رمان شیطان یاغی پارت ۳

4.6
(44)

 

 

 

لبخند مهربانش میان لپ های گوشت الود و سرخش، دلم را برد…

-الهی عاقبت بخیر بشی… الهی خوشبخت بشی دخترم…!!!

 

 

نمکین خندیدم و بعد با اشاره به کاپ کیک برای تزئینشان دست به کار شدم…

کارمان تقریبا تا اخرهای شب طول کشید و توانستیم تقریبا سفارش ها رو آماده کنیم…

اخرین تزئینات را هم پیاده کردم و بعد ان ها درون یخچال گذاشتم…

 

 

همه رفته بودند جز من…

ان هم به اصرار خودم بود که نمی خواستم فشاری روی عمه ملی بیاید…

 

 

دستهایم را شسته و لباس هایم را هم عوض کردم…

چراغ ها را هم خاموش کردم و بیرون رفتم…

در را بستم و ریموت هم زدم.

 

 

نگاهی به ساعت کردم، نزدیک یازده بود…

توی خیابان هیچ کس نبود.

درست بود که قنادی نزدیک خانه بود اما تا برسم به خانه از ترس نمیرم باید سجده شکر به جا بیاورم…

 

 

آرام و پر ترس وارد کوچه شدم…

بدتر از خیابان پرنده پر نمیزد تازه چراغ تیر برق هم شکسته بود و روشنایی نداشت…

 

به قدم هایم سرعت دادم و بدون توجهی به اطراف فقط راه رفتم تا زودتر برسم…

 

آنقدر در خودم فرو رفته بودم که لحظه ای با صدای ناله ای جا خوردم…

انگار که به گوش هایم شک داشتم.

نگاهی به اطراف کردم.

هم ترسیده بودم هم نمی دانستم چه غلطی کنم.

 

 

باز صدای ناله را این بار واضح تر شنیدم…

-کمک… اخ… کسی… اونجاست… به دادم برسید… اخ…!!!

 

 

اب دهانم را فرو دادم.

پای جا گذاشتن و رفتن را نداشتم…

 

دوباره صدای ناله بلند شد و این بار سرعتی به قدم هایم دادم و جلو رفتم…

 

-کسی اونجاست…؟!

 

نور چراغ قوه گوشی را روشن کرده و به سمتی که صدا را شنیده بودم، انداختم و لحظه ای نفسم رفت…

 

 

 

مردی غرق در خون دیدم و حالم بد شد.

من از خون به شدت متنفر بودم، مخصوصا بوی خون…!

خاطرات تلخ و آزار دهنده گذشته هم بوی خون می داد.

 

 

خواستم قدمی عقب بگذارم و بروم اما با صدای ناله مرد ناخودآگاه دلم آشوب شد و به سمتش رفتم…

 

 

-اقا… حالتون خوبه…؟!

 

مرد کنار دیوار افتاده بود و دستش روی پهلوی غرق در خونش بود…!!!

 

-کمکم… کن…!!!

 

قد و قامتش بلند بود.

شک نداشتم اگر همین گونه پیش برود تا صبح میمیرد.

 

لرزان و ترسیده جلو رفتم.

سعی کردم به بوی خون توجه نکنم و به نجات جان ان مرد فکر کنم…

-اقا…؟!

 

کنارش نشستم و نور چراغ قوه را توی صورتش انداختم…

لحظه ای احساس کردم جایی او را دیدم اما ناله اش مهلت فکر کردن را ازم گرفت…

 

-اقا باید بریم بیمارستان…!

 

چشمانش بی حال باز شدند.

وا رفتم…

لحظه ای مسخ آبی هایش شدم و همه چیز فراموش شد…

نمی توانستم تکان بخورم.

سنگینی دستش روی دستم حس کردم و با تکان تندی به خودم امدم…

 

-دختر… دارم… باهات… حرف… اخ… میزنم…!!!

 

خجالت کشیدم.

-ببخشید، یه لحظه حواسم پرت شد.

 

دوباره نگاهش را بهم داد و نمی دانم هول شدنم برای چه بود…؟!

-زخمم… باید… پانسمان… بشه…!

 

-زنگ اورژانس…

 

-اورژانس… نه…!!! کمکم… کن… بلند… بشم…!!!

 

 

با نگاهی به او و خودم آب دهانم را قورت دادم.

تن من تحمل وزن این مرد را نداشت.

 

-اما… من… شما…

 

قطرات درشت عرق روی صورت مرد ترساندم…

بدون انکه دست خودم باشد دل نگران دست زیر بغلش بردم و با تمام زورم خواستم بلندش کنم که نشد و بدتر خودم رویش افتادم…!!!

 

 

-آخ…!!!

 

سریع از رویش بلند شدم.

-ببخشید… وای…!!!

 

 

روی نگاه کردن نداشتم.

به هر زحمتی بود و با کمک خودش بلند شد.

 

اما تن سنگینش روی دوشم نفس بر بود.

چاره ای جز خانه نداشتم و نمی دانستم چرا نسبت به این مرد غریبه احساس مسئولیت می کردم…

 

-ببینید آقا… میریم خونه ما… ولی نباید صداتون در بیاد…!!!

 

سری تکان داد و بالاخره با هر ضرب و زوری بود او را به خانه و داخل زیر زمین بردم…

 

روی تخت کهنه و قدیمی اما تمیز او را خواباندم.

خیس عرق بود و خونریزی اش زیاد…

 

لباسش را پاره کرده و علی رغم نادیده گرفتن ان خون و بویش، سعی کردم جلو خونریزی را بگیرم…

 

جعبه کمک های اولیه را باز کردم.

مرد داشت بیهوش می شد.

ترس کل وجودم را گرفته بود.

ابتدا زخم را تمیز کردم و بعد با دیدن رنگ بیشتر پرید…

-این بخیه میخواد، باید بریم درمونگاه…!

 

مچ دستم را گرفت و بی حال گفت: خودت… بخیه بزن… درمونگاه…. نمی خواد…!

 

-ولی… ولی… من… بلد…

 

آبی های بی حال و پرخونش را بهم دوخت: خودت… بزن…!!!

 

-من نمی تونم…

 

از زور درد نمی توانست حرف بزند.

-نزنی… من… از… خونریزی…. میمیرم…!!!

 

نمی دانم ان شجاعت کاذب از کجا آمد اما تا به خود آمدم، دیدم ان زخم عمیق را بخیه زده و پانسمان کردم…

 

نگاهی به دستان پر از خونم کردم و عقب عقب رفتم تا به دیوار خوردم…

من چه کرده بودم…؟!

یک غریبه…

ان هم در زیر زمین عمه ملی…

اکر یک آدم جانی باشد چه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x