وقتی اینو پرسیدم بهت زده و متحیر سرش رو به سمتم برگردوند و بهم خیره شد.
این تعجبش برای من عجیب نبود چون دلیلش رو میدونستم و حتی چون دلیلش رو میدونستم بهش حق میدادم که این حالب بشه!
خب اون نمیدونست که من همچی رو فهمیدم یرای همین شنیدن غیر منتظره ی اسم زنش از طرف من شوکه و متعجبش کرد.
چشمهاش تنگ شدن و ابروهاش به پلکهاش نزدیک.
با مکث خیلی زیادی و بعد از یه سکوت نسبتا طولانی پرسید:
-چی!؟
خیلی ریلکس جواب دادم:
-من همچی رو میدونم…
درحالی که همچنان هم رد اون تعجب غلیظ رو میشد تو صورتش دید پرسیدم:
-میشه بگی همچی یعنی چی!؟
میدونستم الان دقیقا داره به چی فکر میکنه و من برای پیشگری از همه ی اون سوالهایی که قرار بود پیش بیاد ،رفع ابهام کردم و گفتم:
-من همچی رو میدونم مامان.همچی رو درمورد ازدواجت با منصور…درمورد سقط جنینت…درمورد بارداری دوباره ات و درمورد سورنا !
اون حالت شوکه اش بیشتر و بیشتر از قبل شد. تو بهت بود و هنگ کرده بود از حرفهایی که رازهای پنهونی چندین و چندساله اش بودن و حالا همشون برملا شده بود.
کاملا به سمتم چرخید و پرسید:
-کی اینارو به تو گفت!؟
زل زدم به چشمهاش و جواب دادم:
– مهم نیست کی گفته.مهم اینه که من همچی رو میدونم و بهت کمک میکنم تا پسرتو ببینی و پسش بگیری
عصبانی و کفری یه سیلی به گوشم زد.
نمیدونم دلیلی این سیلی ای که خورده بودم چی بود. شاید کنجکاوی واسه فهمیدن رازهاش اما…اما در هر صورت واکنشی نشون ندادم.
در حالی که از عصبانیت زیاد نفسهاش به خنسی افتاده بودن، دستهاش رو مشت کرد وگفت:
-تو حق نداشتی تو زندگی من فضولی کنی…حق نداشتی…
سعی کردم عصبانیتش رو درک کنم.
درک کنم که شاید دلش نمیخواسته این حقیقتهارو کس بفهمه و حالا که من فهمیدم حق داره عصبانی بشه.
اصلا ای کاش خودش از اول همچی رو به من گفته بود.کاش…
بی توجه به تو گوشی ای که خورده بودم گفتم:
-من یاسین رو دوست دارم اما…اما اگه قرار باشه بین رسیدن من به یاسین و رسیدن تو به پسرت فقط یه انتخاب وجود باشه من ترجیح میدم تو به پسرت برسی تا من به مردی که دوستش دارم….
اینو گفتم و از کنارش بلند شدم و به سمت در رفتم.
بلند شد و فورا به سمتم اومد و از پشت سر گفت:
-حق نداری تو این قضیه دخالت بکنی سوفیا…فهمیدی ؟
ایستادم و گفتم:
-اما من چه بخوام چه نخوام توی این قضیه هستم
بیشتر به سمتم اومد و گفت:
-نههههه…این زندگی منه و من به هیچکس حتی تو اجازه دخالت نمیدم…
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه بچرخم سمتش گفتم:
-شب بنیر…
درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم اما صداش رو شنیدم که از پشت سر میگفت:
“تو حق دخالت نداری پس بهتره هر چی شنیدی رو قراموش کنی…”
اهمیتی به حرفهاش ندادم و از اونجا زدم بیرون.وقتی میتونم به غصه هاش پایان بدم چدا اینکارو نکنم !؟
من حاضر بودم منوچهر خان معامله بکنم.
یاسین مال اون سورنا مال مادرم.
فکر کنم پیشنهاد عادلانه ای هست!
رفتم پایین.
خونه خلوت و آروم چون این زمان تقریبا خیلی ها خواب بودن.میدونستم اونی که من باهاش کار دارم احتمالا حالا حالاها نمیاد برای همین تو سالن نزدیک ورودی چند ساعتی رو منتظر موندم.
منوچهر خان هنور بیرون بود اما من اونقدر منتظر موندم تا بالاخره درهای مجلل ورودی باز شد و اون درحالی که پالتوی کتی بلندی روی شونه هاش بود اومد داخل.
فورا از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم:
-سلام…
ایستاد و با ابروهای درهم گره خورده و صورت جدیش بهم خیره شد.مشخص بود مایل نیست حتی جواب سلامم رو بده با اینحال گفت:
-سلام!
خواست از کنارم رد بشه که خیلی زود گفتم:
-میخوام باهاتون حرف بزنم!
اشاره ای به خدمتکارش کرد.خدمتکار پالتوش رو برداشت و خیلی زود فاصله گرفت.
چرخید سمت من…
براندازم کرد و حتی
نگاهی خشن و زمخت به صورتم انداخت و گفت:
-بمونه برای زمان دیگه…
به خودم جرات دادم سد راهش بشم و وقتی شدم قرص و محکم گفتم:
-اما من میخوام الان حرف بزنم….
من دیگه این رمانو نمیخونم
موفق باشی هر چند با این قلمت بعید میدونم
خدافظی
سلام خسته نباشید
نویسنده عزیز
رمانتون خوبه ولی مقدار پارت خیلی کمه لطفا بیشتر پارت بگذارید
واقعا متاسفم برای خودم که برای همچین رمان بدی وقت گذاشتم
واقعا دیگه قابل خوندن نیست
قلمت افتضاح شده مسخره ترین مفهوم دوس داشتن و عشق و داری میرسونی من ک دیگه نمیخونم فک نمیکنم کس دیگه ام بخونه بنظرم متوقف کن
من اگه جای سوفیا بودم کون مادررو جر میدادم عنتر ولی خوب بازم رمان با همین داستانا جالب میشه مادر کثافتی داره ولی خوب دیگه اما یه چیزی رمان چرا انقدر کمه من تویه کانال تلگرامیش رفتمو دیدم پارتا طولانی تره اما بر سر دلایلی نمیتونم تلگرام نصب کنم ادمین اگه میشه پارتا رو طولانی تر کنو دیر به دیر نزار