رمان شیطان یاغی پارت ۹۸

4.3
(78)

 

 

 

 

اسفندیار اخم روی پیشانی اش نشاند…

-آذر و بجه هاشم قراره بیان…!!!

 

 

وجود پاشا لحظه ای گر گرفت…

-چی داری میگی عمو… من شماها رو فرستادم تا جونتون در امان باشه اونوقت…

 

 

اسفندیار دست روی دست پاشا گذاشت…

-نمیشه عمو… من و اذجر تموم سعیمون رو کردیم ولی نشد که اونجا رو تحمل کنیم… آذر افسردگی گرفته و با بچه هاش تصمیم گرفتن بیان ایران… احتمالا تا هفته بعد میان…

 

 

پاشا دست توی صورتس کشید..

عصبی بود.

آمدن اسفندیار و آذر خارج از برنامه هایش بود…

 

-چرا بهم نگفتین…؟!

 

-اگه می گفتیم که نمی زاشتی بیایم….!!!

 

پاشا با خشمی که سعی داشت ان را بخورد، دست مشت کرد و خواست حرف بزند که افسون آمد و یک راست سمت پاشا رفت و کنارش نشست…

 

 

پاشا با تعجب نگاهش کرد که افسون لبخند زد…

-عزیزم نگفته بودی عموت قراره بیان…؟!

 

پاشا ابرویی بالا انداخت…

پس دخترک داشت جلوی عمویس نقش بازی می کرد…

آخ که او آدم استفاده از فرصت ها بود…

 

دست دور کمرش پیچید و محکم به خودش فشارش داد که دخترک سیخ شد و مات نگاهش کرد…

 

پاشا با چشمانی برق زده لب زد: منم نمی دونستم عزیزم…!!!

 

افسون زورکی لبخند زد و خواست فاصله بگیرد اما پاشا او را محکم کنار خودش نگه داشته بود…

 

با حرص نگاه پاشا کرد که مرد چشمکی زد…

 

اسفندیار با تعجب نگاه پاشا کرد…

هرگز ندیده بود زن یا دختری را توی بغل بگیرد…

 

انگاری این دختری که فامیلیش هم خیلی آشنا میزد، برایش خیلی خیلی مهم بود…

 

 

افسون وقتی دید حریف پاشا نمی شود، چشم غره ای بهش رفت و رو به اسفندیار خان گفت: خیلی خوش اومدین عمو جان…!!!

 

-سلام

 

اسفندیار با لبخند خواست جواب دخترک را بدهد که مات صدای سلام شد…!!!

 

 

 

 

اسفندیار مات نیم خیز شده و عمه ملی هم دست کمی از او نداشت…

 

عمه ملی قدمی عقب می رود و اسفندیار بلند می شود…

 

-ملیحه…؟!

 

افسون و پاشا هم دست کمی از ان دو نداشتند…

انگار هر دو نفر یک دیگر را می شناختند…

 

 

عمه ملی نا باور قطره اشکی از چشمش چکید…

-اسفندیار….!!!

 

 

افسون نگاهی به پاشا کرد که مرد ابرویی بالا انداخت.

 

اسفندیار قدمی جلو گذاشت و با لحنی شکسته و ناراحت لب زد: همه جا رو دنبالت گشتم اما هیچ جا نبودی…!!!

 

 

زن دست روی صورتش گذاشت و نتواتست خوددار باشد و بغضش شکست…

 

افسون هولزده و ترسیده سمت زن رفت و در آغوشش کشید…

هق هق های زن به یکباره بلند شد و روی زمین اوجار شد…

اما دل غم دیده اش به سوگ روزهای از دست رفته اش نشست…

 

 

پاشا نگاه تیزش را به عمویش داد و عمیق و با تامل به فکر فرو رفت…

بی شک این زن همان عشق گمشده ای بود که سالیان سال اسفندیار به دنبالش بود…

 

 

اسفندیار نزدیک تر آمد و بی طاقت جلوی پای زن نشست و دست روی زمین کذحاشت و سمت ملیحه خم شد…

-ملیح به خدا، به جان خودت دنبالت گشتم اما نبودی بی معرفت…. آخ نبودی ملیح….نبودی و تموم این سالا من و به خاک سیاه نشوندی و راهی غربتم کردی….!!!

 

 

ملیحه سرش را از روی شانه ظریف افسون بلند کرد و نگاه اشکبارش را به اسفندیار دوخت: بهت پیغوم داده بودم، بیا… اما….اما… دیر…. اومدی…!!!

 

 

به نفس نفس افتاد و سنگینی روی سینه اش حس کرد که دستش سمت قلبش رفت و بعد نگاه پر دردش را به افسون دوخت و دهانش مانند ماهی باز و بسته شد و بی هوا توی بغل دخترک از هوش رفت…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.خوب بود ولی نمی خوام غُر بزنم کم بود,اون هم بعداز این همه…😔

camellia
پاسخ به  قاصدک .
5 ماه قبل

الکی عاشقت نشدم قاصدک جونم😍😉😘مرسی برای فرداشب.🤗

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
rana
پاسخ به  قاصدک .
5 ماه قبل

😍 😘

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x