رمان شیطان یاغی پارت ۵

4.6
(33)

 

 

 

 

چهره نریمان درهم شد.

-چیکار کردی با خودت مرد…؟!

 

 

پاشا از درد صورتش در هم شد.

آدم توضیح دادن نبود.

-باید دوباره بخیه بزنی…!

 

-زخمت عمیقه…!

 

-یه جوری دردش و ساکت کن… کار دارم نریمان…!

 

-باید استراحت کنی…!!!

 

پاشا حرفی نزد و صبر کرد تا کار نریمان تمام شود.

وقت استراحت نداشت باید خودش محموله ها را تحویل می داد.

 

به محض اتمام کار، نریمان مشغول جمع آوری وسایلش بود که پاشا هم با وجود درد بلند شد.

نریمان با تعجب نگاهش کرد.

-داری چیکار می کنی…؟!

 

 

پاشا حرفی نزد و در عوض به سختی بلند شد و بیراهنش را برداشت و به تن کرد.

سپس بدون هیچ حرفی در میان بهت نریمان سمت اتاقش رفت.

اما پاشا همین بود.

هرکاری بخواهد انجام دهد، کسی نمی تواند نظرش را عوض کند یا در کارش مداخله کند… اوست که تصمیم می گیرد و دیگران اجرا می کنند.

 

 

*

 

پا رو پا انداخته و نگاهی به کفتار جلوی رویش می کند.

 

-کاووس می دونی که اگه الکی من و تا اینجا کشونده باشی، یک ثانیه رو هم از دست نمیدم و یک گلوله تو مغز پوکت خالی می کنم…!

 

 

کاووس نیشخند چندشی زد: میدونم پاشاخان… میدونم…! خیالت راحت…!

 

 

پاشا دوست داشت گردن منفورش را زیر دستش خورد کند تا یک جماعتی از این زالوی کثیف راحت شود.

 

-پس بیخودی وقتم رو نگیر…!

 

-صبر داشته باش جانم…! اصل کاری تو راهه…!

 

اخم کرد: کی…؟!

 

کاووس با نگاهی به پشت سر پاشا، دستی بهم زد: ایناها خودش اومد…!!!

 

 

 

پاشا چرخید و نگاه کرد.

بندبند وجودش از خشم پر شد و انی نگاه تیز و ترسناکش معطوف کاووس شد.

 

 

جهانگیر جلو امد و دستش را برای پاشا دراز کرد…

-مشتاق دیدار پاشاخان…!!!

 

 

پاشا بدون کوچکترین واکنشی با همان نگاه سخت و پر خشمش به کاووسی که ترسیده بود، نگاه کرد.

از این دوبرادر به شدت بیزار بود.

 

 

جهانگیر با نادیده گرفتنش از طرف پاشا، اخم کرد و کنار کاووس نشست.

نگاهی به برادرش انداخت.

 

کاووس با خنده ای مسخره گفت: بهتره بریم سر اصل مطلب.

 

پاشا بدون حرفی نگاهش کرد.

کاووس کمی این پا و ان پا کرد و با احتیاط ادامه داد: پول خوبی توشه پاشاخان…!

 

 

-حرف اصلیت و بزن…!

 

کاووس اب دهانش را قورت داد و با ترس گفت: یه محموله…. د… دختره… که…

 

می دانست آمدنش بی فایده است اما…

نگاه تند و تیزش باعث ساکت شدن کاووس شد.

کاووس ترسیده بود.

 

-پا… شا…. خان… ببین…

 

پاشا چشم باریک کرد: گفته بودم من و الکی اینجا نکشون… گفته بودم یا نه…؟!

 

-گ… گفته… بودی… ولی… پول….

 

پاشا با خشم سریع از جایش بلند شد و با حرص و خشمی که در وجودش شعله می کشید سمت کاووس رفت و در چشم بهم زدنی از گردنش گرفت و او را عقب عقب برد و به دیوار پشت سرش کوبید…

 

-گفته بودم اگه حرفی نباشه، می کشمت…؟!

 

کاووس ترسیده با چشمانی وق زده به التماس افتاد.

– رحم کن پاشاخان….من… من….

 

فک کابوس را محکم گرفت و بین پنجه محکمش فشرد.

-تو گوه خوردی کاووس… حیف، حیف که دوست ندارم دستم به خون نجست آلوده بشه وگرنه یه تیر تو مغز نداشتت خالی می کردم… کثافت، … کش…!!!

 

بعد هم فکش را رها کرد که سرش محکم به دیوار خورد…

جهانگیر ترسیده نگاهش به پاشا بود.

پاشا رقت انگیز نگاهشان کرد و بعد با قدم هایی سنگین و محکم از انجا دور شد…

کاووس با کینه و نفرت قدم هایش را تا آخر دنبال کرد و بی شک تلافی می کرد…!!

 

 

 

پیکش را بالا برده و کمی مزه کرد.

زخم پهلویش کمی اذیتش می کرد اما خب او بدتر از این ها را هم از سر گذرانده بود.

 

 

فکرش جایی میان دخترک مو فرفری چرخ می خورد.

خیلی دوست داشت واکنشش را وقتی با جای خالی اش رو به رو می شد را می دید…

 

 

گوشه لبش کمی کج شد.

دخترک خنگ و شیرینی بود.

ته پیکش را یک ضرب بالا رفت و پیراهنش را یک ضرب از تنش بیرون کشید.

گرمش شده بود.

 

چشمان دخترک با ان چال گونه میان چشمانش به رقص درآمده بود و او اصلا از این تصاویر خوشش نمی آمد.

 

 

اخم کرد و یکی دیگر بالا رفت.

با وجود ان همه خوردن باز هم هوشیار بود.

 

 

گوشی اش را درآورد.

شماره زن را گرفت.

خودش هم نمی فهمید اما تصویر افسون یک لحظه هم از پیش چشمانش نمی رفت مخصوصا که ان دختر…!!!

 

 

-به به پاشا خان…!!!

 

از پاچه خواری و چاپلوسی این زن ها برای پول بیشتر و کثافتی که بودند، متنفر بود اما…

-یه دختر موفرفری چشم و ابرو مشکی می خوام…!!!

 

 

زن ابرویی بالا انداخت.

-سلیقت عوض شده پاشا خان…!

 

پاشا اخم کرد: اونش دیگه به تو ربطی نداره… تو پولت و می گیری…!

 

زن حساب کار دستش امد.

-برات میفرستم…!

 

 

تلفن را قطع کرد و دوباره مشغول خوردن شد.

فکر کردن به ان دختر با وجود اخطار مغزش اما دلش انگار نمی فهمید.

 

 

شماره آرش را گرفت.

آرش را گذاشته بود تا افسون را زیر نظر داشته باشد.

-سلام اقا…!

 

-در چه حالی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x