رمان شیطان یاغی پارت ۱۲۵

4.2
(123)

 

 

-معذب میشم…!

 

توی چشم هایم نگاه کرد…

-عادت کن بهشون موفرفری… تو زنمی و من دوست دارم چه شوخی چه فانتزی های سکسیم و با تو داشته باشم…!!!

 

حرفی برای گفتن نداشتم چون خودم هم نمی دانستم چه می خواهم ولی هرچه که بود در حال حاضر معذب می شدم…

 

آخرین تکه گوشت را هم خورد کرد و دوباره دستانش را شست و سمتم آمد…

 

روبه رویم ایستاد و دستانش را دو طرفم روی کانتر گذاشت…

کمی از او بلندتر شده بودم…

 

-خوب بهم نگاه کن…!!!

 

چشمانم درشت شد…

نگاهش کردم که خود ادامه داد: این حرف ها رو همین جا میزنم یکبار برای همیشه میگم که بعد از حرف هام می خوام دیگه هیچ مسئله حل نشده ای بینمون نباشه…!!!

 

 

با اشتیاق گوش می سپارم…

-می دونی می خوام چی بگم… من به عنوان شوهرت محرم ترین آدم به تو هستم و تو… به عنوان زنم هم همین عنوان رو داری…! درسته آشناییمون یکم نامتعارف بود اما به خاطر شرایط مجبور شدیم همچین کاری رو بکنیم… ولی از این جا به بعدش دیگه دست خودمونه باید این زندگی رو قبول و برای هم به خاطرش تلاش کنیم… من این زندگی رو با تو می خوام افسون چون در کنارت آرامش دارم و حالم خوبه…!!!

 

 

دستم ناخودآگاه بالا آمد و روی گونه اش گذاشتم…

خودم هم متعجب کارم بودم ولی محل ندادم…

-اما من نمی دونم چی می خوام…؟ سردر گمم…! نمی دونم باید چیکار کنم…؟!

 

 

پاشا خندید…

مرا سمت خود کشید…

سرش را چرخاند و بوسه ای به کف دستم زد…

 

-با من حالت خوبه یا بد…؟!

 

توی چشمانش خیره شدم…

با او حالم خوب بود…

-خوبم…!

 

لبم را کوتاه بوسید…

-اون چیزی رو که منم ازت می خوام همینه افسون… تو حال و با من زندگی کن… پشیمون نمیشی موفرفری…!!!

 

#پست۳۵۶

 

 

 

گوشت را از سیخ جدا کرد و سمت افسون گرفت…

-بخور جون بگیری که بتونی از پس من بربیای…!

 

 

چشمان افسون درشت شد.

پاشا چشمکی زد…

-باید برای اینکه هر شب می خوایم سکس کنیم امادت کنم…! پس چشم برام درشت نکن که اصلا به نفعت نیست…!!!

 

 

افسون چشم غره ای رفت و خواست بلند شود که پاشا دستش را گرفت و روی صندلی نشاندش…

-خیلی خب شوخی کردم…!!!

 

 

بعد سیخ را به دست افسون داد که گوشی اش زنگ خورد…

بابک بود…

تماس را وصل کرد…

 

-پاشا باید سریع برگردین…!!!

 

اخم های پاشا توی هم رفت…

از افسون فاصله گرفت…

 

-چی شده…؟!

 

بابک چشم بست و نفسش را سخت رها کرد…

گفتنش به مراتب سخت تر بود که می دانست پاشا تا چه حد از آوردن اسم این فرد تنفر دارد چه برسد به دیدنش…

 

-پرویز خان داره میاد ایران…!!!

 

 

لحظه ای نفس پاشا رفت…

چنان خشم بر وجودش نشست که به یک باره تنش داغ شد…

دست مشت کرد و چشمانش را بست و بغضش را فرو داد…

قاتل پدر ومادرش برگشته بود ان هم با پای خودش…!!!

بی شک نقشه ای در کارش بود…!!!

 

-نفهمیدی موضوع چیه…؟!

 

بابک کمی مکث کرد: پای یه معامله بزرگ درمیونه…!!!اما بی شک چیز مهم تری هست که خودش شخصا می خواد به ایران بیاد…!!!

 

#پست۳۵۷

 

 

 

پاشا از حرص دندان بهم سابید.

-تا دو ساعت دیگه راه می افتیم… فقط موقعیتمون رو داشته باش…!

 

-حتما…مراقب خودتون باش…!!!

