آره خوب نبودم اما چطورمیتونستم دلیل خوب نبودنم رو با صراحت بهش بگم.
درد رو وقتی نتونی بیان کنی میشه یه درد دیگه…فکر نکنم هم الات وقت مناسبی باشه که همه بدونن عشق و علاقه ای بین من و یاسین هست.
حتی اگر هم موقعه اش باشه آدمای اینجا اینو باید از زبون یاسین میشنیدن نه من.
لبخندی تلخ زدم و به یاسیر که منتظر شنیدن حرفها و درد و دلهای بیشتری از من بود گفتم:
-من خوبم! فقط یکم دلم گرفته بود اومدم هوا بخورم
دستشو روی شونه امگذاشت و گفت:
-هر وقت دوست داشتی و هر وقت دلت گرفت میتونی رو هیکل من حساب باز کنیااااا….
لبخند زدم اینبار نه تلخ بلکه از ته دل.فکر کنم همینکه یه نفر تو زندگی آدم وجود داره که همچین چیزی رو میگه هم کافی بود.
چشمامو بازو بسته کردم و گفتم:
-باااااشه! حتما رو هیکلت حساب میکنم…
تلفنش زنگ خورد.پاش رو کشید که بتونه از جیب شلوارش بیرونش بیاره.با دیدن شماره تماس لبخندی زد و رو به من گفت:
-دریاس…
بی رمق خندیدم و گفتم:
-اووووه!پس احضار شدی!
-قکر کنم من فعلا برم!
سری به تاسف براش تکون دادم و گفتم:
-ای دوست دختر ذلیل
خیلی زود بلند شد و سرگرم حرف زدن آروم آروم ازم دور شد.
چون حیاط رو خلوت دیدم از فرصت استفاده کردم و به سمت کلبه درختی رفتم.
اون قسمت تو روز زییا و تو شب
وحشتناک بود و البته الان توی اون حالت زیبای خودش بود.
از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم داخل و دروبستم.
کنار پنجره اش نشستم و خیره شدم به کوه هایی که حتی از اینجا هممشخص بودن…
اگه مائده و یاسین باهم ازدواج میکردن چی !؟
اون موقع تکلیف من چی میشد !؟
یعنی تکلیف دل من من چی میشد !؟
آهی کشیدم …
کاش وقتی میتونست تهش اینجوری میشه منو به خودش وابسته نمیکرد.کاش…
غرق خودم بود که حس کردم یه نفر سعی داره درو از بیرون باز بکنه اما چون من از داخل دسته اش رو کشیده بودم نمیتونست.
بی حرکت به در خیره موندم که صداش از همونجا به گوشم رسید:
-سوفی!؟ اونجایی ؟ سوفیاااا…درو باز کن بیام داخل!
صداش رو که شنیدم هم اخم کردم و هم دستهام ناخوداگاه مشت شدن.
دوباره گفتم:
-سوفی میدونم داخلی پس درو باز کن…سوفی در واکن میخوام ببینمت
با عصبانیت و دلخوری گفتم:
-لازم نکرده بیای داخل…برو پیش نامزد عزیزت!
هم بغض داشتم هم خشمگین بودم.من با چشمهای خودم شاهد اونجلسه ی مسخرشون بودم.
اونا همچی رو بریدن و دوختن و تن یاسین کردن و ا ن لام تا کام هیچی نگفت پس الان اینجا چیکار میکرد!؟
دوباره به در زد و گفت:
-سوفی لطفا درو باز کن میخوام باهام صحبت بکنم!
همچنان عصبانی گفتم:
-من هیچ حرفی باتو ندارم.هیچ حرفی!
دیگه هیچی نگفت.
احساس کردم شاید اصلا رفته برای همین از پنجره فاصله گرفتم و حتی پرده رو همکشیدم.با گام های بیصدا به سمت در رفتم.
چنددقیقه ای بهش خیره موندم تا اینکه بازهم صداش از پشت در به گوشم رسید:
-بزار بیام داخل برات توضیح میدم…
پوزخند زدم و عصبی گفتم:
-توضیح !؟ مثلا چی داری که بگی!؟ هااان !؟هرچی بین من و تو بوده از همین لحظه تمومه!
با مشت به در کوبید و گفت:
-اینقدر مزخرف نگو .این در لعنتی رو باز کن
دندونامو روهمسابیدم و دستهامو مشت کردم و گفتم:
-اینکار نمیکنم چون نمیخواااام دیگه ببینمت!
عصبانی شد.مشت دیگه ای به در زد و گفت:
-سوفیا به جان مادرم درو باز نکنیمیشکنمش!
جون کسی رو قسم خورد که میدونستم دروغ نمیگه.
ولی من اصلا دلمنمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.
ازش عصبانی بودم و ولخور…یعنی امروز با سکوتش باعث به وجود اومدن این احساس تو درون من شد.
با اینحال از سر ناچاری به سمت در رفتم و بازش کردم و بعدهم یکی دو قدم عقب رفتم…
خیلی کمه😥
خدا کنه یاسین و مائده ازدواج کنن تا سوفیا بسوزه جیگر منم به پهنا خنک شه😁😹
باهات هم عقیده ام😁👍🏻😎
هعی