رمان پسرخاله پارت 133

4.6
(35)

 

دستهام رو دور خودم حلقه کرده بودم و پله هارو اهسته و آروم بالا میرفتم.

ذهنم درگیر چند موضوع بود و مهمترینش یاسین…

مدام به این فکر میکردم که اگه متوجه بشه من چه معالمه ای با پدرش انجام دادم ممکنه چه واکنشی از خودش نشون بده !؟

یا راجع بهم چی فکر بکنه!

لابد تو تصورش تبدیل میشم به اون دختر بی وفایی که عشقش فقط واسه یکی دوروز بود.

آه کشون،با شونه های خمیده به سمت در اتاقم رفتم.

دستگیره رو چرخوندم و با باز کردن در رفتم داخل اما همینکه چرخیدم که ببندمش یک نفر پاش رو لای در گذاشت.

خیلی زود سرم رو بالا گرفتم و همون لحظه بود که با یاسین چشم تو چشم شدم اون هم توی تاریکی خونه.

از دیدنش جا خوردم.

متعجب و پچ پچ کنان پرسیدم:

 

 

-یاسین…تو اینجا چیکار میکنی!؟ چه جوری اومدی داخل که ندیدمت !؟ هااان !؟

 

 

لبخندی زد و گفت:

 

 

-از در پشتی اومدم! دوست نداری بیام تو!؟

 

 

-خب معلومه!

 

 

آهسته خندید و پچ پچ کنان گفت:

 

 

-پس برو کنار!

 

 

خیلی زود به خودم اومدم و فهمیدم که سد راهش شدم و جلوش رو گرفتم.

درو کشیدم سمت خودم و بیشتر بازش کردم و اون خیلی زود اومد داخل.

بلافاصله بعد از وارد شدنش به اتاق سرمو بردم بیرون و نگاهی به چپ و راست راهرور انداختم و چون از نبودن کسی مطمئن شدم خیلی زود در رو بستپپم و درو از داخل ففل کردم و همینکه چرخیدم یه جوری خوردم به تنش…

تو گلو خندید و بیخیر از همه جا سرخوش و خوشحال دستهاش رو دور بدنم حلقه کرد و با فشردن من به خودش گفت:

 

 

-چقدر توی این چند ساعت دلم واست تنگ شده بود!

 

 

دستهام رو به آرومی دور بدنش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم روی سینه اش و آهسته گفتم:

 

 

-دل منم برات تنگ شده…دل منم خیلی خیلی واست تنگ شده بود.

 

 

دسشتو از روی کمرم رسوند به باسنم و با مالیدن و چنگ زدنش گفت:

 

 

-جوووون! قربون دلت برم!

 

 

اگه منوچهر خان پیشنهادمو قبول کنه برای همیشه از این آغوش محروم میشم. برای همیشه…

من تازه معنای عشق رو فهمیده بودم.

تازه داشتم با اون روی خوش زندگی رو به رو میشدم اما حالا…

چقدر فکر از دست دادنش سخت بود برام!

خیلی آروم گفتم:

 

 

-اگه ببیننت یا بفهمن اینجایی شر به پا میشه و یه رسوایی دیگه به بار میاد…

 

 

دستشو نوازشوار روی کمرم بالا و پایین کرد و گفت:

 

 

-نترس! شری به پا نمیشه.اینجا همه الان دارن خواب هفت پادشاه میبینن!

 

 

گوشمو چسبوندم به سمت چپ سینه اش.درست روی قلبش…

اونجا که میتونستم اون تپیدن رو کاملا احساسش کنم و بشنومش.

آهسته گفتم:

 

 

-عاشق صدای قلبتم….عاشقشم…

 

 

خندید و با حدا کردن من از خودش سرش رو خم کرد و خیره تو چشمهام و گفت:

 

 

-عه! پس کارمو ساده کردی

 

 

پرسشی نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-چطور مگه !؟

 

 

نوک بینیم رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت:

 

 

-خب دیگه نیازی نیست عین پسرای ژیگول واسه کشوندن دختره سمت تخت خواب ، بگم بیا بریم گربه سخنگو و سگ رو پایی زن بهت نشون بدم یا هر چیزی…میگم بیا بریم صدای قلبمو گوش بدیم تو هم که…

 

 

مکث کرد و من به سرعت جمله اش رو ادامه دادم:

 

 

-منم که میام!

