رمان پسرخاله پارت 119

3.8
(37)

 

 

واقعا شوکه بودم.اصلا فکرش رو نمیکردم از خواب بیدار بشم و همچین حرفهایی رو بشنوم. چشم دوختم به یاسین…

پس چرا نمیگفت مخالف؟

چرا حرفی نمیزد !؟

این همون اتفاقی بود که من ازش واهمه داشتم.

همینکه یه روز برسه که اونها بخوان این نامزدی رو جدی بکنن و این وسط من عاطل و باطل بمونم!

مثل یه موجود سرگردان که یه شکست عشقی بزرگ گردنش انداختن!

منوچهر خان رو کرد سمت یاسین .اون به نسبت خواهرش علاقه ی حتی میشد گفت بیشتری برای رسیدن این دو نفر بهم داشت و حتی این از جمله ای که به یاسین گفت هم مشخص بود:

 

 

-هر چه تاریخ عروسی رو بندازین جلوتر بهتره!

 

 

یاسین عصبی وار پاش رو نکون داد و گفت:

 

 

-من آمادگیش رو ندارم…

 

 

منوچهر خان با صورتی عبوس و کاملا جدی و یا تشر گفت:

 

 

-آمادگی!؟؟ نیازی یه آمادگی نیست…همه ی کارهارو دیگران انجام میدن تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه که شلوارتو بپوشی و پای سفره ی عقد بمونی!

 

 

تنها چیزی که گفت این بود:

 

 

-هر کاری نیاز به آمادگی داره…هول هولکی که نمیشه!

باید به هردوی ما وقت بیشتر یدین شاید اصلا ما مناسب هم نباشیم!

 

 

این حرفش عمه اش رو به شدت جری کرد.

پشت چشمی نازک کرد و گفت؛

 

 

-شما سالهاست نامزدین اگه مشکلی بود تو این مدت بینتون پیش میومد!

بهتره دیگه از این حرفها نزنید!

 

 

مائده هم با خونسردی یا بهتره بگم پررویی گفت:

 

 

-منم فکر نکنم مشکلی با یاسین داشته باشم.از هیچ لحاظی!

 

 

لبخندی تلخ زدم.به تلخی احوالاتم.

چیزی که من انتظار داشتم اون بگه این نبود که فقط بگه آمادگی نداره.

من توقع داشتم اون قرص و محکم تو روشون بایسته و بهشون بگه که مائده رو نمیخواد اما انگار این ازش بر نمیومد .

دستشو پشت گردنش کشید و انگار که ندونه چطوری این مسئله رو ختم به خیر بکنه گفت:

 

 

-شاید اصلا من مناسب مائده نباشم!

 

 

مائده که کاملا مشخص بود بدجور بیتاب رسیدن به یاسین هست لبخند عریضی که حتی میشد دندونهاش رو از اون فاصله هم دید زد و گفت:

 

 

-ولی من هیچ مشکلی باتو ندارم.از نظر من همچی اوکیه!

 

 

اونقدر بهش خیره موندم که

فکر کنم بالاخره سنگینی نگاه هام رو دید و سرش رو برگردوند سمتم.

چشم تو چشم که شدیم سرم رو به تاسف براش تکون دادم و از اونجا گذشتم و به سمتم در پاتند کردم تا از خونه بزنم بیرون!

چرا به من ابراز علاقه کرد وقتی میدونست تهش قراره اونجا بشینه و در مورد تاریخ عروسیش صحبت بکنه.

از اونجا زدم بیرون و رفتم توی حیاط…

نیاز داشتم حال و هوام عوض بشه.

انگار نمیتونستم تو خونه نفس بکشم.

چشمهام رو باز و بسته کردم و به سمت باغچه رفتم.

یه گوشه نشستم و ماتم زده به نقطه ای نامشخص خیره شدم.

کاش هیچوقت نمیگفت دوستم داره…

کاش منو به خودش دلبسته و وابسته نمیکرد:

 

 

-خلوت کردی…

 

 

صدای یاسر رو که شنیدم سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.

قدم زنان اومد سمتم و کنارم نشست.

رد نگاهمو که دنبال کرد و رسید به باغچه گفت:

 

 

-این باغچه فصل بهار دیدنیه….

 

 

هیچ چیز دیگه تو هیچ فصلی برای من دیدنی نبود.تو هیچ فصلی…

غمگین لب زدم:

 

 

-وقتی حالت خوب نباشه نه قصل بهار قشنگه نه فصل پاییز نه تابستون …

 

 

اومد سمتم.کنارم نشست و گفت:

 

 

-ناراحتی!؟

 

 

لبخندی تصنعی زدم و به دروغ جواب دادم:

 

 

-نه! خوبم…

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-صورتت که خلافش رو ثابت میکنه….

 

 

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.

آره خوب نبودم اما چطورمیتونستم دلیل خوب نبودنم رو با صراحت بهش بگم.

درد رو وقتی نتونی بیان کنی میشه یه درد دیگه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم بانو
مریم بانو
2 سال قبل

خخخخ دو ثانیه پیش پارت جدید اومده بود…حال کردم🤣🤣
ولی کوتاه بود بازم میگم کوتاه بود

Yasna
2 سال قبل

اقا جان مادرت زودتر بزار😟😟😟
کم میزاری جهنم حداقل زودتر بزار هم همین ۴ خط رو 😐😐😐😐😐😐

(?)
(?)
2 سال قبل

میشه زودتر پارت بزارید ممنون

Mina:|
Mina:|
2 سال قبل

جان عزیزترین کَسِت باو جان
جداقل میزاری ششصد تا فاصله نزار بینشون بره:/

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x