 

 

تن افسون لرزید…

دقیقا نمی دانست چه غلطی بکند…

آب دهانش را قورت داد…

 

-ببخشید…!!!

 

انگشت شست مرد روی لبش نشست…

-نمی بخشم افسون، حداقل نه تا وقتی که می تونم اون روشی که دوست دارم با زنم سکس داشته باشم…!!!

 

چشمان دخترک درشت شد…

-مگه سکسم روش داره…؟!

 

این بار ابروهای پاشا به نشانه حیرت بالا رفت…

-نشنیدی تا حالا…؟!

 

-چی رو…؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان امشب کولاک کردی تمام رمان هارو زاشتی خیلی ممنونم عزیزدلم

camellia
3 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.دستت درد نکنه.خوب و عالی و منظم مثل همیشه😊

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x