به زور آب دهنم رو با لبهای برهوتم فرو دادم.
صداشون دور شد و من با قدمهای آهسته جلو رفتم.
صدای خفهی دختره به گوشم میرسید اما واضح نبود، احتمالاً شهرام جلوی دهنش رو گرفته بود.
با عجله وارد اتاق شدم، دختره دقیقاً پشت هیکل درشت شهرام پنهان شده بود و دیدی به من نداشت.
تقلاهاش خنده دار بود وقتی شهرام خیلی راحت مانع تکون خوردنش شده بود.
نگاهم رو به اطراف چرخ دادم.
لعنت بهشون این اتاق چرا اینجوری بود؟
یه راهروی بزرگ و یه پردهی سفید رنگ جلوی دید رو گرفته بود و نمیشد داخل اتاق رو ببینم شهرامم پرده رو کنار نزده بود.
با عجله در رو سمت خودم کشیدم.
کلید رو خیلی آروم از پشت در بیرون کشیدم و تو خمیر فشارش دادم، مطمئن که شدم کاملاً واضح جاش افتاده بیرون کشیدمش و باز سرجاش برگردوندم.
سریع خمیر رو تو جیبم گذاشتم و صدام رو بالا بردم.
– چه خبره اینجا؟
شهرام به محض شنیدن صدام دستش رو از روی دهن دختره برداشت و سمتم چرخید.
لبخندش شیرین ترین لبخند روی زمین بود.
واقعاً شهرام مشکل روانی داشت؟
دختره باز فریاد کشید و خواست به شهرام حمله کنه.
– دیوونهی روانی اسیر شدم اینجا از دست شما دیوونهها.
شهرام با یه دست مانع شد و من جلو رفتم، دستم رو تخته سینهی دختره گذاشتم و به عقب هولش دادم.
– حق نداری با مریضا این جوری برخورد کنی.
دستش رو به نشونهی برو بابا تکون داد.
– برین گمشین از اتاق بیرون.
شهرام اخم کرد و خواست سمتش حمله کنه که بازوش رو گرفتم و دستم رو یه طرف صورتش گذاشتم.
نگاهش میخ چشمهام شد و من با آرامش و صدای پایین گفتم:
– شهرام آروم باش تو که نمیخوای منو ناراحت کنی میخوای؟
آنی رنگ نگاهش عوض شد و لبخند جای اخم رو گرفت.
– نمیخوام ناراحتت کنم تو زن منی من ناراحتت نمیکنم.
دختره با صدای بلند خندید و با تمسخر جملههاش رو ادا کرد:
– خدا دیوونهها رو با هم چفت کرده، برین بیرون الان مریضم عصبی میشه از این همه سرو صداها.
نگاهم رو با یه چشم غرهی غلیظ از صورت زشتش گرفتم.
با تمام تلاشی که واسه زیبا شدن کرده بود به چشمم یه موجود نچسب میومد، موهای بلوند و ابروهای به رنگ شبش اصلاً به هم نمیومد.
دیگه به سر و صداهای الکیش اهمیت ندادم و با کشیدن بازوی شهرام از اتاق بیرون زدم.
به محض پا گذاشتنم توی راهرو، متعجب به همهمه ای که ایجاد شده بود نگاه کردم.
پرستارها قصد داشتن بیمارهارو داخل اتاق هدایت کنن و چند تاشون با عجله قصد داشتن با آسانسور یا راه پله بیرون برن.
با دیدن سارا بازوی شهرام رو کشیدم و گفتم:
– شهرام برو تو اتاقت من ببینم چه خبره نیای بیرونا.
– کمک کنم.
لبخند زدم.
– از پسش برمیام برو تو.
چیزی نگفت و من سمت سارا که میخواست داخل آسانسور بشه دوییدم.
– سارا چی شده؟
نگاهم کرد و نگران گفت:
– کاپیتان رفته بالا پشت بوم میخواد پرواز کنه.
دست خودم نبود که با شنیدنش محکم به گونهم کوبیدم.
کاپیتان همون مرد بیآزاری که فقط ادای پرواز هواپیما در میاورد و به خاطر آرزوی خلبانی بهش لقب کاپیتان داده بودن.
اگه میپرید قطعاً میمرد و این بدترین تجربه تو محل کار جدیدم میشد و اصلاً اینو نمیخواستم.
از طرفی پسراش مردهای قدرتمندی بودن و قطعاً واسه اطمینان از اینکه جاش اینجا امنه توی این آسایشگاه بستریش کرده بودن.
با عجله پلهها رو واسه رسیدن به حیاط در پیش گرفتم، فقط واسه اینکه شاید بتونم کمکی کنم.
اما اگه میپرید…
دیدن اون صحنه وحشتناک بود.
وارد حیاط شدم و سوز سرد تنم رو لرزوند، همه زیر قسمتی که کاپیتان ایستاده بود جمع شده بودن و من به محض بالا کشیدن نگاهم و دیدن کاپیتان تو اون وضعیت و گاردش واسه پریدن عق زدم.
اه لعنتی.
با عجله نگاهم رو پایین کشیدم لعنت به این عادت گندم، استرس زیاد معدهم رو بهم میریخت و باید واسه آرامش تلاش میکردم.
طبق توصیهی دکتر صفری شروع کردم نفس عمیق کشیدن واسه به دست آوردن آرامش البته اگه اون همه سر و صدا و همهمه میذاشت.
صدای آقای تیموری قدیمی ترین پرستارمون باعث شد لبم رو گاز بگیرم و باز به بالا نگاه کنم.
– کاپیتان قرار نبود تنها بری بدون مسافر.
پس برو عقبو منتظر شو مسافرها سوار شن.
کاپیتان سرش رو بالا انداخت، جوابش وحشتم رو بیشتر کرد.
– من کاپیتان هواپیمای شخصیم الان مسافر ندارم.
کمی عقب تر سر پرستار مشغول تلفنی صحبت کردن بود و به خاطر سر و صدا گوش آزادش رو محکم فشار میداد.
– عجله کنین لطفاً باید قبل از پریدنش اینجا باشین بعد اون به درد هیچکس نمیخوره.
پر از استرس نگاهم رو ازش گرفتم و به کاپیتان دادم.
دقیقاً وقتی خیز برداشت بپره همزمان با بقیهی دخترا جیغ کشیدم و تو یه لحظه دستی دور کمرش قلاب شد و به عقب کشیدش.
خیره به مرد کت و شلوار پوش که از اینجا صورتش مشخص نبود نفس راحت کشیدم.
اما این مرد کی بود؟ شاید همراه یه بیمار ولی هر چی که بود زمان خوبی رسید.