رمان شیطان یاغی پارت 15

4.7
(46)

 

 

 

 

پاشا نگاهش کرد و عمه ملی گفت: چی جا گذاشتی…؟!

 

دخترک با نگاهی به پاشا سرخ شد.

– عمه جان تا شما برین، منم اومدم…

 

گفت و سریع داخل رفت.

پاشا کنجکاو شد.

چمدان را به محافظ داد و از عمه ملی خواست سوار ماشین شود و خودش هم داخل خانه برگشت.

 

افسون نفس نفس زنان وارد دستشویی شد و بسته پد بهداشتی اش را برداشت…

بیرون آمد و خواست داخل کیف کوله اش بگذارد که با دیدن پاشا رنگش پرید و با ناشی گری تمام ان را پشت سرش برد…

 

 

پاشا ابرویی بالا انداخت.

– چی پشتت قایم کردی…؟!

 

افسون لب گزید.

– هی… هیچی…! ـ

 

 

پاشا جلوتر رفت.

دخترک بیشتر سرخ شد.

گونه هایش رنگ گرفتند.

شک نداشت که سرخی آنها از خجالت بود…

 

 

-بهتره نشونم بدی وگرنه…

 

افسون قدمی عقب رفت.

-به… خدا چیز… مهمی نیست…!

 

 

اخم کرد.

– چیه افسون…؟!

 

-ز.. زنونه… ااست…!

 

پاشا چشم باریک کرد…

با آنکه حدس می زد دخترک شاید پریود باشد ولی نمی توانست از این صورت پرخجالت و بامزه اش بگذرد…!

 

دخترک شیرین خجالت می کشید…

 

با یک قدم بلند سمت دخترک، دستش را پشت سرش برد و ان بسته را از دست دخترک کشید…

 

افسون هینی کشید و پاشا با نیشخندی ابرویی بالا انداخت…

– پریودی…؟!

 

افسون چشمانش درشت شد و بعد با حرصی که باز هم صورتش را سرخ کرده بود، تشر زد: واقعا که خیلی بی ادب هستین…!!!

 

محکم به بسته پد در دست پاشا چنگ زد و ازش دور شد…

پاشا نگاه دخترک کردو بعد سرش را تکان داد…

مگر پریود شدن خجالت داشت…؟!

هیچ زن و دختری را ندیده بود که این گونه بابت یک پریود شدن ساده سرخ و سفید شود…!

بی شک داشتن او می توانست کمی سرگرمش کند…

 

 

 

 

-عمه جان من اصلا از این آقا خوشم نمیاد…!

 

عمه ملی نگاهی به خانه انداخت.

-منم نمی شناختمش اما وقتی گفت که آشنایی قدیمی با پدرت داشته، تونستم بهش اعتماد کنم…!

 

 

افسون کنجکاو شد.

-مگه چی گفت…؟!

 

 

عمه ملی نفس عمیقی از نبود برادرش کشید…

نگاه یادگار برادرش کرد.

دخترکش زیبا و دلبر بود اما به شدت از آینده اش می ترسید…

این دختر بدجور تو خطر بود…

 

-مثل اینکه توی یکی از پروژه ها با بابات دوست میشه…!

 

افسون قانع نشد.

-خب خیلی ها ممکنه با بابام اشنا باشن اما اینکه داره ریسک می کنه و پناهمون میده، خودش بدجور آدم رو مشکوک می کنه…؟!

 

 

عمه ملی خیره به چشمان درشت برادرزاده اش لب زد: هرچی باشه، قصد جونمون رو نداره…! اینکه تو در امنیت باشی برای من مهمترین چیزه…!

 

 

افسون اخم کرد.

– اما من اصلا از این پسره پررو خوشم نمیاد عمه… نمی دونم چرا حس خوبی بهش ندارم…!

 

 

عمه ملی خندید.

-بهت اطمینان میدم جامون پیش این مرد امن تر از هرجای دیگه ایه…! اما دیگه سوال نپرس و بهم اطمینان کن…!

 

-ولی…؟!

 

عمه ملی دستش را گرفت.

-ما باید از حاج یوسفی دور باشیم دخترم…!

 

 

 

 

نگاهی به گوشی تو دستش کرد و شماره آرش را گرفت.

 

آرش بلافاصله تماس را وصل کرد.

-سلام پاشا خان…!

 

مرد اخم کرد: سلام… خبری نیست؟!

 

ارش نگاهی به در خانه انداخت…

-نه از زمانی که وارد خونه شدن، دیگه بیرون نیومدن…!

 

در حالی که حواسش به آرش بود، نگاهش هم خیره سگ سیاه و بزرگش بود…

الکس…!

جلو رفت و سگ صدای بلندی سر داد که نیشخندی کنج لب پاشاخان نشست و با دستش، سر سگ را نوازش کرد…

 

-شش دونگ حواستون باید به اون دختر باشه… ارش تاکید می کنم به هیچ عنوان خطری اون دختر رو نباید تهدید کنه…!

 

-آقا حواسمون هست…!

 

بدون هیچ حرف دیگری قطع کرد.

همین بود، سالها کار و تنهایی از او آدم سرد و ترسناکی ساخته که انگار قلبی در سینه ندارد و هیچ چیز جز خودش مهم نیست…

 

 

به عمه ان دختر گفته بود، افسون یک چیزی دارد که این آدم ها، من جمله خودش هم دنبالش هست اما این دختر برای مردن هم زیادی حیف بود مخصوصا ان موهای فر و چشمان درشت و معصومش…!

 

 

سگ صدای دیگری سر داد و رشته افکار پاشاخان را از هم پاره کرد.

گوشی را توی جیبش سر داد و کنار سگ زانو زد.

دست نوازشی دوباره به سرش کشید.

 

-اون دختر رو به هیچ کس نمیدم الکس…! مال خودمه…!

 

سگ انگار که جوابش بدهد صدایی سر داد و پوزه اش را به دست پاشاخان مالید…

 

افسون را به زودی پیش خود می آورد.

نباید دست احدی به ان دختر مو فرفری می رسید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x