اشک های افسون تمامی نداشت و مثل ابر بهار گریه می کرد…
پاشا با دیدن حالش نتوانست طاقت بیاورد و سرش رادر آغوش گرفت…
-افسون بسه… دیدی که دکتر گفت طوریش نیست…!!!
افسون سر بلند کرد و هقی زد…
-خدا رو شکر… پاشا اگه عمم یه طوریش می شد من میمردم… به خدا دیگه طاقت از دست دادن ندارم…!!
پاشا نگاهی توی صورتش چرخاند و دخترک را کمی از خود فاصله داد…
سپس دست برد و اشک هایش را پاک کرد…
– اگه بخوای اینجور اشک بریزی، می برمت خونه…
پاشا نه دلداری بلد بود نه آدمش…
اخم هایش دخترک را بدتر در خود فرو برد که بغض کرده لب زد: نمی تونم، خودش میاد…!!!
پاشا با خیرگی نگاهش کرد که چشمان خمارش زیباتر از زمان های دیگر بود…
سر سمتش خم کرد و بوسه کوچکی بغل گوشش زد و سپس پچ زد: درسته چشمات خوشگل میشن اما دوست ندارم گریت و ببینم… اذیت میشم…!!!
دخترک مبهوت مرد شد و به کل گریه کردن یادش رفت…
پاشا در سکوت نگاهش کرد و با تمام وجود داشت خودش را کنترل می کرد تا سر جلو نبرد و لبانش را نبوسد…!!!
با آمدن نریمان رشته نگاهشان از هم پاره شد…
افسون با خجالت و صورتی سرخ شده از پاشا جدا شد…
بی آنکه دست خودش باشد، رو به نریمان گفت: حال عمم چطوره…؟!
نریمان خندید…
-حال تو که بدتر عمه خانومته…!!!
افسون حرفی نزد و اشک هایش راه گرفتند…
پاشا با حرص نگاه دخترک کرد…
اصلا تحمل اشک ریختنش را نداشت…!!
نریمان رو به پاشا گفت: خانوم احتشام تحت نظره و توی ای سی یو… بودنتون اینجا جز خستگی فایده ای نداره…
سر افسون بالا امد و نگاه پاشا کرد: من هیچ جا نمیرم…!!!
پاشا با حرص چشم بست و دست افسون را گرفت و رو به نریمان گفت: میریم اتاقت نریمان، مزاحممون نشو…!!!
-به نظرم اونجور حرف زدنتون واقعا زشت بود، حالا چه فکری در موردمون می کنه…؟!
پاشا سمتش برگشت و خیره در نگاه دخترک جواب داد: مثل اینکه یادت رفته چه نسبتی با من داری، هوم….؟!
-میشه شما هی از آب گل الود ماهی نگیری…؟!
مرد نیشخند زد: نه جونم… درسته تا آخرش نرفتم اما نسبتمون رو همون جایی که لخت توی بغلم پیچ و تاب می خوردی و زبونم درست روی ممنوعه ترین جای تنت بود و داشتی لذت می بردی رو تعیین می کنه…. من حتی صدای جیغای از سر لذتت توی گوشمه مو فرفری…!!!
افسون در دم ساکت شد و با بهت نگاه چهره پلید شده مرد کرد…
دهانش عین ماعی باز و بسته می شد اما یارای هیچ تکلمی را نداشت…
پاشا زیر بازویش را گرفت و او را سمت کاناپه کشاند.
دخترک چنان سرخ شده بود که مرد با لذت عجیبی داشت نگاهش می کرد…
شال از سرش کشید…
افسون نگاهش بالا آمد و اخم کرد..
-چرا همچین می کنی…؟!
پاشا با موذی گری خم شد…
-حیف که اینجا جاش نیست وگرنه یه دور رفت و برگشت برای ارضا شدنت دست به کار می شدم…!!!
با حرفش دخترک چنان گر گرفت و خجالت کشید که با صدای بلند هینی کشید و دست روی صورتش گذاشت…
-خیلی…. خیلی… بی ادبی جناب پاشا سلطانی…. وای خدا….!!!
پاشا خندید..
فاصله را کمتر کرد…
-بخوای بلدم بیشترم بی ادب بشم….
افسون شوکه دستش پایین آمد و مرد در کسری از ثانیه ها لب روی لبش گذاشت و روی کاناپه درازش کرد….
مخمور و بی میل ازش جدا شد که دخترک سرخ شده لبش را گزید…
چشمانش را بسته بود که پاشا با صدای بمی زمزمه کرد: نمی تونم ازت بگذرم… نمی دونم چی داری ولی خیلی پر لذتی…!!! همین جا استراحت کن باید با عموم حرف بزنم…!!!
دخترک انگار که چیزی یادش آمده بود، آرام گفت: عموت، عمه ملی رو می شناخت، می دونی چی بینشون بوده…؟!
پاشا خم شد و بوسه ای روی پیشانی اش کاشت…
-اسفندیار سال ها پیش عاشق یه دختر میشه اما گمش می کنه… فک کنم عمت همون عشق گمشدش باشه…!!!
-یعنی عمه ملی هم عاشقش بوده که این همه سال ازدواج نکرده و منتظر عشقش بوده…؟!
مرد گونه اش را با پشت دست نوازش کرد…
-نمی دونم افسون… باید با اسفندیار حرف بزنم…!!!
دخترک ساکت خیره اش بود که پاشا از جایش بلند شد…
کتش را درست کرد و سمت درب خروجی رفت…
-کمی بخواب تا برگردم…
افسون هم بعد از رفتن پاشا نم نمک چشمانش گرم شد و به خواب رفت…!!!
****
-سال ها پیش وقتی خیلی جوون بودم یه دختر چادری دل و دینم رو برد… دیگه به جز اون نتونستم به کسی فکر کنم… هی رفتم و اومدم تا بالاخره اونم عاشقم شد اما بعد یه مدت یهو غیب شد… هرجا رو که به ذهنم می رسید، گشتم اما نبود..
-چرا به بابام نگفتی کمکت کنه… می دونستی که اون می تونست کمکت کنه…!!!
اسفندیار غم زده نگاهش کرد…
-گفتمش اما عمرش قد نداد…!!!
وجود پاشا پر از تلاطم و آشوب شد…
مرگ والدینش فاجعه بود که با گذشت این همه سال هنوز هم فراموش نکرده بود…
-برادرش هم می شناختی…؟!
-میلاد احتشام…! جزو نوابغ ایران بود… تازه دانشگاه قبول شده بود….!!!
-افسون دختر میلاده….!!!
این پارتو بخاطر دوستای خوبم که همیشه بودن و همراهی کردن گذاشتم:))
مرررررسی قاصدک جونم.خوش قولیت حرف نداره.😍دست گُلت درد نکنه.😘