به خودم جرات دادم سد راهش بشم و وقتی شدم قرص و محکم گفتم:
-اما من میخوام الان حرف بزنم….همین حالا!
چشمهای تیزبین و بی مهرش روی صورتم به گردش دراومدن.
چشمهایی که فرم و حالتشون رو یاسین هم به ارث برده بود اما من این چمشهارو فقط روی صورت اون دوست داشتم نه این مرد قدرت طلب قسی القلب!
بعد از سکوتی کوتاه گفت:
-من خسته ام و وقتی برای صحبت در مورد حرفهای بی ارزش ندارم…
مطمئن بودم اگه حرفهام رو بشنوه نه تنها از نظرش حرفهای بیخودی نیستن بلکه خیلی هم خوشحال میشه برای همین به چشمهاش زل زدم و گفتم:
-بی ارزش نیستن! میگم نیستن چون درمورد من و پسرتونه! اومدم بگم من حاضرم یاسین رو رها کنم اما…
مکث من کنکجکاوی اونو برانگیخت.
بفول خودش فهمید احتمالا حرفهایی که میخوام بزنم بی ارزش نیستن چون بلافاصله پرسبد:
-اما چی !؟
به مبلهای راحتی اشاره کردم و پرسیدم:
-ترجیح میدم نشسته حرفهامو بزنم! چنددقیقه وقتتون رو به من می دین!؟
همونطور که خودمم حدس زده بودم اینبار دیگه مخالفت نکرد.یعنی نباید هم میکرد چون به نفع خودش بود.
پذیرفت و گفت:
-بسیار خب! بشینیم…
هردو باهم به سمت مبلهای چیده شده ی توی اون سالن رفتیم و رو به روی هم نشستیم.
تصمیمو گرفته بودم هرچند میدونم اگه یاسین از این تصمیم باخبر بشه شاید دیگه حتی باهام حرف هم نزنه.
یا اینکه شوکه بشه و دیگه اسمم به زبون نیاره…
با اخم بهم خیره شد درحالی که من همچنان ساکت بودم اون اما این سکوت رو دوست نداشت برای همین پرسید:
-خب.. .میشنوم…نمیخوای شروع کنی !؟
دل رو زدم به دریا…بالاخره که چی؟ تنها راه واسه خلاصی مامان از این شرایط همین نبود!؟
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره زبون باز کردم و گفتم:
-من از ازدواج با یاسین منصرف میشم اما برای این انصراف شرط دارم …
خندید.
پا روی پا انداخت و انگار که یه لطیفه شنیده باشه و یا مقاباش یه بچه ی هفت هشت ساله نشسته باشه، شروع کرد خندیدن و بعد هم گفت:
-پس توی یه الف بچه میخوای با من وارد معامله بشی آره !؟
از اینکه به سخره ام گرفته بود و منو لایق و در واقع درحد معامله باخودش نمی دید ناراحت شده بودم اما سعی کردم اجازه ندم این لبخندها ی معنی دار و این حرفها از زدن حرفهام منصرفن بکنه برای همین گفتم:
-شما هرچی دوست داری اسمشو بزار…آره …فکر کنید قصد معامله دارم.
اما اول حرفهام رو بشنوید و بعد مسخره ام بکنید.
کوتاه و به طعنه خندید و بعد همونطور که سرش رو به آرومی تکون میداد گفت:
-که اینطور…نه نه! از جسارتت خوشم اومد…خیلی خب.شروع کن!
با جدیت گفتم:
-من یاسین رو دوست دارم.اونم منو دوست داره…
باشناختی که شما و من هم ازش داریم این رو هردمون میدونیم که هیچ چیز نمیتونه از ازدواج با من منصرفش بکنه حتی محروم شدن از ثروت!
اما …من میکشم کنار به شرط اینکه برادرتون به این دوری احمقانشون خاتمه بدن و بزارن مادرمم بزرگ شدن سورنا رو ببینه!
با دقت بهم خیره شده بود.
نمیدونستم الان داره در موردم باخودش چیفکر میکنه اما…
اما کاش موافقت کنه.
کاش قبول کنه و بقول خودش راضی به اینجام این معمله بشه!
اونقدر بهش خیره موندم که به حرف اومد و پرسید:
-پس تو همچی رو میدونی.
خیای سریع جواب دادم:
-بله! میدونم
چشمهاش رو ربز کرد و پرسید:
– این رو هم میدونی که میتونم یاسبن رو مجبور به همون کاری بکنم که خودم میخوام بدون اینکه نیازی به این معامله باشه !؟
داشت بهم یه دستی میزد.
شاید هم میخواست یه جوری وانمود کنه که من مایوس بشپ و تو دلم به خودم بگم آره جق با اونه و بیخودی کشوندمش پای میز مذاکره اما…
وقت وا دادن نبود واسه همین قرص و محکم گفتم:
-نه! محاله یاسین دست از من بکشه…
ما دوتا آدم بیخبر از شرایط نبودیم که سرخود و بی فکر بهم وابسته شدیم.ما همچی رو میدونستیم و عاشق همدیگه شدیم…همچی رو…
دستی به صورتش کشید و متفکرانه و عبوس براندازم کرد.
