رمان شیطان یاغی پارت8

4.7
(32)

 

3

 

 

پوک محکمتری به سیگارش زد و با اخم هایی درهم نگاه صورت خون آلود مرد کرد…

 

-حرف بزن…!

 

مرد ترسیده به گریه افتاد…

– به خدا… به جون بچم نمی شناسم… اقا… تو رو خدا… من… فقط… پول لازم… بودم…

 

 

سیگار تمام شده اش را روی زمین انداخت و زیر کفش هایش له کرد…

داشت کم کم عصبانی می شد.

 

بابک با ان هیکل و هیبت بزرگش غرید: حرف بزن مرتیکه… این ننه من غریبم بازی ها فقط تو رو به مرگ میرسونه…!!!

 

 

مرد به التماس افتاد.

-اقا غلط کردم… التماست می کنم…

 

-پس حرف بزن بگو رئیست کیه…؟!

 

مرد آب دهانش را قورت داد و نگاه ترسیده اش به پاشا افتاد که دست های درشت و عضلانی اش را دو طرف پهلوهایش گذاشته و کلتش در سمت چپش داخل شلوارش کاملا معلوم بود…

 

-اقا… بهم زنگ زد… من ندیدمش… ادماش و فرستاده بود که بعد… بعد از دادن پول… گفتن… باید برم سراغ… یه دختری…

 

 

پاشا داشت کم کم صبوری اش را از دست می داد.

نگاه پر نفوذ و وحشی اش را به مرد ترسیده دوخت.

-برام اراجیف نباف کثافت… گوه زیادی خوردی…!!! فقط یه اسم بگو…!!!

 

مرد به لکنت افتاد: ا… اقا…!!

 

-خفه شو بیشرف… اسم…؟!

 

-به… به جون… بچم… نمیدونم… فقط شنیدم… گفتن یه حاجیه…!

 

نگاه پاشا به آنی رنگ تعجب گرفت.

یک حاجی…؟!

باید ته و توی ان را در می آورد…

اخم کرد

پاشا جلو رفت و با حرص فکش را گرفت…

 

-کامل حرف بزن…!

 

-ا… قا…

 

بی معطلی اسلحه اش را بیرون کشید و روی پیشانی مرد گذاشت…

– شر و ور تحویل من نده اشغال…!

 

3

 

 

چشمان مرد از ترس درشت شد.

-با.. با… باشه… می… میگم….

 

فشار لوله اسلحه را روی به پیشانی اش بیشتر کرد…

– جون بکن…!

 

-حا.. ج… جلال… یو… یوسفی…! می.. می… خواد….دختره… بدزده…!

 

با حرص و خشم نگاه مرد کرد.

– تف تو شرفت بیاد بی شرف…!

 

 

بعد هم با خشم هولش داد که محکم روی زمین خورد.

سپس نگاهی به بابک کرد و سری تکان داد…

 

-اقا… التماست می کنم…

 

بابک منظور پاشا را گرفت و اشاره ای به دو محافظ کرد…

-ببرینش…!

 

 

بابک به دنبال پاشا رفت.

پاشا سیگار دیگری کنج لبش گذاشت و ان را روشن کرد.

فکرش مشغول افسون بود.

اخ که تو این وضعیت دخترک خنگ و گیج را کم داشت…!

 

– میگی چیکار کنیم پاشا…؟!

 

پاشا پوک محکمی به سیگار زد.

-تو خطره هم خودش هم عمه اش…!

 

 

بابک نگاه مشکوکی بهش کرد…

-چقدر احساس می کنم این دختر برات مهم شده…!

 

 

پاشا جدی نگاهش کرد: بهتره سرت به کار خودت باشه… با ارش در تماس باش… چهار چشمی مراقبش باشه…!

 

 

بابک ابرویی بالا انداخت.

این واکنش پاشا ان هم برای یک دختر زیادی دور از ذهن بود..

پاشا برای هیچ دختر و زنی تره هم خورد نمی کرد ولی این دختر…

 

-دختره انگاری با دوستاش رفته بیرون…!

 

سپس گوشی اش را بیرون اورد و فیلمی را که آرش فرستاده بود را برایش گذاشت…

 

دخترک با ان تیپ رنگارنگ و موهای فرش با دو دوستش در همان کافه صورتی نشسته و داشتند می خندیدند…

 

ساشا نگاهی به ساعتش کرد و با دیدن ساعت هشت و نیم از خشم خون توی صورتش دوید…

 

3

 

 

-کجا می خوای بری پاشا…؟!

 

پاشا دستش را بالا اورد: میرم حساب فرفره خانوم و کف دستش بزارم…!

 

بابک ابروهایش بالا رفت.

-خب به آرش بگو…!

 

نیشخند زد: نه خودم باید باشم… یکم بترسه براش خوبه…!!!

 

 

بابک شانه ای بالا انداخت و دنبال پاشا رفت.

کنار همان کافه صورتی پارک کرد.

به ان ابهت و هیکل نمی آمد که وارد ان کافه فانتزی و دخترانه شود…

 

 

از دم در گاه در رد شد و یاد ان روز افتاد.

دخترکی با بوی بهار نارنج که بی هوا بوسه ای بر لبانش می کارد….!

اولین بوسه با طعم توت فرنگی و بوی بهار نارنج…

در دلش اشوبی به پا شد و داغ کرد.

اگر دوباره ان بوسه تکرار می شد…؟!

 

 

اخم کرد و از دست خود و افکارش خشمگین شد.

هیچ دختر و زنی ارزش توجه کردن را نداشتند…

 

دکمه های پیراهن آبی اش تا پایین سینه اش باز بود و کمی تن خالکوبی شده اش داخل چشم بود.

استایل مردانه و بی نظیرش در کنار بابکی که دست کمی از خودش نداشت توجه دختر و زنان را به خود جلب کرد….

 

 

اما نگاه پاشا روی به قول خودش فرفره خانوم بود که سیاهی موهایش با شال قرمزی که چیزی تا افتادنش نمانده بود…

 

 

قدمی برداشت و سر میز رفت.

 

-خیلی خری افسون حیف پسره که ردش کردی…!

 

خنده بلند دخترک در میان صحبت های دوستانش بلند و نازدار بود که جلب توجه هم می کرد…

تا خواست حرف بزند صندلی خالی کنارش کشیده شد که با دیدن مرد چشم ابی عجیب و ترسناک این روزهایش خنده روی لبش ماسید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x