با قدم های بلند و استوار از پله ها پایین آمد و سمت درب ورودی رفت…
بابک را دید و با اخم های درهمش سمتش رفت…
-چی به اسفندیار گفتی…؟!
بابک جا خورد اما خندید…
-باور کن من نگفتم… خودش فهمیده…!!!
-داره میاد ویلا…
پاشا با اشاره ای به محافظ سمت پارکینگ رفت…
بابک دنبال سرش رفت…
-تو کجا میری…؟!
-میرم شرکت، جلسه دارم… حواست باشه…!
-حواسم هست اما خانوم احتشام می خواست بره قنادی…!!!
-مشکلی نداره اما مراقبش باشین…
بابک چشم درشت کرد…
-چی میگی پاشا، خطر داره… تازه افسون هم می خواد همراش بره…!!!
پاشا برگشت…
-چی…؟ اون کجا بره…؟!
بابک شانه بالا انداخت…
-خانوم خودته… بهتره از خودش بپرسی…!!
مرد نفسش را سخت بیرون داد…
شک نداشت که دخترک داشت لج می کرد.
راه رفته را برگشت و داخل ساختمان شد…
به محض رسیدن به سالن با دیدن افسونی که لباس بیرون پوشیده یود، اخم کرد و پشت سرش ایستاد…
-بسلامتی جایی تشریف می بردین…؟!
دخترک ترسیده از جا پرید و برگشت…
با دیدن پاشای طلبکار چشمانش درشت شدند اما امان از اتفاقی که یک ساعت پیش افتاده بود…
رابطه داغ و پر شورشان…. به یکباره خیس عرق شد و از خجالت سرخ….
پاشا وقتی جوابی دریافت نکرد، قدمی سمتش نزدیک شد…
-با شما بودم خانوم…؟! کجا میری افسون…؟!
افسون قدمی عقب رفت.
اخم کرد و بدون نگاهی به مرد گفت: میریم قنادی…!!!
-شما جایی نمیری…!!!
سر افسون به ضرب بالا آمد…
-چی…؟!
پاشا با جدیت نگاهش کرد و آبی هایش به طور ترسناکی وجود دخترک را لرزاند…
افسون کوتاه نیامد.
درست بود که لذت برده ولی او حق نداشت برایش تعیین تکلیف کند…
-شما نمی تونی بهم دستور بدی…!!!
پاشا سر جنگ نداشت…
-دستور نمیدم افسون… برای حفظ جونت میگم…!!
-من بلدم از خودم مواظبت کنم…!
-حرفم دو تا نمیشه… خانوم احتشام می تونه بره ولی تو نه…!
افسون دست به کمر شد.
-چطور من نمی تونم ولی عمه ملی می تونه… خطری برای اون نیست…؟!!!
-خطر هست ولی کسی کاری به ایشون نداره چون کاری کردم که حاج یوسفی و پسرش جرات نزدیک شدن ندارن…
-مگه نمیگی اون دوتا جرات نزدیک شدن ندارن، پس برای منم مشکلی نیس…!
پاشا نزدیک تر شد و فاصله را کم کرد…
نگاهش توی موهای باز و آرایش دخترک چرخید…
مانتوش زیادی کوتاه بود.
شلوارش هم تا بالاتر از مچش…
سفیدی پایش زیادی توی چشم بود…
-موضوع فقط اینا نیستن، این منم که دشمن زیاد دارم…
دخترک براق شد…
-ببخشید اونوقت ربطش به من….؟!
پاشا دست دراز کرد و تار موی فرش را دردست گرفت و با انگشت شستش لمس کرد…
-ربطش اینه که تو زن منی و اونا چشمشون به زن منه…!!!
-اما… اما تو گفتی من مشکلی ندارم…
-افسون مشکل همیشه هست و وظیفه منه که ازت مراقبت کنم پس خواهش می کنم به حرفم گوش بده و لجبازی نکن…
دخترک تا خواست جواب بدهد با صدای مردی حرف در دهانش ماند…
-فکر نمی کردم اینقدر مشتاق اومدونم باشی…؟!
پاشا سمت عمو جانش برگشت…
-دیر کردی…؟!
اسفندیار دستش را باز کرد و با لبخند روی صورتش گفت: خودت باید بهتر بدونی پروازهای ایرانی تاخیر نداسته باشن که کارشون پیش نمیره…
پاشا حرفی نزد اما افسون مات مردی با موهای بلند جو گندمی که از پشت بسته بود و تی شرت و جین پوشیده بود،شد…
اسفندیار چشم از پاشا گرفت و نگاه دخترک مو فرفری و ریز نقشی کرد که نسبت به برادر زاده غولتنش زیادی کوچولو بود…!!!
جلو رفت و پاشا را کنار زد…
دستش را دراز کرد و رو به دخترک مبهوت گفت: بنده اسفندیار سلطانی هستم، از آشنایی با شما بسیار خرسندم خانوم جوان…!!!
افسون ناخودآگاه نگاهی به پاشا کرد و بعد هولزده تند تند گفت: وای ببخشید منم افسون احتشام هستم…
و بعد دست توی دست اسفندیار گذاشت…
مرد با شنیدن فامیلی احتشام ابروهایش بالا رفت و نگاه پاشا کرد…
سپس رو به دخترک گفت: تبریک می گم بابت ازدواجتون…!!
افسون با گونه هایی سرخ شده تشکری کرد که اسفندیار خندید…
-انگاری بیرون می رفتین…؟!
افسون زودتر از پاشا گفت: نه اقای سلطانی… پاشا جان داشتن می رفتن که اینم حالا به خاطر شما دیرتر میرن… تو رو خدا بفرمایید رو پا نایستین، خسته راه هستین…!!!
افسون پشت سرهم حرف می زد و تعارف می کرد اما پاشا با شیفتگی نگاهش به دردانه کوچولویش بود که داشت رسم میزبانی را به جا می آورد…
اسفندیار و پاشا نشستند و افسون سمت آشپزخانه رفت…
پاشا به محض رفتن افسون سمت عمویش چرخید…
-چی شده عمو…؟!
اسفندیار ابرویی بالا انداخت…
-هرچی خودت خونسرد و خشن و یبسی اما زنت خون گرم و مهمان نوازه…!!! خوشگله…!!!
پاشا کوتاه نیامد: عمو چه اتفاقی افتاده که باعث شده بعد این همه سال بیای ایران…؟!
خیلی خوب بود😍مرررسی قاصدک جونم 😘
این موفرفری دیگه دار شورشو در میاره