رمان شیطان یاغی پارت184

4.2
(107)

 

 

بهار خواست با تشر باز حرف بزند و حرف از زیر زبان مردی بیرون بکشد که سرش هم می رفت هیچ حرفی از زبانش خارج نمی شد…
آنها هم پیمان و هم قسم پاشا بودمد…
چه او چه کامران و چه دیگر افراد معتمدش، خود خواسته در رکاب پاشا سلطانی خدمت میکردند…

آرام دستش بالا رفت و کراواتش را باز کرد.
چشمان بهار متعجب روی کارهایش می چرخید…
-داری چیکار می کنی…؟ جواب سوالم و بده بابک…..

بابک چشمکی زد و کتش را بیرون آورد.
دکمه های پیراهنش را باز کرد که چشمان گشاد شده بهار روی سینه لختش نشست و محو ان شد…

نگاه بهار دیدنی بود.
بایک به عمد دست دو طرف گوشه پیراهش برد و ان ان ها را روی پهلویش گذاشت که این بار دید بیشتری از شکم شش تیکه و سینه ستبرش معلوم بود…

چشمان بهار ستاره باران بود…
اصلا یادش رفت که بابک را مواخذه کند.
وجب به وحب تن لخت بابک را از نظر گذراند و آنقدر سرش گرم بود که حتی متوجه نگاه پر تفریح بابک نشد…

بابک قدمی جلو آمد و بعد به یکباره پیراهنش را درآورد که هوش از سر بهار رفت…

وسوسه لمس ان خطوط و پستی و بلندی هایش چنان توی جانش افتاده بود که بی اراده جلو رفت…

بابک ابرو بالا انداخت…
-به نظرت بازم جذابیت ندارم…؟!

بهار نزدیکش شد.
کف دستش را روی سینه داغ بابک گذاشت و آرام تا پایین آمد…
حواسش دست خودش نبود و محو هیکل و جذابیت بابک زمزمه کرد.
-از اولش هم جذاب بودی…!!!

#پست۵۸۷

 

بابک لبش کش آمد.
دست روی دست بهار گذاشت و توی مشت گرفت.
-پس چرا گفتی جذابیت ندارم برات…

بهار معصومانه توی چشمانش زل زد.
-چون بهم توجه نکردی…!

بابک ان یکی دستش را زیر چانه اش برد و ان را بالاتر آورد.
از این چشم به ان چشم در رفت و آمد بود و دلش بوسیدن لبهایش را می خواست که باز هم کبودش کند…
-داشتم یه کار مهمی رو انجام می دادم…!

بهار اخم ریزی کرد.
خودش را سمت سینه لخت بابک کشید و بهش چسبید.
-مهم تر از من بود…؟!

بابک به حسادت کودکانه اش خندید.
-تو برام مهمی ولی این کار منه عزیزم…! باید حواسم به یه چیزایی باشه تا بعدا مشکلی پیش نیاد اما تو….

بهار خودش را بالا کشید و دست دور گردن بابک پیچید…
-اما من چی…؟!

بابک مکث کرد و یک دور چشمانش را کاوید.
-توی دوست داشتنی و جیغ جیغو رو نمیشه از ذهنم دور کنم… بعضی وقتا تو اوج کارهام به فکرت می افتم و دلم می خوادت…. مثل الان که دلم کبود شدن لباتو می خواد…!

دخترک نیش چاکاند.
-خب منم اومدم که کبودم کنی…!!!

چشمان و لب های مرد همزمان خندیدند که شال را از سر دخترک کشید و دست دو طرف صورتش گذاشت و بی معطلی لب روی لبش گذاشت و با خشونت شروع به بوسیدن کرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
3 روز قبل

؟اینم شد هفته یه بار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x