رمان شیطان یاغی پارت ۹۶

4.5
(97)

 

 

 

 

 

با لبخند و حس خوشی که زیر زبانش رفته بود نگاه دخترک کرد.

افسون بی حال و خجالت زده و در ان حوله لباسی پاشا که توی ان گم شده بود، جرات سر بالا آوردن که هیچ حتی نمی توانست توی چشمان پاشا نگاه کند…

 

پاشا لبخند زد: خوشم میاد کوچولویی…!

 

دخترک خجول لب زد…

-می خوام… برم…اتاق خودم….!!!

 

 

چشمانش برق می زد.

درست بود خودش ناکام ماند اما ارضا کردن افسون و لذتی که دخترک برده بود. بدجور سرحالش آورده بود…

 

 

نزدیکش رفت و رو به رویش نشست…

-تا زمانی که من نخوام هیچ جا نمیری افسون…!!!

 

 

اخم ظریفی روی پیشانی نشاند…

-اما من…باید برم… خواهش می کنم…!!!

 

 

مرد سر خم کرد و دست زیر چانه اش برد…

سرش را بالا آورد اما چشمان دخترک پایین بود…

 

-نگام کن افسون….!!!

 

 

افسون سرخ شد…

با یادآوری آنچه از سر گذرانده بودند، لب گزید…

 

وجود پاشا گر گرفت از این همه نجابت و حیا…

این دختر جور عجیبی حس مرد بودن بهش می داد، به طوری که هر ثانیه و هر لحظه می خواست فقط او را داشته باشد و از وجودش در کنارش لذت ببرد…

 

 

-نگام کن مو فرفری….! از حالا به بعد یه سری چیزا بینمون تغییر می کنه…!!!

 

 

نگاه افسون متعجب روی صورتش نشست و خیره آبی های خاص مرد شد…

-چی…؟!

 

 

مرد با لحنی خاص گفت: از این به بعد تو اتاق من و پیش من می خوابی…!

 

 

چشمان دخترک درشت تر شد: ولی من خودم اتاق دارم…!

 

-از امشب اینجا میمونی…!

 

دخترک پر اخم بی خیال خجالت شد و سر عقب کشید…

-من یه دقیقه هم اینجا نمی مونم…!!!

 

افسون بلند شد که برود، پاشا دستش را کشید و دخترک تلو خورد و توی بغل مرد افتاد…

 

افسون مات خودش و شانش بدش شد و خواست بلند شود که مرد مانع شد…

 

او را از پشت در حالی که روی پایش نشسته بود، تخت سینه اش چسباند و بغل گوشش گفت: درست جات همین جاست، توی بغل من مو فرفری…!!!

 

 

 

 

 

یک طرف حوله کنار رفته و دست مرد روی سینه اش را لمس کرد…

 

 

افسون تقلا کرد اما پاشا فشاری به ان وارد کرد که دخترک سیخ نشست.

در حد مرگ عصبانی بود که عرق شرمی که تا چند لحظه پیش با ان دست به گریبان بود، را بی خیال شد و با حرص و خشم چرخید تا لیچار بار پاشا کند که مرد نگذاشت و او را محکم به خود چسباند…

 

 

-ولم کن… ولم کن….!!!

 

افسون تقلا کرد اما نگذاشت حتی تکان بخورد.

 

-فنچول اینقد وول نخور…!!!

 

افسون با حرص غرید: من فنچول نیستم اقا… من اسم دارم….

 

 

پاشا دخترک را برگرداند و طی حرکتی انتحاری روی تختش انداخت و خودش هم رویش خیمه زد و لب روی لبش گذاشت….

 

 

ابتدا فقط برای ساکت کردنش بود ولی بعد نتوانست و بوسیدن را از سر گرفت…

با احساس و حالی خوش می بوسید بدون آنکه مهلتی به دخترک بدهد…

دستان مشت افسون را گرفت و بالا برد و لب زیر گردنش برد…

نمی توانست بی خیال شود.

با او حسی را تجربه کرده بود که هیچ جوره نمیشد دل بکند… دوست داشت تا آخرش پیش برود اما صدای زنگ گوشی اش بلند شد….

 

 

مبهوت لب جدا کرد و اخم روی پیشانی نشاند.

 

افسون نفس نفس می زد اما اسیر دستان مرد بود….

صدای زنگ گوشی قطع شد و دوباره شروع به زنگ خوردن کرد…

 

 

پاشا بی میل و با خشم بلند شد و خطاب به افسون گفت: همین جا میشینی تا برگردم…!!!

 

افسون فقط نگاهش کرد…

 

تا پاشا سمت تلفنش رفت، افسون هم از فرصت استفاده کرد و از اتاق خارج شد…

 

 

پاشا برگشت و نگاهش روی در بسته نشست و لبخند زد…

-فرار کن خوشگله اما…. کاری می کنم، این بار با پای خودت بیای تا من سر حالت بیارم مو فرفری…!!!

 

 

 

 

گوشی اش بار دیگر زنگ خوزد و چشم از در گرفت…

نگاهی به نام مخاطب کرد و با دیدن شماره اخم روی پیشانی اش نشست.

 

تماس را وصل کرد و بغل گوشش گذاشت…

-عمو اسفندیار…؟!

 

-عین بابای خدابیامرزتی…. کلا سلام کردن رو دوست ندارین…!!!

 

 

نیشخندی گوشه لبش نشست…

دقیقا همینطور بود، افسون هم مدام گوشزد می کرد…

 

دست در جیب رو به پنجره ایستاد…

-دیگه کم کم داشت یادم می رفت از دار دنیا عمویی هم دارم…!!!

 

 

-این هم یکی دیگه از خصلتای بدیه که به قول خودت یه عمو از دار دنیا داری اما ماه بره سال بیاد یه خبر از من پیرمرد نمی گیری…!!!

 

 

-اختیار دارین اسفندیار خان سلطانی…. شما افتخار نمیدین…!!!

 

 

اسفندیار با عصبانیتی که سعی می کرد واقعی باشد، گفت: من از بابک باید بفهمم که ازدواج کردی…!!!

 

 

پاشا سر کج کرد…

-شما که امار من و از افرادم می گیری پس دیگه گفتن من دردی رو دوا نمی کنه…!!!

 

– تو نباید یه دونه عمویی که از دار دنیا داری رو به عروسیت دعوت کنی….؟!

 

 

-یه مراسم عقد ساده بود… عروس خانوم به عروسی راضی نبودن….!!!

 

 

-اون راضی نبود تا توی عنق….؟! اصلا خودم باید بیام تا عروسی برات بگیرم…!!!

 

پاشا ابرو درهم گره کرد…

-شما کجایین…؟!

 

 

-بهتره ویلات و برای ورود من آماده کنی تا نیم ساعت دیگه می رسم…

 

بعد هم بدون خداحافظی تماس را قطع کرد…

با اخم خیره گوشی شد و ذهنش مشغول….

آمدن اسفندیار یعنی یک اتفاق غیر منتطره در پیش است….!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x