رمان شیطان یاغی پارت 16

4.8
(40)

 

 

 

 

-پاشا کاووس داره گند می زنه به برنامه ای که ریختی…!

 

پاشاخان سیگارش را روشن کرد و با کشیدن پوک عمیقی نگاهش را به بابک داد.

-بزار ببینیم تا کجا پیش میره… مطمئن باش یه کفتار هیچ وقت جرات نزدیک شدن به شیر رو نداره…!

 

 

بابک اخم کرد.

-ولی تهش می تونه خطرناک هم باشه…!

 

پاشا خان پوک دیگری زد.

فکرش مشغول افسون بود.

 

-کاووس جرات هیچ کاری رو نداره جز اینکه پشتش به یکی گرم باشه…!

 

 

بابک دست درون جیب شلوارش برد و گردن کج کرد.

-پشتش که گرم هست ولی اینکه اونم دنبال افسون هست رو نمی فهمم…!

 

 

سر پاشا به ضرب بالا امد.

– چی گفتی…؟!

 

 

بابک که منتظر همین بود، روی مبل رو به روی پاشا نشست…

-افسون چی داره پاشا…؟! جون دختره بد تو خطره…!

 

دست پاشا مشت شد…

– چرا زودتر نگفتی…؟! از کجا فهمیدی…؟!

 

 

بابک خیره نگاهش کرد.

– یکی از بچه ها فهمیده بود.

 

 

پاشا از جایش بلند شد.

به یکباره ترسی در جانش نشست.

– کسی که از جاشون خبر نداره…؟!

 

 

-فعلا نه… چک کردم و سپردم مراقب کاووس و اون برادر کثافتش هم باشه ولی اصلا نمی خوام برای اون دختر اتفاقی بیفته…!

 

 

خشم به وجود پاشا نشست که با تندی به بابک نگاه کرد.

– چشمت به اون دختر نباشه بابک…!

 

 

 

 

بابک جا خورد.

چشمان درشت شده اش را به اخم های پاشا دوخت.

باور نمی کرد اما احساسش دروغ نمی گفت.

 

گوشه لبش بالا رفت.

-هیچ احدی حق نداره چشمش به اون دختر باشه پاشاخان…!

 

 

پاشا خان متوجه کنایه اش شد اما ناخواسته سوتی داده بود.

با حرص پوک دیگری به سیگارش زد.

فرفری های دخترک پشت پلک هایش نقش بستند.

چشمان گردش موقعی که مچش را گرفته بود از ذهنش نمی رفت.

این دختر با تمام زن ها و دخترهای اطرافش فرق داشت.

 

-کاووس می خواد بارش و قاطی محموله هامون کنه…!

 

بابک بهش خیره شد.

– مگه بارش چیه…؟!

 

 

-اون کثافت برای پول هرکاری می کنه…! قاچاق دارو باشه، انسان یا حتی مواد… اون بیشرف لاشخور فقط فکر پوله…!!

 

 

بابک سمت بار رفت و پیکی برای خودش و پاشا ریخت.

ان را به دستش داد و با نگاهی خیره سوالی که تمام ذهنش را مشغول کرده بود، به زبان اورد…

 

-نگفتی برای چی دنبال اون دختر هستن…؟!

 

نیم نگاهی به بابک کرد..

-بزار به وقتش که مطمئن شدم بهت میگم…!

 

بابک می دانست پاشا به همین راحتی ها حرف نمی زند و بی خیال شد.

 

-کاووس رو چیکار کنیم…؟!

 

-فعلا حواستون بهش باشه تا بینیم چیکار می خواد بکنه…؟!

 

پاشا ته مانده سیگارش را توی زیر سیگاری نقره خاموش کرد و با برداشتن گوشی اش از ویلا بیرون زد…

وارد پارکینگ شد و سمت موتورش رفت.

شاید دیدن ان دختر مو فرفری بد نباشد…!

 

 

 

 

احساس غریبی توی این خانه داشت.

