رمان شیطان یاغی پارت ۹۹

4.3
(167)

 

 

 

 

اشک های افسون تمامی نداشت و مثل ابر بهار گریه می کرد…

پاشا با دیدن حالش نتوانست طاقت بیاورد و سرش رادر آغوش گرفت…

 

-افسون بسه… دیدی که دکتر گفت طوریش نیست…!!!

 

 

افسون سر بلند کرد و هقی زد…

-خدا رو شکر… پاشا اگه عمم یه طوریش می شد من میمردم… به خدا دیگه طاقت از دست دادن ندارم…!!

 

 

پاشا نگاهی توی صورتش چرخاند و دخترک را کمی از خود فاصله داد…

سپس دست برد و اشک هایش را پاک کرد…

– اگه بخوای اینجور اشک بریزی، می برمت خونه…

 

پاشا نه دلداری بلد بود نه آدمش…

اخم هایش دخترک را بدتر در خود فرو برد که بغض کرده لب زد: نمی تونم، خودش میاد…!!!

 

 

پاشا با خیرگی نگاهش کرد که چشمان خمارش زیباتر از زمان های دیگر بود…

سر سمتش خم کرد و بوسه کوچکی بغل گوشش زد و سپس پچ زد: درسته چشمات خوشگل میشن اما دوست ندارم گریت و ببینم… اذیت میشم…!!!

 

 

دخترک مبهوت مرد شد و به کل گریه کردن یادش رفت…

پاشا در سکوت نگاهش کرد و با تمام وجود داشت خودش را کنترل می کرد تا سر جلو نبرد و لبانش را نبوسد…!!!

 

 

با آمدن نریمان رشته نگاهشان از هم پاره شد…

افسون با خجالت و صورتی سرخ شده از پاشا جدا شد…

بی آنکه دست خودش باشد، رو به نریمان گفت: حال عمم چطوره…؟!

 

نریمان خندید…

-حال تو که بدتر عمه خانومته…!!!

 

افسون حرفی نزد و اشک هایش راه گرفتند…

پاشا با حرص نگاه دخترک کرد…

اصلا تحمل اشک ریختنش را نداشت…!!

 

نریمان رو به پاشا گفت: خانوم احتشام تحت نظره و توی ای سی یو… بودنتون اینجا جز خستگی فایده ای نداره…

 

سر افسون بالا امد و نگاه پاشا کرد: من هیچ جا نمیرم…!!!

 

 

پاشا با حرص چشم بست و دست افسون را گرفت و رو به نریمان گفت: میریم اتاقت نریمان، مزاحممون نشو…!!!

 

 

 

 

-به نظرم اونجور حرف زدنتون واقعا زشت بود، حالا چه فکری در موردمون می کنه…؟!

 

 

پاشا سمتش برگشت و خیره در نگاه دخترک جواب داد: مثل اینکه یادت رفته چه نسبتی با من داری، هوم….؟!

 

-میشه شما هی از آب گل الود ماهی نگیری…؟!

 

مرد نیشخند زد: نه جونم… درسته تا آخرش نرفتم اما نسبتمون رو همون جایی که لخت توی بغلم پیچ و تاب می خوردی و زبونم درست روی ممنوعه ترین جای تنت بود و داشتی لذت می بردی رو تعیین می کنه…. من حتی صدای جیغای از سر لذتت توی گوشمه مو فرفری…!!!

 

 

افسون در دم ساکت شد و با بهت نگاه چهره پلید شده مرد کرد…

دهانش عین ماعی باز و بسته می شد اما یارای هیچ تکلمی را نداشت…

 

 

پاشا زیر بازویش را گرفت و او را سمت کاناپه کشاند.

دخترک چنان سرخ شده بود که مرد با لذت عجیبی داشت نگاهش می کرد…

 

 

شال از سرش کشید…

افسون نگاهش بالا آمد و اخم کرد..

-چرا همچین می کنی…؟!

 

 

پاشا با موذی گری خم شد…

-حیف که اینجا جاش نیست وگرنه یه دور رفت و برگشت برای ارضا شدنت دست به کار می شدم…!!!

 

 

با حرفش دخترک چنان گر گرفت و خجالت کشید که با صدای بلند هینی کشید و دست روی صورتش گذاشت…

-خیلی…. خیلی… بی ادبی جناب پاشا سلطانی…. وای خدا….!!!

 

پاشا خندید..

فاصله را کمتر کرد…

-بخوای بلدم بیشترم بی ادب بشم….

 

 

افسون شوکه دستش پایین آمد و مرد در کسری از ثانیه ها لب روی لبش گذاشت و روی کاناپه درازش کرد….

 

 

 

 

 

مخمور و بی میل ازش جدا شد که دخترک سرخ شده لبش را گزید…

 

چشمانش را بسته بود که پاشا با صدای بمی زمزمه کرد: نمی تونم ازت بگذرم… نمی دونم چی داری ولی خیلی پر لذتی…!!! همین جا استراحت کن باید با عموم حرف بزنم…!!!

 

 

دخترک انگار که چیزی یادش آمده بود، آرام گفت: عموت، عمه ملی رو می شناخت، می دونی چی بینشون بوده…؟!

 

 

پاشا خم شد و بوسه ای روی پیشانی اش کاشت…

-اسفندیار سال ها پیش عاشق یه دختر میشه اما گمش می کنه… فک کنم عمت همون عشق گمشدش باشه…!!!

 

 

-یعنی عمه ملی هم عاشقش بوده که این همه سال ازدواج نکرده و منتظر عشقش بوده…؟!

 

 

مرد گونه اش را با پشت دست نوازش کرد…

-نمی دونم افسون… باید با اسفندیار حرف بزنم…!!!

 

 

دخترک ساکت خیره اش بود که پاشا از جایش بلند شد…

کتش را درست کرد و سمت درب خروجی رفت…

-کمی بخواب تا برگردم…

 

 

افسون هم بعد از رفتن پاشا نم نمک چشمانش گرم شد و به خواب رفت…!!!

 

****

 

-سال ها پیش وقتی خیلی جوون بودم یه دختر چادری دل و دینم رو برد… دیگه به جز اون نتونستم به کسی فکر کنم… هی رفتم و اومدم تا بالاخره اونم عاشقم شد اما بعد یه مدت یهو غیب شد… هرجا رو که به ذهنم می رسید، گشتم اما نبود..

 

 

-چرا به بابام نگفتی کمکت کنه… می دونستی که اون می تونست کمکت کنه…!!!

 

اسفندیار غم زده نگاهش کرد…

-گفتمش اما عمرش قد نداد…!!!

 

وجود پاشا پر از تلاطم و آشوب شد…

مرگ والدینش فاجعه بود که با گذشت این همه سال هنوز هم فراموش نکرده بود…

 

-برادرش هم می شناختی…؟!

 

-میلاد احتشام…! جزو نوابغ ایران بود… تازه دانشگاه قبول شده بود….!!!

 

-افسون دختر میلاده….!!!

 

این پارتو بخاطر دوستای خوبم که همیشه بودن و همراهی کردن گذاشتم:))

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

مرررررسی قاصدک جونم.خوش قولیت حرف نداره.😍دست گُلت درد نکنه.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x