سکوتش دیگه داشت زیادی طولانی میشد.
یا داشت به حرفهای من فکر میکرو و یاهم داشت دو دوتا چهارتا میکرد ولی در نهایت بعداز مکثی طولانی گفت:
-فکرهام رو میکنم و بهت اطلاع میدم…
با گفتن این حرف از روی صندلی بلند شد.من هم بلند شدم.
انگشتای سرد و یخمو مشت کردم و گفتم:
-منتظرتون می مونم!
نیم نگاه ناملایم و عبوسی به صورتم انداخت و بعدهم به راه افتاد که زودتر خودش رو به اتاقش برسونه و به جسم و ذهنش استراحت بده!
نفس عمیقی کشیدم و دوباره نشستم روی صندلی.
یاسین هنوز برنگشته بود خونه اگه برمیگشت هم ترجیح میداوم باهم رو به رو نشیم.
میدونم…
میدونم اگه بفهمه من چه تصمیمب گرفتم چقدر ازم بیزار و عصبانی میشه.
فقط کاش روزی برسه که بتونه درکم بکنه…کاش….
خاک تو سره اون ب ظاهر نویسنده ک ذهنش انقد ضعیفه که همچین چیزی بنویسه😐
چندش.
کاش شما مزخرفات ننویسی.
یحتمل شکست عشقی داشتی بی توجهی دیدی اینجور داری خودتو نشوت میدی.
حمع کن بابا.
امیدوارم سری دیگه بیشتر باشه و زودتر بدی نویسنده ی عزیز
خوبه دیگه نویسنده الان داره بیشتر به مسائل جالبی میپردازه ••• 💓💕💗
اون موقع بهتربود که مدام سوفیا و
بهراد یا سوفیا و یاسین تا تنها میشودن به قول بعضی دوستان میرفتن تو ب•غ•ل هم و •••• کاربه جاهای باریک میکشید 😐😕😑 هر رمانی همه مسائل باید درکنار•موازات باهم پیش ببره تا جالب بشه
اونوخ یه رمان بی معنی بود
الان دیگ اسمش رمان نیس چرتو پرته ذهن یه نویسنده مریضه
چقد مزخرف واییییی خدا حتما یاسین میره زن میگره سوفیم برمیگرده پیش باباش نویسنده عزیز شما که نمی تونی رمان بنویس لطفا ننویس
شما چرا صبر ندارین یکم صبر کنین ببینین رمان آخرش چی میشه هی میگین مزخرفه اگه دوس ندارین کسی مجبورتون نکرده که بخونین اسمش رمانه دیگه رمان باید طولانی باشه که آدم بخونه داستان کودکانه که نیست که زود تموم کنن اگه راس میگین خودتون رمان بنویسید ببینیم چند مرد حلاجین
حالا تو چرا انقد حرص میخوری😂
رمان مزخرف ترا اینم خوندی ک ب این امید واری؟
صد پارته وقتمونو گزاشتیم پا این رمان ک تهش برسیم ب یه مشت چرتو پرتو عقده های نویسنده ک داره تو رمان خالی میکنه؟
ببین چقد کسایی ک رمانو میخونن کم شدن از چندین هزار نفر رسیدن ب دو هزار!هر کسیم الان اعتراضی داشته دیوونه نیست وقتشو بازم برا همچین رمان افتضاحی بزاره
خیالت راحت
من حرص نمی خورم فقط میگم تو هر پارت ننویسین چرته
این از داستان کودکانه همرد کرده. اخه چه شباهتی به رمان داره. از دمبه دقه کردن یا اینکه معلوم نی دختره با خودش چند چنده.
خو عزیزم تا این رمان چرت تو سایت باشه که ادمین رمان جدید نمیزاره.
رمان خوب میخوای در پناه آهیر
برام جالبه که چطور وقتی سوفیا با بهراد کات کرد افسرده شد، ولی وقتی ادعای شدیدی داره کع عاشق یاسینه داره معامله میکنه؟ این یک.
دومیش باز مسخره تر. دنباله ی برادری رو میگیره که تا به خال ندیدتش.
سومی باز مسخره تر مامانه به جا اینکه خوشحال شه بچشو داره میگیره میزنه تو گوش سوفی. مگه از اول مخالف اینو یاسین نبود پ چرا خوشحال نشد؟؟
اشکالات دیگم داره که خوب…
من حرص نمی خورم فقط میگم تو هر پارت ننویسین چرته
نه از اون موقع که ریدی رو اعصابمون دپرستمون کردی و اون پارتا وا نشد نه از الان که این دختره اسکل سوفیا داره عشقشو خراب میکنه اخه ادم اسکل تر از اینم هس یکی نی بیاد بگه ای نویسندهی گرامی یکم فک کن رو چیزی که مینویسی اخه این کارش اصلا با عقل کنار نمیاد:|
من بدبختو بگو که کل رچزمو میشینم این ورت پرتا شما رو میخونم