 

پاشا تماس را قطع کرد و با صورتی سرخ شده از خشم سمت باربیکیو رفت و سیخ های کباب شده را جمع کرد…

طرف دخترک رفت و سیخ را درون سینی گذاشت…

 

 

افسون متعجب نگاهش کرد و با دیدن صورت درهم رفته و چشمان رنگ خونش لب زد…

– چیزی شده…؟!

 

پاشا نگاه آبی و پرخشمش را به دخترک داد…

-بخور باید بریم…

 

افسون ماتش برد.

دوباره شده بود همان پاشای خشن و ترسناک…!!!

 

-مگه قرار نبود، شب بریم…؟!

 

پاشا اخم داشت…

-حالا برنامه عوض شد…!

 

افسون لحظه ای ماند اما کنجکاو شد که چه چیز باعث از این رو به ان رو شدن حال مرد شده…!!!

 

او که داشت می خندید و شوخی می کرد…؟!

 

کنارش نشست و خودش را نزدیک مرد کرد.

ناخودآگاه با نگاهی نگران و پرناز سر کج کرد و با مکثی لب زد…

-اخم کردی… اتفاقی افتاده… پاشا… جان…؟!

 

 

پاشا با تعجب و ابرویی بالا رفته بهش زل زد…

دلش با شنیدن صدایش ان هم از زبان دخترک رفت…

 

لحظه ای حتی پرویز و تمام لحظه های تلخش را هم فراموش کرد…

ضربان قلبش تند شد.

کامل سمت دخترک چرخید و با جدیت گفت…

-به بار دیگه اسمم و بگو…!!!

 

دخترک جا خورد اما کم کم لبخند روی لبش نشست…

بالا تنه اش را کمی جلو کشید و با ناز فراوان آرام لب زد: اوم… پاشاجان…!!!

 

پاشا معطل نکرد و دست دور کمرش انداخت و دخترک را به آغوش کشید و لب روی لبش گذاشت…!!!

 

#پست۳۵۸

 

 

دست مشت کرد و با حرص نگاهی به پیامی کرد که بابک فرستاده بود…

 

-همونطور که حدس میزدی پرویز خان هم دنبال افسونه…!!!

 

وضعیت خطرناک شده بود.

این بار دیگر واقعا شرایط برای افسون سخت می شد.

افسونی که هیچ از اصل ماجرا خبر نداشت…

 

 

اتفاقاتی که میانشان افتاده بود را در ذهن مرور می کند.

افسون و اولین رابطه اش با او، لبخندی کج کنج لبش نشاند.

دخترکش زیادی خواستنی بود که موقع رابطه چشمان خمارش بدتر سرخ و پر از خواستن می شد به طوری که او را هم از خود بیخود می کرد…!!!

 

 

گردن کج کرد و چشم بست…

باید چه می کرد…؟!

نمی توانست افسون را داخل خانه حبس کند یا اینکه نگذارد بیرون برود…؟!

نمی خواست دخترک شک کند یا اینکه بترسد ولی باید احتیاط می کرد…

 

– پاشا…؟!

 

با شنیدن اسمش چشمانش را باز کرد و خیره دخترک و موهای فرش شد…

خوشش آمده بود..

دخترک آماده و کلاهی سفید روی موهای فرش گذاشته که او را شبیه فرشته ها کرده بود…

 

-وسایلت جمع کردی…؟!

 

افسون سر تکان داد و پاشا بلند شد…

سمتش رفت…

دست زیر چانه اش برد…

– زبونت و موش خورده…؟!

 

دخترک نخودی خندید و دل مرد برایش رفت…

به عمد قدمی عقب رفت که دستش در هوا ماند…

گردن کج کرد و در حالی که سمت در خروجی می رفت،زمزمه کرد…

 

-موش رو نمی دونم اما یه گربه گنده بک بدجور در کمینه…!  باید از خودم مراقبت کنم…!!!

 

 

در رفت…

به خیالش فرار کرده و اگر ذهنش مشغول نبود الان به جای ان دری که فرار می کرد، او را روی تخت می برد و بعد گربه گنده بکی نشانش می داد که دیگر قصد دلبری نداشته باشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
3 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جوووووونم.😘

Batool
3 ماه قبل

عالی مرسی قاصدک جووون اوه چه خطرناک شد بیچاره افسون از هر درو وری بچرخه گیر کلی شغال افتاده امید وارم اتفاقی براش نیوفته هرچند با وجود پاشا هیچ نباید نگران شد😁

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x