رمان پسرخاله پارت 127

4.1
(31)

 

 

دستمو گرفت و قرص و محکم گفت:

 

 

-کسی حق نداره به سوفیا بگه بدکاره…سوفیا دختریه که من دوستش دارم و هیشکی رو بهش ترجیح نمیدم.هیشکی…

 

 

سرمو به سمتش چرخوندم و به نیمرخش خیره شدم.

با حرفهش همه رو شوکه کرده بود.

همه رو…حتی خود من!

راستش اصلا فکرش رو نیمکردم یه روز اینقدر قرص و محکم توروی پدرش که یه دیکتاتور واقعی بود بایسته و قرص و محکم همچین حرفهایی رو بهش بزنه!

انگشتهام رو سفت و محکم گرفت.

حس کردم با حرفهاش و حتی با اینکارش و با گرفتن دستم یه جورایی دوباره منو که زیر سنگینی فشار نگاه هاشون درحال تلف شدن و کم آوردن بودم احیا کرد.

روحم شاد شد.

اون قوت قلب بود.اون انرژی بود.اون یه دلیل برای شجاعت و یه دلیل برای تمایل به زندگی بود.

مامان با وحشت اسمشو آهسته صدا زد و گفت:

 

 

-نه یاسین! حماقت نکن !

 

 

ولم نکرد.محکمتراز قبل دستمو گرفت.انکشتامونو توی هم قفل کردیم.بدون هیچ ترسی به پدرش نگاه کرد.

منوچهر خان با خشم پرسید:

 

 

-این چه چرندیاتیه که برای من سوار میکنی؟!

 

 

یاسین جواب داد:

 

 

-شما اسمش رو بزار چرندیات یا هر اسم دیگه.

دوره اش کردین و هر حرفی دلتون میخواد بهش میزنین..هرزه…بدکاره…اگه به بدکاره ایه من خودم ختم بدکاره هام…

سوفیا دختریه که من عاشقشم.دوستش دارم و نمیخوام از دستش بدم…به هیچ قیمتی!

 

 

منوچهر خان دیگه نتونست تحمل کنه و با کوبندن مشتش به دسته ی صندلی نعره زد:

 

 

-هیچ معلومه چی داری میگی!؟تو نامزد داری…و نامزدت مائده است!

 

 

شونه هام از نعره ی منوچهرخان لرزیدن و بالا پریدن.

ترسیدم این قابل انکار نبود.

حتی این ترس اونقدر زیاد بود که فکر کردم یاسین خم از این به بعد سکوت کنه اما نکرد.

مثل چنددقیقه قبل محکم و جدی گفت:

 

 

-بابا…مائده نامزد من نیست.مائده خواهر منه من این به خودش هم گفتم…اون عین خواهر منه و من جز این حس هیچوقت هیچ حس دیگه ای بهش نداشتم…هیچوقت!

 

 

حرفهای یاسین ظاهرا مثل ریختن بنزین روی یه اتیش کم جون که علاقه ی فراوانی به شعله ور شدن داشت، آتش خشم ماه چهره خانم و خواهر! فخری رو دو صد چندان کرد.

از روی مبل بلندشد و اومد سمت من و یاسین و همزمان تند تند و با عصبانیت گفت:

 

 

-تو به چه جراتی به خودت اجازه میدی همچین چرندیاتی بگی وقتی اینهمه سال دختر منو معطل خودت کردی…

 

 

رو به رومون ایستاد.

دستش رو برد بالا و خواست سیلی محکمی به گوش یاسین بزنه که خاله مداخله کرد و درآرامش گفت:

 

 

-پسر من دختر شمارو معطل نکرد!

هیچوقت اینکارو نکرد…کدومتون تا حالا از زبونش شنیدین که عاشق مائده است!؟ کدومتون !؟

دوست داشتن که زوری نیست…

نمیشه که به زور به کسی همچین حسی رو تحمیل کرد!

 

 

حرفهای خاله ی یه سکوت سنگین ایجاد کرد.

این شجاعت از اون که همیشه یه زن ساکت آروم بود یه جورای جای تعجب داشت!

اینبار فخری خانم بود که وارد مهلکه شد و خطاب به خاله با عصبانیتی کاملا آشکار گفت :

 

 

-اینهمه سال پسر دردونه ات زبون نداشت این حرفهارو بزنه!؟

یا نه بهتره اینطور بگی…اینهمه سال یه هفت خطی مثل دختر خواهرت پیشش نبوده!

