رمان پسرخاله پارت 107

4
(23)

رمان پسرخاله پارت 107

 

از روی صندلی بلند شد.لقمه ای که واسه خودش گرفته بود هنوز توی دهنش بود و اون باهمون دهن پر گفت:

-خب دیگه هرچی خوردی بسته! پاشو بریم حموم!

قاشق مربارو توی دهنم فرو بردم و با لبخند نگاهش کردم.جمله اش باعث شد تو اون لحظه،
چیزای منحرفهانه ای توی سرم رژه برن.
ریز ریز خندیدم و پرسیدم:

-دوتایی!؟

لقمه اش رو قورت داد و خیلی جدی جواب داد:

-نه خیر! نگران نباش یه نفر سوم هم درکارهست!

اولش متوجه نشدم داره شوخی میکنه چون صورتش شبیه به کسی که قصد شوخی داشته باشه رو نداشت واسه همین یه آن با ترس پرسیدم:

-کی!؟

رسا جواب داد:

– جناب شیطان رجیم!حاضر در تمام صحنات خاکبرسری!

خندیدم و یه تیکه خیار قاچ خورده از کنار پنیر برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:

-عه! مسخره…خب من خجالت میکشم…

قدم زمان اومد سمتم.نزدیکم که شد یه کوچولو کمرش رو تا کرد.دستشو رو تکیه گاه صندلی ای که روش نشسته بودم گذاشت و با صدای آرومی کنار گوشم گفت:

-عزیزم من تا خود صبح داشتم ترتیبتو میدادم اون موقع و با اوهمه کاری که تا چهار پنج صبح داشتیم انجام میدادیم خجالت نکشیدی حالا میکشی!؟

فورا چرخیدم سمتش و یه مشت به کتفش زدم و گفتم:

-خیلی دیوث تشریف داری یاسین خیلی…

خندید و یکم دور شد ولی بعد دوباره اومد سمتم.سر انگشتشو رو لبهام که آغشته به مربا بودن کشید و با فرو بردنشون توی دهنش گفت:

-پاشو اینجا فقط تا دو سه ساعت دیگه رزروه…بعدش باید بریم! پاشو وقت نداریم…با یه دوش حجت رو تموم کنیم و بریم

خندیدم و خیلی سریع از روی صندلی بلند شدم و همراه همدیگه رفتیم به طرف حموم.
برای لخت مادر زاد شدن تنها کافی بود تیشرتم رو دربیارم.
اینکارو کردم و منتظر موندم تا یاسین وان رو پر بکنه.
دستهامو از پشت دور بدنش حلقه کردم و سرمو گذاشتم روی کمرش و گفتم:

-امممم! دیگه تو عمارت شانس اینقدر راحت بودن و راحت چرخیدن باتورو ندارم

منتظر موند تا وان پر بشه و بعد کمرش رو صاف نگه داشت و گفت:

-چرا! موقعیتهارو باید خودمون ایجاد کنین! که میکنیم!

اون سرخوش و خشو بین بود اما من نسبتا مایوس، واسه همین پوکر فیس گفتم:

-آره حتماااا با اون عمه های جغد و نومزد حسااااست!

خیلی سریع و حتی میتونم بگم با عصبانیت جرخید سمتم.
نفهمیدم کجای جمله ام کفریش کرد تا وقتی که
انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبهام و گفت:

-هی سوفی…دیگه حق نداری اینو تکرار کنی خب؟
مائده هیچوقت نامزد من نبوده و نیست.حله!؟

خیلی جدی به نظر می رسید.درست به جدی ای اون لحظاتی که نمیشد باهاش شوخی کرد.
دستهامو به ارومی از بدنش جدا کردم و گفتم:

-باشه!

نفسشو داد بیرون و بعد از اینکه کاملا لخت شد رفت توی وان.
نشست و دستهاش رو باز نگه داشت و گفت:

-بیا تو بغلم!

هیجان زده و خوشحال لبخندی روی صورتم نشوندم و با درآوردن دمپایی هام وارد وان شدم و تو بغلش دراز کشیدم.
بدنم که تو آب ولرم غرق شد یه حس خیلی خوب و خوشایند بهم دست داد.
دستهام رو روی پاهاش گذاشتم و آهسته گفتم :

-چقدر خوبه! بغل تو…اب گرم…اوووووف!

سرش رو به صورتم نزدیک کرد.گردنم رو کج کردم و اون به راحتی یه بوسه رو پوستم کاشت و همزمان پرسید:

-دوست داری!؟ هوووم !؟

چشمهام رو بستم و جواب دادم:

-آره خیلی….مثل لمس واقعی آرامشه!

دستهاش به آرومی روی سینه هام نشستن.
پلکهام ناخوداگاه روی هم افتادن و لبخند ملیحی از سر سرخوشی روی صورتم نشست….

🆔 @romanman_ir

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازی
نازی
2 سال قبل

خسته نشی بعد از ۵ روز مسخره ایمممممم!!!!!!!!!!

Daren
Daren
2 سال قبل

هه خجالت میکشه😏
اگه خجالت میکشید تو بغل پسر مردم لش نمیکرد😂😒

F.m
F.m
پاسخ به  Daren
2 سال قبل

😑 دیگه نویسنده خواسته یه تنوعی بده به رمانا دختره پاک دامن نیس … یه ☺ فرشته نماست

مبینا
مبینا
پاسخ به  F.m
2 سال قبل

👌👌👌😂😂😂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x