ارش سرکی داخل مغازه کشید.
-هنوز خونه نرفته…!
اخم های ساشا در هم شد.
-یعنی چی؟ مگه ساعت از ده نگذشته…؟!
-آقا من تقصیری ندارم ولی گویا سفارش داشتن…!
باید فکر می کرد.
تا این ساعت ماندن ان هم برای دختری به کوچکی و ظرافتی او زیادی خطرناک بود مخصوصا که بوی خطر را تا کیلومترها ان طرف تر حس می کرد…
اگر می فهمیدند این دختر چه کسی است…؟!
-آرش برو داخل مغازه و کاری کن دختره بره…!
-چشم اقا…!
تماس را قطع کرد.
ارش کارش را بلد بود.
از پشت بارش بیرون آمد.
خواست سمت طبقه بالا برود که صدای پیام گوشی اش بلند شد.
سمتش رفت.
ارش بود…
« رفت خونه اقا…»
چنان وجودش آرام گرفت که حتی خودش هم حیرت کرد.
اخم کرد و سمت اتاقش رفت.
یک دوش حالش را خوب می کرد.
هرچند اب برای زخمش خوب نبود و نریمان تاکید کرده بود آب به ان نباید بخورد…!
تنش را زیر آب سرد فرو برد اما باز هم خیال دخترک دست از سرش برنداشت.
عصبانی شد و چشم بست اما چشمان خمار و مظلوم دخترک پیش چشمانش نقش بست…
چشم باز کرد و لعنتی زیر لب آورد و بعد از شستن تنش از حمام بیرون زد.
حوله ای دور پایین تنه اش پیچیده و سمت آینه رفت که تقه ای به در اتاقش خورد.
-بیا تو…
زنی با چشم و ابروهایی مشکی با موهایی که مشکی بود اما فر ریز داشت ولی موهای افسون فر درشت بودند… قد و بالای بلند و هیکلی درشت که زمین تا اسمان با افسون ظریف و ریزه میزه فرق داشت…!
اخم میان دو ابرویش نشست.
تمام تنش به خشم نشست.
دست خودش نبود.
زن با دیدن قامت و استایل مرد چشمانش برق زد.
پاشا مرد بی نهایت سکسی و هاتی بود هرچند هم خشن…
تابی به تنش داد و خرامان خرامان سمت مرد رفت…
-های هانی…!!!
از این ادا اطوارها هیچ خوشش نمی امد.
زن مانتوی کوتاه و شالش را درآورد.
تاپ و ساپورت تنگی پوشیده که تمام برجستگی و فرو رفتگی های تنش را در معرض دید، بود.
سرتاپا عمل و پروتز…!
زن نزدیکتر شد تا جایی که دست داغش را روی سینه مرد گذاشت و با چشمانی خمار و حالی خراب زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود…
پاشا هیچ واکنشی نشان نداد.
دست زن از بالای سینه اش تا پایین روی سیکس پک هایش کشیده شد و تا پایین تر از ان داشت، میرفت که مچش دستش توسط پاشا غلاف شد…
هیچ دوست نداشت تنش به تن ان زن بخورد.
چیزی که می خواست تا چیزی را که می دید زیادی فرق داشت.
-منصرف شدم از راهی که اومدی، برگرد…!
آرام اما جدی گفته بود.
زن جا خورد.
-ولی خاله گفت که…
-بهتره بری تا بلایی سرت نیاوردم…!
تمام حس و حال زن پرید.
خشم وجودش را گرفت: مگه من مسخره تو….
گردنش بی رحمانه توسط دستان پاشا فشرده شد….
زن با ترس خیره پاشا شد.
مرد با اخم هایی ترسناک و چشمانی سرخ شده پر خشم خیره اش بود.
– با چه جراتی صدات و برای من بلند می کنی، زنیکه…؟!
زن مثل بید می لرزید.
گردنش بیشتر و بیشتر فشرده می شد تا جایی که هوایی برای نفس کشیدن نداشت.
با چشمانی ملتمس خیره پاشا شد…
پاشا فشار دیگری وارد کرد و بعد او را به شدت هل داد که زن به زمین خورد…
به سرفه افتاد و از ترس خواست بلند شود و فرار کند ولی توان نداشت.
برای هرکسی می توانست وحشی شود برای پاشا نمی توانستند چون وحشی تر و بی رحم تر از او وجود نداشت.
پاشا پاهایش را به عرض شانه باز کرده و با لذت نگاه تن ذلیل شده زن کرد.
دوست داشت ان ها را زیر پا له کند ولی ارزش خودش را بیشتر می دانست.
-زود تن لشت و جمع کن و گمشو…!!!
زن توانش را جمع کرد و شال و مانتویش را برداشت…
با نگاهی نزار و پرکینه به مرد به ارامی از اتاق خارج شد…
اخم های پاشا بدتر در هم شدند.
لعنتی فرستاد و سمت اتاق لباس هایش رفت.
هیچ از زنان دریده خوشش نمی امد.
زنانی که تن و بدنشان را هوس مردانی چون او می کنند و بعد ادعای پاکیشان به شدت اعصابش را بهم می ریخت.
روی تخت دراز کشید.
گوشی اش را برداشت و با دیدن پیامی ان را باز کرد.
عکس را آرش فرستاده بود.
افسون بود که با ترس جایی را نگاه می کرد.
اخم هایش درهم تر شد.
بلافاصله با آرش تماس گرفت…
-مگه تو نگفتی رفته خونه…؟! اون ترس چیه…؟!
ارش خمیازه ای کشید.
-یکی دختره رو زیر نظر داره آقا…! دختره بدجور ترسیده بود.
دست پاشا مشت شد…
-ته و توش و دربیار… بیشتر مراقب باش…! الان کجایی…؟!
-طبق دستورتون خونه رو به رویی رو ردیف کردم و حواسم هم به دوربینا هست…!