 

 

خاله خیره شد به چشمهای پر نفرت فحری و گفت:

 

 

-و یا بهتره اینطور بگی…تا قبل اومدن بچه ی خواهر من یاسین عاشق کسی نشده بود!

 

 

فخری پوزخندی زد و گفت:

 

 

-خب البته باید هم ازش دفاع کنی…

 

 

خاله بازهم با جوابهاش فخری رو ساکت و لال کرد:

 

 

-احساسی که یاسین به مائده داره مثل احساس تو به منوچهره ..تو میتونی با منوچهر ازدواج کنی!؟ نمیتونی ..درسته!؟ حتی حرف زدن درموردش هم چندشه…

پس چرا از پسر من توقع دارین با کسی که همچین حسی بهش داره ازدواج بکنه !؟

 

 

از جواب خاله کیف کردم هر چند بعضی هارو بد سوزوند اما صدای داد منوچهر خان به همچی خاتمه داد:

 

 

-بس کنید! باهمتونم!

سوفیا از اینجا میره و یاسین و مائده آخر همین هفته باهم ازدواج میکنن!

 

 

این حرف اون باعث شد ته دلم خالی بشه.

دست یاسین رو سفت گرفت و بهش چسبیدم.

چرخید سمت پدرش د گفت:

 

 

-من پای سفره ی عقد با کسی که مثل خواهرمه نمیشینم مگر اینکه جنازه ام اونجا باشه!

اگه یه داماد مرده به کارتون میخوره تفنگ شکاریتون رو بردارین و یه تیر بزنین به قلبمو جسدمو کنار مائده جونتون بنشونید!

هضم حرفهای محکم و عجیب یاسین به حدی برای اون جمع سنگین بود که همشون یه جورایی تو شوک رفته بودن.

من خودمم هیچوقت فکر نمیکردم اون روزی اینطور قرص و محکم مقابل پدرش و حتی عمه هاش بایسته و همچین صحبتهایی بکنه!

منوچهر خان نفس عمیقی کشید و بعد از سکوتی نسبتا طولانی خطاب به یاسین و حتی خود من گفت:

 

 

-تا فردا بهتون مهلت میدم این علاقه ی کورکورانه و احمقانه تون رو بزارید کنار.فقط تا فردا…چون اگه تغییر نکنه بعدش دیگه اوضاع مثل الان نمیشه…

 

 

یاسین انگار میدونست معنی حرفهای پدرش چی هستن.

شاید برای همیشه از ارث محرومش میکرد.

شاید هم کلا از این خونه مینداختش بیرون اون هم برای همیشه با این وجود حتی ترس از این اتفاق هم نگذاشت اون ساکت بمونه و گفت:

 

 

-تا آخر عمرمم بهم فرصت بدی نظرم عوض نمیشه

 

 

منوچهر خان دست مشت شده اش رو بالا برد و اون رو با منتهای عصبانیت کوبوند رو دسته ی صندلی و بعدهم گفت:

 

 

-رو حرف من حرف نزن!فردا شب هردوتون رو میبینم…برید خوب فکر کنید و دعا کنید نظرتون با نظر الانتون بکی نباشه!

 

 

منوچهر خام این حرفهارو بلند بلند و با تحکم به زبون آورد و بعد هم با عجله و عصبانیت به سرعت از اون سالن خارج شد و رفت بیرون تا دیگه چشمش به چشمهای ما نیفته!

تمام مدت ساکت بودم وصامت!

خاموش خاموش!

من یاسین رو خیلی دوست داشتم ولی خیلی خوشحال بودم از اینکه اونطور قرص و محکم دم از خواستنم میزد.

اونقدر خوشحال که دیگه این داد و فریادها و تهدیدها ذره ای برام اهمیت نداشتن همونطور که واسه اون نداشتن!

ماه چهره حانم دست مائده رو گرفت و با صدای بلند، درحالی که به عمد تصمیم داشت حرفهاش به گوش ماهم برسه گفت:

 

 

-نگران نباش عزیزم! هر کسی لیاقت تورو نداره…همیشه تو زندگیت ممکنه هرزه هایی باشن که بخوان آرامشتو بهم بریزن!

مقطعیه و موقته! بهت قول میدم!

 

 

هدف نهایی تیکه و طعنه هاشون فقط من بودم و بس.

سرمو به سمت یاسین چرخوندم و نگاهش کردم.

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-توجهی نکن!

 

 

لبخند زدم و با اینکه تلخی حرفهاشون رو دلم مونده بود اما گفتم:

 

 

-من تنها چیزی که میخوام بهش توجه کنن تویی!

