رمان پسرخاله پارت 110

4
(52)

 

رو خونمردگی های گردنم کرمپودر مالیدم که مشخص نباشن.خیلی زیاد نبودن اما راه مخفی کردن اون چند تا کبودی که یه چشم تیز میتونست حتی با وجودن باز بودن موهام یا سر کردن روسری هم کشفشون بکنه، همین بود!
کش مشکی رو برداشتم و موهام رو دم اسبی بستم.
همون لحظه یه نفر به در زد و بلافاصله با اجازه دادن من هم اومد داخل.
مامان بود.
دست به سینه به همون در تکیه داد و گفت:

-خوبی !؟

سرم رو تکون دادم و با فاصله گرفتن از آینه به سمت میز مطالعه رفتم و جواب دادم:

-آره بد نیستم…

چرخید تا دوباره بتونه خوب نگاهم بکنه.دوربینم رو برداشتم و نگاهی به عکسهایی که انداخته بودم کردم.خیلی از کارام عقب افتادم اونم بخاطر وقت گذرونی با یاسین دیوث زورگو!
اومد جلوتر و پرسید:

-تو خوابگاه خوش گذشت؟ کنار دوستات !؟

هیچ دوست و رفیقی درکار نیود.همه چیز کنار کسی گذشت که بارها خودش بهم هشدار داد بخاطر مادمازل مائده بهش روی خوش نشون ندم.
بازم سر سری جواب دادم:

-آره! آره خوب بود…عالی بود.فوق العاده !یکی از بهترین شبهام تو تهران!

از اینکه به من اینقدر خوش گذشته بود خوشحال به نظر می رسید.
کلا اون یه جورایی در رقابت با بابا قرار داشت.
میخواست اینجا اونقدر به مذاق من خوش بیاد که دیگه تمایلی به برگشتن به شیرار و کنار بابا بودن پیدا نکنم.
لبخند زد و همونطور که سمتم میومد گفت:

-خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته!

چشم از دوربینم برداشتم.سرم رو بالا گرفتم و با لبخند به صورت مامان خیره شدم و گفتم:

-هر جایی غیر از بودن تو این عمارت همینقدر به من خوش میگذره!

این یکی جمله ام اصلا به مذاقش خوش نیومد.واقعا چرا!؟
چه چیزی باعث موندگاری اون تو این عمارت منحوس میشد!؟
زنجیری که به پای اون بسته بودن چی بود !
خوشحالی از روی صورتش پر کشید و گفت:

-بس کن سوفیاااا…من دوست ندارم تو در مورد اینجا اینطوری حرف بزنی یا اینکه این اراجیفت به گوش موشهای این خونه هم برسه!

نفس عمیقی کشیدم و یه کوچولو صندلی چرخدار رو کج کردم که بهتر بتونم بهش نگاه بندازم و بعد گفتم:

-مامان…چرا تمام این سالها پابند این عمارت شدی؟
چرابرنگشتی شیراز پیش ما؟
چی باعث میشه اینجا بمونی و گذر عمرتو بی هیچ هیجانی تماشا کنی؟

مکث کردم.نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهی به قاب عکس کوچیکم انداختم.
عکسی که کنار بابا و توی کافه اش بود.
آهسته گفتم:

-ما یه دوست صمیمی داریم.اسمش گلاره اس ولی ما گلی جون صداش میزنیم.
دوستی با اون از مزون لباسش شروع شده که درست کنار کافی شاپ باباس…یه فروشگاه هنری لباس داره.همیشه تایم استراحتش میومد با ما قهوه میخورد….من حس میکنم عاشق باباست …گاهی ناهارشو با ما میخوره.خوش ذوق…عکاس مدلینگهاش من بودم.سالهااااست دوستیم
بعضی وقتها باهم دمنوش میخوریم…خیلی اوقات هم لباسهای خوشگلی به من هدیه میده…
پر انرژیه…شاده…اما هیچوقت ازدواج نکرده یبه قول خودش کسی رو پیدا نکرد که ارزش اینکه یه عمر زندگی رو باهاش بگذرونه داشته باشه. مادرش گیلکیه.ما عاشق این بودیم واسمون غذای گیلکی بپزه و بیاره…
میدونی…خیلی ساله ما داریم یه جورایی و به نحوی زندگیمونو با گلی میگذرونیم اون هم بدون اینکه زیر یه سقف باشیم اما بابا هیچوقت بهش نگفت دوستش داره یا سعی نکرد امیدوارش کنه …میدونی چرا!؟

غرق درفکر ، غمگین و اهسته پرسید:

-چرا !؟

خیره تو چشمهای غمگینش جواب دادم:

-چون من حس میکنم اون امیدواره تو برگردی…

لبخند تلخی روی صورتش نشست.
لبخند خیلی خیلی تلخی!
سرش رو تکون داد و با صدای بسیار ضعیفی گفت:

-این اتفاق هیچوقت نمیفته! اینو پدرت هم خوب میدونه

عصبانی و دلخور پرسیدم:

-چرااا!؟ چرا نمیفته؟ اینکه با ماباشی بهتر از این نیست شبانه روز توی این عمارت بمونی!، هااان !؟

اومد سمتم.دستشو رو ی شونه ام گذاشت و گفت:

-همچی بین من و پدرت تموم شده سوفی.همچی…شاید اگه تو نبودی ما حتی همون چندسالی یکبارهم باهم همکلام نمیشدیم اونم پیامکی…سلام سوفی رو بفرست.سلام سوفی فردا تهران! همین…تمااااام! تمام گفت و گوی ما همیشه همینقدر بوده…من نمیتونم.نمیتونم….

ناراحت تر از همیشه پرسیدم:

-آخه چرااااا !؟ چرا از بابا متنفری!؟

سرش رو تکون داد و گفت:

-من از پدرت متنفر نیستم سوفیا.فقط زندگی هامون سوا شده…اون یه زندگی داره منم یه زندگی دیگه…

اینو گفت و با کشیدن یه نفس عمیق به سمت دررفت.
ایمان داشتم مادرم چیزای زیادی رو داره ازم مخفی میکنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رعنا
رعنا
2 سال قبل

عجب پارتی

مبینا
مبینا
2 سال قبل

چ زیاااااد 😱🙄
نکشیمپن سلطان 😐 کمتر میزاشتی خو 😏

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x