رمان پسرخاله پارت 128

4.3
(31)

 

احساس کردم مادرم درگیر زخم و رنجیه که مثل یه راز تو سینه خودش نگهش داشته وگرنه تو باور من نمی گنجید کسی که موقعیت شغلی خوبی داره و احتمالا یه پس انداز پر و پیمون، از اینکه دیگه بهش اجازه ندن توی یه عمارت بمونه ناراحت بشه و بترسه درحالی که میتونه به راحتی در هر نقطه از شهر که دلش میخواد خونه اجاره کنه !

دلم میخواست از این رازش سر دربیارم.

رازی که همیشه احساس میکردم اون داره از من مخفیش میکنه!

و خاله تنها کسی بود که حس من بهم میگفت امکان داره در موردش بهم یه توضیح واضح و غیرمبهم بده!

چند ضربه ی آروم به در اتاق خاله زدم و اونقدر اونجا منتظر موندم تا بالاخره جواب داد:

 

-کیه!؟

 

 

سرم رو به در تیکه دادم و گفتم:

 

 

-سوفیام خاله…میتونم بیام داخل!؟

 

 

مثل همیشه با استقبال خوبش رو به روشدم چون اینبار هم با خوش برخوردی گفت:

 

 

-بیا عزیزم…بیا داخل!

 

 

درو باز کردم و رفتم توی اتاقش.

اتاقی که قطعا یکی از مجلل ترین اتاقهای عیونی این عمارت بزرگ بود.

اتاقی به فراخای دست کم دو سالن پذیرایی با پرده های مخمل یشمی رنگ و تخت خواب و مبلمانهایی شیک و سلطنتی!

کنار میزش ایستاده بود و همونطور گوشوارهای توی گوشش رو به آهستگی و با احتیاط درمیاورد گفت:

 

 

-چطوری عزیزم !؟ خوبی؟

 

 

میدونستم منوچهر خان اینجا نیست و عصر همراه راننده اش از عمارت بیرون رفت برای همین جرات کرده بودم تا اینجا بیام.

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-بد نیستم…ممنون

 

 

روی یه صندلی نشستم و به اون که رو به روی آینه نشسته بود و با گوشواره هاش ور میرفت خیره شدم.

تو جعبه ی جواهرات پیش روش بیشتر از بیست مدل گوشواره ی طلا بود که اون هربار یک مدل رو استفاده میکرد درست مثل حالا…

درحین اینکه باهاشون ور میرفت گفت:

 

 

-از اینا خسته ام…خیلی سنگینن!ترجیح میدم درشون بیارم و امشب بدون گوشواره بخوابم…

 

 

موهام رو پشت گوشم جمع کردم و پرسیدم:

 

 

-خاله..اگه یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی!؟

 

 

لبخند زد و شوخ طبعانه گفت:

 

 

-آره ولی خرجش بالاس! جواب بدم چی بهم میماسه؟

 

 

باهمدیگه خندیدیم.خاله مهربون بود و دوست داشتنی و اگه قرار بود توصیفش کنم میگفتم یه بانوی بلند قامت چهل و دوساله که وقتی 12سالش بود به اصرار پدرش زن منوچهرخان شد و وقتی 13سالش بیشتر نبود یاسین رو باردار شد.

یه زن با زلفهای بلند وپرکلافی موج دار که صورتی بسیار زیبا و جوان داشت.

نفس همیفی کشیدم و بی مقدمه و بی هوا پرسیدم:

 

 

-خاله…راز مامانم چیه!؟

 

 

وقتی اینو پرسیدم متعجب سرش رو برگردوند سمتم و به صورتم خیره شد.

نه…نمیتونستم اسمش رو بزارم تعجب.

یه جورایی انگار از اون سوال دچار جاخوردگی شده بود.عین اینکه توقع نداشته همچین سوالی رو بشنوه

لبخندی زورکی روی صورت نشوند و پرسید:

 

 

-راز !؟

 

 

صاف تو چشمهاش نگاه کردم و جواب دادم:

 

 

-آره راز…فقط خواهش میکنم سعی نکن دست به سرم بکنی خاله! من میدونم…میدونم که مادرم داره یه چیزی رو ازم پتهون میکنه.نمیدونم چیه اما…

اما مطمئنم که اون داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه! یه موضوع مهم!

 

 

نفس عمیقی کشید.لبهاش رو روی هم مالید و بعد پرسید:

 

 

-چرا از خودش نمیپرسی!؟

 

 

انگشتهام رو توی هم قفل کردم.همینکه انکارش نکرد خودش نشون میداد و ثابت میکرد فکرهای من غلط و اشتباه نبودن!

بلافاصله جواب دادم:

 

 

-چون اون هیچی به من نمیگه!چون اون منو مثل یه غریبه میدونه…غریبه ای که نباید هیچ حرفی بهش زد و هیچ راضی رو باهاش در میون بزاره…

 

 

دستشو روی دستم گذاشت و گفت:

 

 

-نه سوفیاااا…مادرت اصلا اینطور فکر نیمکنه!اون عاشق توئہ…

 

 

باور نکردنی نبود این حرف.

جیزی که اون میگفت با چیزی که خود من احساس میکردم زمین تا آسمون فرق و توفیر داشت برای همین گفتم:

 

 

نه! اگه اینطور بود بی پرده یا من حرف میزد و چیزی رو ازم مخفی نمیکرد! تو ماجرای پیص اومده اون اصلا از من حمایت نکرد.

ناراحت شد که یاسین منو دوست داره…بهم گفت از اینجا برم و برگردم پیش پدرم.

گفت من همه چی رو یهم زدم…چرا !؟واقعا چرا!؟

 

 

نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون فرستاد و جوابی بهم داد که تقریبا شوکه ام کرد:

 

 

-چون مادرت یه پسر داره از برادر منوچهر…نگرانیش بخاطر سورناست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان زمردم 3.3 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
2 سال قبل

سلام کسی لینک تلگرام رمان بهار و ایمان و داره سایت کافه رمان خرابه باز نمیشه

maral
maral
پاسخ به  رها
2 سال قبل

اره منم رمان رومیخوندم اما سایت دیگه باز نمیشه فهمیدین به منم بگین

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

دوستان کسی لینکی از کافه رمان داره ممنون میشم بزاره

سارینا
سارینا
2 سال قبل

واییی من گفتم مامان سوفی یه بچه دیگه داره😂

!
!
2 سال قبل

باو چقد جن*ده هستی مامان سوفی
بعد از کار های سوفی هم ناراحت میشی؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x