 

 

لبخند رو لبش ماسید.متعجب و ناباورانه نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-واقعا ؟ میای؟

 

زل زدم به چشمهاش.احساس میکردم این آخرین باریه که قراره اینجوری باهم خلوت کنیم.

آخرین بار…

و چرا نباید ما آخرین بار بهتری داشته باشیم !؟

لبخند ملیحی روی صورت نشوندم و با کمال میل حواب دادم:

 

 

-آره میاااام…

 

 

خودم رفتم سمتش.پریدم تو آغوشش و اون تا به خودش اومد فورا دستشهاش رو زیر باسنم گذاشت که بتونه توی هوا نگه ام داره.

تعلل نکردم…

دستهام رو دو طرف صورتش گذاشتم و لبهام رو گذاشتم روی لبهاش.

اونقدر محکم و حریصانه و با ولع میبوسیدم که ازم جا مونده بود و حتی نتونست درست و حسابی همراهیم بکنه…

اگه این آخرین باری باشه که قرره ببوسمش پس دلم میخواست جوری ببوسم که تا آخر عمرم سیراب بشم هرچند میدونم شدنی نیست.

وقتی چیزی رو خیلی زیاد دوست داشته باشی نمیتونی تنها برای چندین مرتبه به مزه کردنش قانع بشی.

برعکس…دلت میخواد همیشه و همیشه ازش بچشی و مزه مزه اش بکنی.

دلت میخواد تا ابد مال تو باشه.

تا ابد…

لبهاش رو عطش وار بوسیدم و بعد رهاش کردم و نفس زنان گفتم:

 

 

-منو ببر روی تخت…دلم میخواد منو..

 

 

مکث کردم.کنجکاوانه و از همون فاصله ی نزدیک زل زد تو چمهام و پرسبد:

 

 

-تورو چی !؟

 

 

لبخندی لوند زدم.انگشتمو دورانی روی لبهاش کشیدم و بعد سرمو بردم نزدیک صورتش و کنار گوشش لب زدم:

 

 

-منو بکن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

ی کاره بگو ناراحتی از دست دادن یاسین واسه اینه ک بعد یاسین کسی نیس ب*نت بنی چی این مزخرفات خجالت بکش آخه 😒😒😒

نیوشا
2 سال قبل

بازم دوباره😐😕😑😯🤐😳😵😨😱
گویا یسری خارجی ها از ماهایی که ادعای فرهنگ بینحایت بالا داریم الان مدتی هست بافرهنگ تر شودن میتونن دوست خوب و سالم باشن
بدون اینکه کارشوون به جاهای ناجور بکشه و
اما ماها دوسه ماه یا حتی کمتر••••••
از دوستی دختر پسرامون گذشت رسمن میشن م•ع•ش•و•ق•ه و••••••••••
ما جدیدن یجورایی عقده ای شدیم نمیتونیم دوستی سالم داشته باشیم 😯🤐😳😵
آدم متاسف میشه😕

MARIA/I❤BTS
MARIA/I❤BTS
پاسخ به  نیوشا خاتوون
2 سال قبل

دقیقا!👌👍
واقعا برای خودمون متاسفم که همچین فرهنگی داریم.
من خودم چندبار سعی کردم از خودم شروع کنم ولی هر بار طرف مقابل لاشی بازی در آورد😒

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

به احتمال زیاد
نویسنده گرامی رو کسی رو نداشته که ب ک نش اینجور داره عقده خالی میکنه.
یه کلام بگو رمان س… حالا برای خالی نبودن یه مزخرفاتی اضافه میکنه.
بابا ادمین میخواستیم رمان …. بخونیم که رمان بهتر از این بود.
یه رمان دیگه بزار

ب تو چ😐🖕
ب تو چ😐🖕
2 سال قبل

هعه واقعا متاسفم
برات ادمین رومان به گند کشیدی رومان دیگه اون

طرفدارای خودشو نداره از بس مزخرف شده
بس کن دیکه این کارو 😏

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x