 

 

این حرفم لبخند ملیحی روی صورت اون نشوند.

اما تلحی حرفهای فخری باز واسه چنددقیقه رو حال و احوالمون تاثیر گذاشت و یه جورایی کاممون رو تلخ کرد.

به جمع ما نزدیک شد و درحالی که چشمهاش با نفرت روی صورتهای ما به گردش در میومد گفت:

 

 

-میدونین دلم میخواد چی پیش بیاد!؟

دلم میخواد فردا شب بازم همیی چرندیاتون رو تحویل برادرم بدید.. اون موقعه واسه همیشه شر همتون کنده میشه خصوصا شما مادر و دختر!

 

 

متوجه منظورش نشدم واسه هپین تا از کنارمون رد شد و رفت فورا به مامان نگاه کردم.

نمیدونم چه اصراری بر اینجا موندن داشت وقتی میدونست اونا ازش متنفرن!

بدون اینکه حرفی بزنه نگاه بی فروغش رو دوخت به من و پرسید:

 

 

-آخرش کار خودتو کردی آره!؟ بهت تبریک میگم…خیلی خوی تونستی مادرتو ویرون کنی!

 

 

این حرفها و کلمات عجیب رو به زبون آورد و بعدهم با گامهای شمرده و قامت خمیده به راه افتاد.

غم توی صورتش دلم رو لرزوند.

نمیتونستم نسبت به عضه هاش بی تفاوت باشم ولو اگه دلیلشون واسم گنگ و نامفهوم باشه!

چون چیزی نمیدونستم سرمو به سمت خاله برگردوندم و پرسیدم:

 

 

-چرا مادرم از بودن من و یاسین تا به این حد ناراحت؟ چرا ازما حمایت نمیکنه!

 

 

لب باز کرد و جواب داد:

 

 

-چون…

 

 

ولی جمله اش ادامه پیدا نکرد.اه عمیقی کشید و بعدبی ربط به سوال من خطاب به یاسین گفت:

 

 

-خونه نمون! با دوستات برو بیرون! فخری و ماه چهره استاد سحر و جادوان! نمیخوام چیز خورت کنن…برو!

 

 

یاسین پوزخندی زد وگفت:

 

 

-بیخیال! این چرندیات رو من تاثیری نداره!

 

 

خاله با لبخند کم رمقی گفت:

 

 

-در هرصورت بهتره خونه نباشی…شب بیای بهتره!

 

 

ازمون رو برگردوند که بره.اما من هنوز جواب سوالمو نگرفته بودم.

خواستم دنبالش برم که یاسین دستمو گرفت و گفت:

 

 

-میرم بیرون آخرشب میام…مراقب خودت باش.کسی هم‌چیزی گفت و حرفی زد اهمیت نده

 

 

دپرس پرسیدم:

 

 

-کجا میخوای بری!

 

 

شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-نمیدونم.شاید پیش دوستام…مراقب خودت باش تو خونه هم نچرخ که با متلکها و چرت و پرتهاشون اذیتت کنن!

 

 

آهسته لب زدم:

 

 

-باشه!

 

 

یه چشمک زد و بعدهم دستهااشو تو جیبهای شلوارش فرو برد و از اون سالن خارج شد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان خدیو ماه 5 (1)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان زمردم 3.3 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
2 سال قبل

ایول به یاسین و خاله لعنتیا معرکه ان*~*

M.r
M.r
2 سال قبل

حالم از مادر نکبت سوفی بهم می خوره بابا نویسنده تو رو خدا یکمی قابل تحمل تر بنویس که ادم اینقدر حالش ازش بد نشه من از مادر سوفی بشتر بیزارم تا از مائده

zhra
zhra
پاسخ به  M.r
2 سال قبل

مامان سوفی هم یه دلیل داره واسه این کاراش ک خودمون نمیدونیم

رعنا
رعنا
2 سال قبل

خالش بیشتر واسش مادری کرد اینجا تا مادر خودش

Sarina
Sarina
2 سال قبل

نویسنده شخصیت های رمانت یه مقدار ایراد دارن سوفی خیلییی سبکه مادرش خیلی شخصیت خیلی احمقانه ای داره یاسین به عنوان یه عاشق به صورت درست شخصیت بهش داده نشده نسبت به رمان های دیگه شخصیت ضعیفی داره

مریم
مریم
2 سال قبل

فک کنم مادر سوفی مادر واقعیش نیست

حالم از مادر مائده و مائده و منوچهر بهم میخوره
همشون یه مشت خایه مالن

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x