رمان شیطان یاغی پارت۴

4.5
(42)

 

 

نتوانستم طاقت بیاورم و عق زدم.

خودم را به روشویی گوشه زیر زمین رسانده و دستانم را شستم…

اما هرچه بیشتر می شستم، دستانم از خون پاک نمی شد.

حالم بد بود.

بوی خون…!

من چطور ان مرد را مداوا کردم…؟!

 

 

نگاهی به مرد کرده که روی تخت بود.

لباس خونی اش را عوض کرده و درون پلاستیک سیاهی انداخته بودم تا نبینم و بوی ان را حس نکنم.

 

 

مرد لباسی نداشت تا بپوشد.

باید برایش لباس تهیه می کردم…

 

 

بی توجه به حال بدم سر وقت صندوقچه قدیمی عمه ملی رفته و ان را باز کردم.

خدا خدا کردم تا یک چیزی پیدا شود و در کمال تعجب لباس مردانه ای قدیمی ان هم با سایز خیلی بزرگ که نمی دانم برای چه کسی بود را برداشته و سمت مرد رفتم…

 

 

نگاهی به هیکل درشت و عضلانی اش کردم…

به قول عمه ملی هیکلش ماشاالله ای بود و به نوعی دم ننه یا همان مادرش گرم که همچین رستمی زاییده بود…!!!

 

با سختی و مشقت فراوان لباسش را تنش کردم که البته بیشترین کمک از سمت خودش بود.

 

-تشنمه…!!!

 

نگاه مرد کردم که آرام با چشمان آبی و سردش خمار بهم خیره بود و طلب آب می کرد.

شاید گرسنه هم باشد.

خون زیادی از دست داده بود.

 

 

دوباره عق زدم که مرد اخم کرد…

-ببخشید… من خون می بینم حالم بد میشه…

 

مرد کمی جا به جا شدو نگاهم کرد.

نگاهش با وجود درد و خماری اما زیادی پر نفوذ و عمیق بود.

ادم ناخوداگاه حساب می برد.

اصلا خون و بوی خون یادم رفت.

 

-من… من… برم… یه چی… بیارم… بخورید…!!!

 

 

 

 

ارام وارد اشپزخانه شده و از کتلت های ظهری که مانده بود با مقداری نان ساندویچ کرده و به همراه اب و مسکن سمت زیر زمین و مرد مرموز رفتم…

 

 

سینی را جلوی رویش گذاشتم.

اول اب و مسکن را خورد و بعد ساندویچ کتلت ها را در سه لقمه تمام کرد.

 

با دهان باز نگاهش کردم.

هرچند ان ساندویچ برای ان قد و هیکل کم بود ولی خب فقط همان در توانم بود…

 

 

آرام و با دلهره سمتش رفتم که سینی را بردارم ولی…

-ببخشید می تونم اسمتون رو بدونم…؟!

 

 

فقط نگاهم کرد.

منتظر نگاهش کردم.

اما انگار آبی از او گرم نمی شد.

 

 

خواستم تهدیدش کنم که مثلا به حرف بیاید اما در دم نطقم را کور کرد…

-اگه نگید کی هستین، مج…

 

 

-ندونی… برای خودت بهتره… الانم بهتره… بری…!!!

 

و در مقابل نگاه متعجبم روی تخت با درد خوابید و چشم بست…

 

-اقا… باشمام…!!!

 

قطرات ریز و درخشان عرق روی صورتش دلم را به رحم آورد و دهانم را بستم…

 

 

سینی را برداشته و از زیر زمین خارج شدم و مرد را به حال خود گذاشتم…

قطعا صبح هم می شد سوال جوابش کرد…

 

 

باید دوش می گرفتم.

بوی خون دوباره داشت حالم را بد می کرد.

حوله ام را برداشته و سمت حمام رفتم.

خودم را تمیز شستم نه یکبار چندبار…

لبخند تلخی روی لبم نشست… این وسواس فکری هم برای همان خاطرات ازار دهنده است.

 

 

اشک از گوشه چشمش چکید.

کاش می شد گذشته ها را فراموش کرد.

کاش پاک کنی جادویی داشتم و ان بخش از تلخی ها را پاک می کردم.

 

 

این چند سال سخت گذشت ولی اثارش روح و جسمم را نابود کرد.

 

اب سرد را بی هوا باز کردم و زیر ان رفتم.

لحظه ای ان چنان نفسم رفت که تمام فکر و خیال هایم را هم از یادم برد…

فراموشی چیز خوبی است حتی اگر لحظه ای باشد.

 

 

راوی

 

-خیلی کله شقی پاشا…؟ چطور تونستی اینقدر بی فکر عمل کنی…؟!

 

 

مردنگاه ابی اش را به بابک دوخت.

-باید دختره رو از نزدیک می دیدم.

 

 

-لابد با زخمی کردن خودت…؟!

 

بایاداوری انکه چطور با دیدنش مات چشم هایش شده یا انکه گیج بازی اش وقتی می خواست بخیه بزند حتی وقتی می خواست مثلا با یه اخم اسمش را بپرسد و او محل نداده بود…

-حق با تو بود زیادی شیرین میزنه…!

 

بابک از کوره در رفت: یعنی رفتی برای اثبات حرف من ببینی این دختره خنگ چطوریه…؟!

 

 

اخم هایش از درد درهم شد.

یکم زیادی ناشیانه بخیه کرده بود.

-ولی خوشگله…!!!

 

 

دهان بابک باز ماند.

-خیلی بیشعوری پاشا…!!!

 

پاشا روی تخت دراز کشید.

-به نریمان زنگ زدی؟ زخمم داره اذیت می کنه…!

 

 

بابک چشم غره ای رفت: اصلا گوش میدی به حرفام…؟!

 

بی توجه به بابک و جلز و ولز کردنش چشم بست…

نریمان اومد، صدام کن…!

 

بابک سری به تاسف تکان داد و رفت.

 

پاشا چشم بست و ناخودآگاه تصویر دلبر دخترک پیش چشمانش جان گرفت.

چشم های متعجب و درشتش یک حالتی بود که از تماشا کردنش خوشت می آمد…

موهای فر و سیاهش هم زیبا بود. بهش می امد.

یا ان لباس های رنگارنگی که می پوشید و صدای تق تق دستبند چوبی اش هم جالب بود.

 

هیچ وقت دخترکی به مانند او ندیده بود…!!!

دختر…؟!

پورخند زد… مگر دختر هم پیدا می شد…؟!

شاید ان مظلومیت و خنگ بودنش همه ظاهرسازی بیش نیست…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x