رمان شیطان یاغی پارت ۱۲۰

4.5
(128)

 

 

 

 

افسون ماند…

این مرد حیا که هیچ ادب هم نداشت…

 

پاشا با دیدن صورت سرخش خندید و سپس چشمکی زد: عادت می کنی…!!!

 

افسون نفسش را کلافه بیرون داد، انگار با این شوهرجان ماجراها دارد که باید کمی پوستش را کلفت کند…

 

اخلاق پاشا این روزها از چیزی که قبلا دیده بود،زمین تا آسمان فرق داشت…

خندیدن، شوخی، حرف هایش هیچ با ان پاشایی که اوایل دیده بود شباهت نداشت…

 

با زیر دستان و آدم های اطرافش سرد و عادی بود اما با او شوخی می کرد ان هم شوخی های مثبت هجده یا بوسیدن هایی که یک جا خفتش می کرد و حسابی از خجالتش در می آمد…

 

 

اصلا همین خفت کردن و لمس هایش بود که وا داد اما ته دلش بدش نمی آمد، انگار الان هم اگر پاشا ازش طلب می کرد، شاید ناز می کرد اما در اصل از خدایش بود…

در عجب بود که خودش هم این حس و حال یکی شدن را دوست دارد…

تجربه ای شیرین که او را به بالاترین لذت ها می برد…

 

 

***

 

حوصله اش سر رفته بود…

پالتویش را تن زد و کلاه بافتش را سر کرد و از ویلا خارج شد…

 

با دیدن کامران و محافظ یک لحظه چشمانش درشت شد…

مگر اوضاع چقدر خطرناک بود که نیاز به این همه محافظ است…

 

شانه بالا انداخت و مسیر پشت ویلا را در پیش گرفت که کامران متوجهش شد و سریع سمتش رفت…

 

-ببخشید خانوم کجا تشریف می برین…؟!

 

افسون متعحب برگشت…

-چرا، نباید برم…؟!

 

کامران مهربان تر گفت: قصد ترسوندنتون رو ندارم اما واقعا خطرناکه… اگه نیاز به پیاده رویه شما جلو برین و من از پشت سر میام…!

 

-لازم نیس کامران خودم همراهیش می کنم…!

 

دخترک لحظه ای با دیدن اخم های درهم پاشا ترسید…

کامران رفت و پاشا رو به روی دخترک ایستاد…

شاکی بود…

-چرا به خودم نگفتی…؟!

 

 

 

 

 

افسون جا خورد…

-مگه باید می گفتم…؟!

 

پاشا نگاه تیزی بهش کرد…

-مثل اینکه متوجه موقعیتت نیستی…؟ هرجایی می خوای بری،هرکاری بخوای انجام بدی باید به من بگی افسون…!!!

 

 

دخترک اخم کرد…

-مگه عقل خودم نمی رسه…؟!

 

پاشا سعی کرد دخترک را مجاب کند…

-صحبت این حرف ها نیست، برای حفظ جونت مجبوری…!

 

 

افسون با حرص نگاهش کرد…

-حداقل خوبه بهونه داری…! بگو می خوای آمارم و داشته باشی…!

 

این بار پاشا جا خورد.

انتظار این واکنش تند را نداشت…

-این چه حرفیه دختر…؟!

 

 

افسون دست به سینه با طلبکاری گفت: پس حرف حسابت چیه؟ فقط نگو جونم که این قضیه زیادی کلیشه ای شده…!

 

 

پاشا طولانی نگاهش کرد و سپس گوشه پیشانی اش را خاراند…

-متاسفانه دلیلش همین کلیشه ایه که داری میگی وگرنه هرانسانی آزاده که هرجور دوست داره زندگی کنه…!

 

چشمان افسون درشت شد…

-چه روشن فکر…!!!

 

 

پاشا خنده اش گرفت…

-افسون حالا فهمیدم اینکه میگن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه یعنی چی، با همه ریزه میزه بودنت به وقتش بدجور آدم رو تو آمپاس قرار میدی….!!!

 

افسون پشت چشمی نازک کرد…

-حالا این تعریف بود یا تحریف…؟!

 

 

 

 

 

پاشا ضربه ای روی دماغش زد…

-نیازی به تعریف نیست چون تو زیادی شیرینی موفرفری…!!!

 

افسون مات حرف مرد شد و خجالت کشید…

 

پاشا دست دور کمر دخترک پیچید و با خود همراهش کرد…

-حوصلت سر رفته بود…؟!

 

افسون سر سمتش کج کرد…

-آره اینجا خیلی خوشگله اما همش توی خونه اعصابم خورد میشه…

 

چشمان پاشا برق زد…

-تو الان باید تو استراحت باشی اما نمی دونم چرا اصلا به فکر خودت نیستی…!!!

 

 

-مگه چیکار کردم…؟!

 

نیشخند موذیامه ای زد…

-تو کاری نکردی اما من کردم منتهی تو دردش و کشیدی و طبق شنیده های من، دخترایی که بار اولشون بوده حداقل تا چند روز نباید کاری بکنن و فقط باید استراحت باشن…!!!

 

 

افسون سرخ شد…

چشم دزدید که پاشا او را بیشتر سمت خود کشید…

-ما تا فردا یا شایدم پس فردا اینجاییم اما دوست دارم از لحظه لحظه این باهم بودن نهایت استفاده رو ببرم…!

 

 

افسون با حرص خندید…

-حتما هم استفاده لحظه به لحظه باهم بودنمون توی سکسه…؟!

 

پاشا به پهنای صورت خندید…

-دقیقا…! اما این و من نمیگم روانشناسا میگن…!!! سکس باعث خیلی چیزا میشه یه نمونش هم اینه…!!!

 

-اونوقت احیانا شما کمرت نمی گیره زیر بار این همه فداکاری…؟!

 

پاشا ایستاد و سر و گردن دخترک را بالا آورد…

-کمر من برای همچین فداکاری هایی همیشه آماده اس فقط تو یاری کنی بقیه مسائل خود به خود حل میشه…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان برای تمام پارتای امشب

Batool
3 ماه قبل

واااااایییییی ممنونم قاصدکی فکرشو نمیکردم شیطان یاغیو هم بذاری مممممممنونم 🥰🥰🥰🥰🥰🤩😘😘😘😗

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x