سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:
-عجببب !پس کلا با موندن من حال نمیکنی!
ماتحتش رو از روی تخت بلند کرد که واقعا بره.
به دل خودم بود دوست داشتم بمونه اما موندنش میتونست به همون اندازه هم دردسر ساز باشه با این وجود…فکر کنم وسوسه شده بودم مدت رمان بیشتری اون رو کنار خودم داشته باشم!
یکی دو قدم رو به جلو برداشت که بره سمت در و تنهام بزاره.
به زانو روی تخت نشستم و آهسته و با لحنی لکس و ناز دار و کشیده پرسیدم:
-واقعااات میخوای بری !؟
مکث کرد و سرش رو برگردوند سمتم و جواب داد:
-آره…مگه این همون چیزی نیست که دلت میخواد!
ابرو درهم کشیدم و گله مندانه با سر کج شده، نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:
-یااااسین…لوس نشو! من کی همچین چیزی گفتم!اگه میخوای ولم کنی و بری بیخودی همه چیزو گردن من ننداز…
کاملا چرخید سمتم و بعد قدم زنان اومد جلو.من وسط تخت رو زانو نشسته بودم و اون رو لبه ی تخت.
یه لبخند ملیح که خیلی دوست داشتنیش میکرد رو صورت خودش نشوند و بعد گفت:
-خودت گفتی حتی اگه بخوام بمونم هم نمیزاری!
خودمو کشیدم سمتش.دستهامو گذاشتم رو شونه هاش و بعد صورتش رو ماچ کردم و با کج کردن سرم برای بهتر دیدنش پرسیدم:
-نگو که هنوز فرق حرف جدی و شوخی رو نمیدونی!
خندید و به عقب خم شد تا یه جورایی تو آغوشم دراز بکشه و اینکارو هم انجام داد.
حالا من نشسته بودم و اون تو بغلم بود درحالی که پاهاش آویزون بود.
دستهامو نوازشوار لای موهاش کشیدم و گفتم:
-یه سوال بپرسم ازم عصبانی نمیشی و خیالهای رنگاورنگ نمیکنی!؟
ابرو بالا انداخت و همونطور که با انگشتهای دستم که رو سینه اش بودن ور میرفت گفت:
-نه نمیکنم!
آروم آروم بدنش رو مالوندم و محض اطمینان پرسیدم:
-واقعا!؟
-آره من جز تو هیشکی رو نمیکنم!
یه سقلمه به پهلوش زدم و با خشم و عصبانیتی تصنعی گفتم:
-بدجنس! اصلا حرف نمیزنم!
زیرشو خالی کردم و خودمو کنار کشیدم.
خمیازه ای کشید و کش و قوسی به بدنش داد و بعد اومد سمتم.
مستقیم دراز کشیدم و زل زدم به سقف و اهسته گفتم:
– اگه من به تو نرسم چی میشه!؟ اگه تو مائده رو بگیری…اگه نزارن من بهت برسم…اون وقت از تهران متنفر میشم و دیگه هیچوقت اینجا زیر آسمون این شهر نمی مونم !
خودش رو بهم نزدیک کرد.کنارم دراز کشید.کف دستشو تکیه گاه سرش کرد و آرنجش رو گذاشت روی تخت و بعد همونطور که انگشتاشو نوازش وار لای موهام میکشید گفت:
-این چیزی نیست که الان بخوای بهش فکر بکنی…تو چرا اصلا اینقدر منفی بافی هااان !؟
همومطور که با انگشتهام ور میرفتم آهسته و پچ پچ کنان گفتم:
-من هیچ مردی رو جز تو دوست ندارم یاسین…لطفا هیچوقت پشتمو خالی نکن!
سر انگشتاشو با ملایمت روی پوستم صورتم کشید.حتی خم شد و لبمو بوسید و بعد دوباره سرش رو بلند کرد و پرسید:
-معلومه که اینکارو نمیکنم.اینقدر منفی یافس نکن!
سرمو گج کردم و خیره شدم تو چشمهاش و گفتم:
-دوست دارم یاسین!
لبخند زد.شاید خودش هم فکر نمیکرد منی که یه زمانی چشم دیدنش رو نداشته باشم حالا صاف تو چشمهاش نگاه کنم و بگم دوشتش دارم…یا حتی می ترسم از دستش بدم!
دستشو رو پیشونیم کشید و موهام رو داد یالا و یعد کاملا دراز کشید و با حلقه کردن دستش به دور بدنم منو به خودش فشار داد و گفت:
-من بیشتر…
چشمامو بستم و پرسیدم:
-کنارممی مونی؟
نوازشم کرد و جواب داد:
-آره…می مونم
محکم گرفتمش و خودمو بهش فشردم و گفتم:
-شوخی کردم که گفتم اگه بخوای بمونی هم من نمیخوام…
آهسته لب زد:
-میدونم عزیزم…بخواب! من جز تو هیچ دختری رو نمیخوام! هیچ دختری…حالا آروم بخواب!
وقتی این حرفهارو میزد دلم قرص و محکم میشد.
دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
-باشه…
حرفی ندارم 😐😏
انشای اول دبستان 😐😐
نویسنده جان خیلی ابکی شده دیگه داستان
جمعش کن بره الکی داره کش میاد
اصلا برگام ریخت بسکه هی میخونم تموم نمیشه…. جمع کن خودتو با اون رمان نوشتن
اقا میشه بگین از الان تهش چی میشه😂؟!!
شاید سوال مسخره ای باشه ولی حسم میگه به اینده مامانش دچار میشه
نمی دونم چرا نمی تونم عشق یاسین و به سوفیا باور کنم
دقیقا موافقم
گندشو دراوردی نویسنده، خو وقتی چیزی واسه نوشتن نداری دیگه این چیزای تکراری و بی اهمیت ننویس باو
اصلاااااااااا دیگع رمانت جذابیت نداره، چرا ب هیجـات نمیگیری حرفای مارو؟! 😑😑🤐😣😫
از وقتی با یاسین رل زده همششششش شده صکـس،به خودت بیاااااا یکم تنوع بدههه،
والا ای روزا هرچی دارم میخونم همش سوفی هس با این صکسـای بی پایانشـ….
ناموسا خودت اقتصاد نشده؟!
ناموسا خودت عقت نشده؟!