نمی دانست چه شد که کار به اینجا رسید اما بعد از ان همه اتفاقاتی که برایش رخ داد، همان خانه قدیمی و قنادی عمه ملی با وجود دوستانش حالش را خوب می کرد ولی امدنشان به این خانه و ان مرد، ترس بدی را به جانش انداخته بود…

 

 

عمه ملی برای کاری بیرون رفت و به شدت تاکید کرد که نه بیرون برود نه دری را باز کند.

 

 

نگاهی به دورتا دور خانه کرد.

از این اپارتمان زیادی شیک بدش می آمد.

هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و چقدر بد بود که نمی توانست حتی بیرون برود.

 

 

سمت اتاقی که در ان مستقر شده بود، رفت و برای انکه کمی سرگرم باشد، مشغول جمع و جور کردن اتاق شد.

حتی گوشی هم نداشت.

 

 

نیم ساعتی گذشت و کارش زود تمام شد.

داشت دیوانه می شد و نبود عمه ملی بدتر به حال بدش دامن می زد.

 

 

فکری به ذهنش رسید.

موقعی که به این خانه می آمدند، توی ماشین متوجه یک پارک در نزدیکی خانه شده بود، لبخند کل صورتش را گرفت…

به خودش قول داد زود برود و برگردد بدون آنکه کسی متوجه شود.

 

 

طی تصمیم ناگهانی سمت اتاقش رفت تا اماده شود و بیرون برود و اصلا هم برایش مهم نبود ان مرد ناراحت شود…

 

نگاهی از داخل اینه به خودش کرد و با زدن یک ماسک ان هم برای انکه به خیالش می توانست صورتش را پوشش دهد، از خانه بیرون رفت…

 

 

 

 

موتور را گوشه خیابان پارک کرد و کلاه را هم از سرش برداشت.

خودش هم نمی دانست چرا مشتاق بود برای اینجا آمدن… اما هرچه که بود به ان مو فرفری مربوط می شد.

 

 

از موتور پیاده شد و دستی به موهایش کشید.

سمت ماشین ارش حرکت کرد که با دیدن دخترکی رنگارنگ و موهای فری که ماسک زده بود سمت پارک می رفت، ایستاد…

 

 

در کسری از ثانیه ها خشم به وجودش نشست.

گفته بود که نباید از خانه بیرون بیاید.

اصلا چرا نگهبان خبرش نکرده بود…؟!

 

دخترک نفهم…!!

 

دست مشت کرد که آرش از ماشین پیاده شد و پاشا را دید…

آرش جاخورد.

– شما اینجایین…؟!

 

پاشا با حرص غرید: اون نگهبان بیشرف پول چی رو می گیره که حواسش نبوده…؟!

 

آرش آرام گفت: حق با شماست، پیگیری می کنم ولی الان مهم خانوم هستن که…

 

 

پاشا دست بالا اورد…

– خودم میرم دنبالش، تو برو پیش اون بیشرف که اگه دستم بهش برسه، می کشمش…

 

سپس با عصبانیت سمت دخترک رفت.

 

افسون توی حال و هوای خودش بود و با لذت داشت به مردم و خیابان نگاه می کرد.

انگار سال های سال از ان ها دور بوده است.

 

دم ورودی پارک بود و با چشمانی برق زده خواست وارد پارک شود که بازویش از پشت کشیده شد.

 

برگشت و با چشمانی گرد شده نگاه پاشای عصبانی کرد.

 

-مگه نگفتم بتمرگ توی خونه…؟!

 

اخم ظریفی از بد صحبت کردن پاشا روی پیشانی اش نشست…

– به شما ربطی نداره… ولم کن…!

 

پاشا عینکش را به چشم زد و سپس انگشتان دستش را لای انگشتان دخترک جا کرد و با تحکم گفت: مثل ادم کنارم راه میای تا بریم اپارتمان… بخوای کسی رو مشکوک کنی، همین جا دخلت و میارم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x