رمان پسرخاله پارت 130

4.3
(32)

 

 

چطور میتونستم اینطور سنگدلانه از کنار این اتفاق بگذرم…چطور؟

خاله از من چیزی میخواست که شدنی نبود.حتی یه درصد!من نمیتونستم بگم مشکلات یا خطاهای مادرم به من ربطی ندارن.

اصلا کدوم آدمی میتونست نسبت به غم سنگین و بزرگ مادرش بی تفاوت باشه که من دومیش باشم !؟

از روی صندلی بلند شدم.آهی کشیدم و گفتم:

 

رمان پسرخاله

 

-من نمیتونم خاله…نمیتونم نسبت به مشکلات مادرم بیتفاوت باشم! نمیتونم…

 

 

با سر و شونه های خمیده، غمزده و ناراحت به سمت دررفتم.امشب چیزایی شنیده بودم که احساس میکردم مثل خنجر توی قلبم فرو رفتن.

آخه چرا…چرا مادرم دست به اینکارا زد!؟

چرا منصور رو به بابا محمدرضا ترجیح داد !؟چرا مارو ول کرد و برگشت اینحا تا با منصور ازدواج کنه؟

اصلا ما به درک…

چرا سقط جنینی انجام داد که حالا اینهمه سال تنبیه بشه و از بچه اش دور !؟

به سمت دررفتم.

صدای خاله از پشت سر متوقفم کرد:

 

 

-سوفیا…عزیزم…

 

 

فکر کنم متوجه شد چقدر این رازهای برملا شده امشب حالم رو خراب و داغون کرد چون خیلی زود بلند شد و اومد سمتم.

دوتا دستش رو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت:

 

 

-عزیزم…غصه نخور…تو فقط به فکر خودت و یاسین باش …

 

 

صورتم خیس اشکهایی بود که دور از چشم خاله از چشمهام سراریزشده بودن.نمیخواستم شاهد این اشک ریختنها باشه واسه همین بدون اینکه بچرخم با صدای که از شانس بد تو دماغی شده بود گفتم:

 

 

-نمیونم خاله…نمیتونم!

 

 

اینو گفتم و باعجله به سمت دررفتم و خیلی زود از اونجا بیرون رفتم و با قدمهای سریع و تند خودمو به اتاقم رسوندم.

درو باز کردم و با قدمهای شل و ول رفتم داخل و روی تخت نشستم.

چیزایی که شنیده بودم منو به حدی شوکه کرده بود که احساس میکردم دیگه نمیتونم از این بعد ثاینه ای خیال راحت داشته باشم!

به کمر دراز کشیدم و زل زدم به سقف…

دستمو زیر چشمهام کشیدم و اشکهام رو خشک کردم.

حالا سر یه دوراهی بودم.دوراهی یاسین و مادرم.اگه یاسین رو انتخاب میکردم و باهاش ازدواج میکردم برای انتقام و تلافی هم که شده، منوچهر و خواهرهاش دیگه هیچوقت اجازه نمیداون مامان بچه اش رو ببینه!

خدایا…بعنی من واقعا یه برادر کوچیک داشتم که ده سالشه و فقط سالی یکبار حق دیدن مادرش رو داره !؟

این خیلی تلخ بود و من دلم بدجور واسش میسوخت.

برای هردوشون.

هم برای اون بچه هم برای مامان!

نیم خیز شدم و دوباره سمت دررفتم.

باید با مادرم حرف میزدم.

باید…لازم بود که اینکارو انجام بدم.

باید بدونه من طرفشم.

من حاضرم به خاطرش از خود گذشتگی بکنم.

حاضرم به خاطرش با متوچهر خان معامله بکنم.

از اتاق اومدم بیرون و اینبار به سمت اتاق مامان رفتم.

یاسین رو خیلی دوست داشتم اما بین و اون مادرم قطعا انتخابم مادرم بود.

چند ضربه ی آروم به در نیمه زدم که صداش به گوشم رسید:

 

 

-کیه !؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم و با نگاه به دور و بر جواب دادم:

 

 

-سوفیام…

 

 

وقتی قهمید کی ام خودش اومد و درو باز کرد.چشمهاش فروغ و نگاهش رمق و جون نداشت.

شبیه به آدمایی بود که از زندگی مایوس شدن.

بدون اینکه بهم تعارف بکنه برم داخل پرسید:

 

 

-اینجا چیکار میکنی؟

 

خیره به صورت غمگینش جواب دادم:

 

 

-اومدم باهات حرف بزنم!

 

 

باهمون حالت خسته و عاجز گفت:

 

 

-من الان خستمه.حال حرف زدن ندارم.برو بخواب !

 

 

چشم و مژه هام خیس بودن اما اون انگار خسته تر از اونی بود که بخواد به این مورو آشکار توجهی بکنه.

اهسته گفتم:

 

 

-گفتم که…میخوام باهات حرف بزنم!خوابم نمیبره…

 

 

خسته تزم رو برگردند و گفت:

 

 

-من حرفی ندارم…دیروقته

بهتره بری بخوابی.

درو رها کرد و بدون اینکه ببندش قدم زنان به سمت تختش رفت.

کتابی از روی عسلی برداشت و لاش رو باز کرد و خیره شد به چیزی شبیه به عکس.

آره…از اون نگاه ها مشخص بود یه عکس لای اون کتابه و اون داره بهش نگاه میکنه.

درو کنار زدم و قدم زنان به سمتش رفتم.

خوب و با دقت که نگاهش کردم متوجه شدم که آره…حدسم درسته!

داشت با حسرت و اندوه به عکس رو نگاه میکرد اما من که نزدیک شدم کتاب رو بست و گفت:

 

 

-برو بخواب!

 

 

بی توحه به این خواسته اش با کمی فاصله کنارش روی تخت مشستم و پرسیدم:

 

 

-عکس سورنا بود!؟

 

 

وقتی اینو پرسیدم بهت زده و متحیر سرش رو به سمتم برگردوند و بهم خیره شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

ایییییییی
وای نویسنده چقد دیوونس دیگ
الان دختره طرف مامانیو گرف ک خودشو باباشو ول کرده و رفته با یکی دیگ؟
من دیگ دارم بالا میارم🤢

بی تفاوت تر از شما
بی تفاوت تر از شما
پاسخ به  فاطمه
2 سال قبل

از افکار خودت یا ذهنیت کورت حالت بهم میخوره 😒

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

یعنی خاک ب سرتون که هر چی چرته مینویسید بعد میگین نویسنده هستیم.
ای کرونا بگیری .
اخه نفهم بعد از اون همه لاشی گری حالا میگه مامانم ای کوفت و زهر.
دیگه شورشو در اوردی

رعنا
رعنا
2 سال قبل

بفرما
نگفتم وسط رمان نوشته بین مامانم و یاسین مامانم رو انتخاب میکنم مامانی که اصلا بچه شو نخواس اخه کدوم احمقی اینا رو باور میکنه؟؟ از نظر من ادامه دادن و خوندن این رمان فقط و فقط وقت تلف کردنه چون همه چیز مشخصه
منکه دیگه نمیخونم
خدافظی

A••••
A••••
2 سال قبل

سوفیا نباید از یاسین بگذره برای مادرش چون که مادرش از بچش و همسرش گذشت برای برادر منوچهر خان و حالا هم حقشه که این بلا سرش بیاد و حتی حاضره که دخترش به مرادش نرسه و پسرشو ببینه و واقعا خود خواهه

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x