رمان پسرخاله پارت 118

4.8
(34)

 

به گمون اینکه هنوز هم تو بغل یاسینم با همون چشمهای بسته لبخند زدم و چرخیدم اما نبودش رو که کنار خودم حس کردم و یه جورایی انگارهوا رو در آغوش گرفته بودم، باعث شد خیلی زود چشمهام رو باز کنم.
به جای خالیش کنار خودم خیره شدم.
نبودنش واقعا تا به همین اندازه و تا همین حد ترسناک بود یا من زیادی بهش وابسته شده بودم !؟
پتورو کنار زدم و از روی تخت اومدم پایین…
با دستهام صورتم رو پوشوندم و همزمان به سمت سرویس بهداشتی داخل راهرو رفتم.
باید اعتراف کنم من…جدا…عمیقا…شدیدا و خالصانه به یاسین کسی که یه زمانی در حد مرگ ازش بیزار بودم،وابسته شده بودم و دیگه نمیخواستم جز اون به هیچ مرد دیگه ای فکر کنم!
حالا من دیگه رسیده بودم به اون مرحله که دلم مدام هوس زلف پریشانشو داشت….
مبادا از دستش بدم، مبادا نزارن بهمدیگه برسیم، مبادا…هوووف!
این مباداها منو بوجور نگران میکرد!
در سرویس رو باز کردم و رفتم داخل.
رو به روی روشویی سنگی ایستادم و به صورت خودم توی آینه خیره شدم.
زیر چشمهام یکم پف داشتن و چشمهام هم حسابی خمار شده بود.
دستامو زیر حسگر شیر گرفتم و وقتی مشتم از آب پر شد همه رو پاشیدم به صورتم…
حس خوبی بود برخود اون قطرات سرد به پوست صورتم.لبخند زدم که پچ پچ های منیره و یکی دیگه از خدمتکارها از بیرون توجه ام رو جلب کرد:

“وای خوشبحالشون…چه زوج خوشگلی میشن…خوشبحال مائده خانم که قراره با یکی مثل آقا یاسین ازدواج بکنه…بنظرت جشنشون رو همینجا تو عمارت میگیرن؟”

متعجب کمر تا شده ام رو صاف نگه داشتم و گوش تیز کردم ببینم منیره که از جیک و پیک آدمای این خونه بخصوص مائده باخبر بود چیمیگه:

“آره یابا…همیشه رسم بوده این خونواده عروسی هاشون رو همینجا بگیرن حتما مائده خانم جان و آقا یاسین هم جشنشون رو تو حیاط همین عمارت میگیرن…”

“منیره بیا بریم پایین گوش بگیریم ببینیم چیمیگن…من خیلی کنجکاو شدم…بریم؟”

“آره بریم…منم دلم میخواد ببینم چه تاریخی رو برای عقدشون انتخاب میکنن”

ناباورانه سرمو به سمت در برگردوندم.احساسم بهم میگفت اینجا داره یه اتفاقایی میفته.
اتفاثهای خیلی خیلی ید.یعنی برای من بد!
منظورشون از تاریخ عقد دقیقا چی بود!؟ چرا من اونقدر دستپاچه و وحشت زده شده بودم آخه !؟
اجازه دادم اونا برن و وقتی دور شدن از سرویس اومدم بیرون.فورا برگشتم توی اتاق و با پوشیدن لباس مناسب و مرتب کردن خودم زدم بیرون…
قلبم تند تند تو سینه ام میتپید.
از همون لحظه ای که بیدار شده بودم همش حس میکردم امروز قرار نیست برای من روز خوبی باشه…
پله هارو با عجله پایین رفتم.
هر اتقاقی که داشت میفتاد مربوط میشدبه یاسین و مائده.
به سالن خصوصی که رسیدم منیره و یکی دیگه از دخترای خدمتکار رو دیدم که همون حوالی فالگوش وایستادن…
واسه اینکه از نضور خودم معطلع و اونجا دورشون کنم و خودم جایگزینشون بشم پشت سرشونن صاف ایستادم وبعد یه سرفه ی تصنعی کردم.
ترسیدن و هول زده به سمت من برگشتن.
منیره عین خیالشم نبود.یعنی نه تنها نترسید بلکه حتی پشت چشمی هم نازک کرد و با گله مندی پرسید:

-وااا…خانم شوخیتون گرفته! نمیگین میترسیم!؟

 

عجب رویی داشتاااا…چپ چپ نگاهش کردم و پرسیدم:

-فالگوش بودین!؟

قبل از اینکه خودش جوابی بده دوستش که حسابی از حضور یهویی من ترسیده بود خیلی زود و با دستپاچگی جواب داد:

-نه نه…نه خانم ما…ما فقط میخواستیم بدونیم تاریخ عقدشون کی هست! همین!

متعجب و حتی با ترس پرسیدم:

-تاریخ عقد کی!؟

آب دهنشو قورت داد و جواب داد:

-مائده خانم و آقا یاسین دیگه.همه شون اینجا دور هم جمع شدن دارن راجع به همین صحبت میکنن!

شوکه شدم…اونقدر که حتی نتونستم پلک بزنم.
من درست شنیده بودم!؟
داشتن تاریخ عقدشون رو مشخص میکردن!؟
چند قدمی یه جلو رفتم و یعد کنار پرده ایستادم و به داخل سالن نگاه کردن.
باورم نمیشد…اونحا همشون دور هم جمع بودن.همشون.
حتی یاسین!
ماه چهره خانم که مشخص بود بی نهایت از این پیوند خرسند هست خطاب یه یاسین و مائده که کنار هم نشسته بودن گفت:

-وقتشه که دیگه شما دونفر برید سر خونه زندگیتون!
یاید رابطتتون رسمی تر بشه…من دلم میخواد به رسم همیشگیمون جشن عقد و عروسیتون رو همینجا برگزار کنیم…

مائده با کمال میل گفت:

-موافقم…البته من دلم میخواست این جشن رو توی تالار بگیریم ….

مادرش گفت:

-عزیزم‌میدونی که رسم ما چیه!

سر تکون داد و گفت:

-خب آره بخاطر شما قبول میکنم ولی خب.. دوست دیزاینرمم گفته میشه از اینجا هم یه سالن توپ خوب بدای ردز عروسی درآورد…

دستمو رو قلبم گذاشتم و هاج و واج به یاسینی که صم بکم نشسته بود و هیچی نمیگفت خیره شدم.
منوچهر خان با رضایت سری جنبوند و گفت:

-منم موافقم …هر چه زودتر این جشن همینجا برگزار بشه بهتره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasna
2 سال قبل

کی پارت جدید رو میزاری ؟؟
البته پارت که نه ۴ خط بعدی 😐😐😐

ب تو چ😐🖕
ب تو چ😐🖕
2 سال قبل

خب خب سوفی جون حالا برو بخور نوش جون 🙂💔😚ادمین جان هر ۵ روز یک پارت میزارین یعنی چی ما کلا فراموش می‌کنیم که پارت ها از چه قراره 😒🤨

Fatemehhhhhh
2 سال قبل

خب سوفی جونم به درک داره واصل میشه یاسین پرررررر😂😈

رعنا
رعنا
2 سال قبل

دخترای که سبک بازی در میارن و بدون اینکه از ایندشون مطمئن باشن همچین کارای میکنن و همه چیزی که دارن رو به جنس مخالف میدن همین میشه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x