رمان پسرخاله پارت 2

4.2
(74)

 

از دانشگاه تا خونه رو پیاده اومدم تنها به دو دلیل…
دلیل اولم این بود که مسیرهارو بهتر بشناسم و دلیل دوم این بود که دیرتر برسم به عمارت.
نه اینکه جای بدی باشه نه…فقط واسه من حکم دیار غربت رو داشت هرچند این اولینبارم نبود که به اینجا اومده بودم.
با این وجود،هرچه کمتر بعضی از آدمای اون عمارت رو می دیدم ، کمتر اوقاتم تلخ میشد.
این کوچه ی منتهی به عمارت رو اما دوست داشتم.
عریض بود و زیبا….
حیاط تموم خونه های این حوالی سراسر درخت بود و سرسبزی.خونه باغهایی که آدم میتونست از بیرون درون خوشگلشون رو تصور بکنه….
درحال تماشای میوه های درخت های یکی ازهمون خونه ها بودم که اول صدای قه قهه و سوت زدنهای مردونه ای به گوشم رسید و بلافاصله بعدش هم یه ماشین به سرعت از کنارم رد شد و بخاطر چاله های اب گل الود و سرعت ماشین و گند زده شد به هیکل من…
اون آب کثیف و گِلی حتی تا صورتمم بالا اومد….
تکون نخوردم چون هنوزم باورم نمیشد دوتا الاغ اونجوری گند زده باشن به سرو هیکلم…

سر خم کردم و نگاه ناباورمو دوختم به لباسای گلی و کثیفم. حالا باید با این سرو ریخت میرفتم عمارت؟؟؟ که بشم مضحکه ی خدمه و منوچهرخان؟؟
که لقب دست و پا چلفتی و بی عرضه رو بهم بدن!؟
سرمو آهسته بلند کردمو نگاهی به اون ماشین آشنا انداختم.به باعث و بانی های این فضاحت! اما مگه میشد صاحب اون ماشین رو نشناسم…؟خود بیشعورش بود.یاسین عوضی….شک نداشتم از عمد اینکارو انجام داده.
ماشین عقب عقب برگشت و وقتی با کمی فاصله توقف کرد از سمت راننده جوونی پیاده شد که یاسین نبود اما…..اما
نه ! نمیتونم درموردش خرف بزنم.فقط میدونم قدم به قدم که نزدیکتر میشد ذهن من بیشتر و بیشتر درگیرش میشد…اون عین آهنربا بود و من عین یه شی آعنی که تلاش زیادی داره تا به اون آهنربا بچسبه!
و در وصفش هیچ توصیفی به ذهنم نرسید جز همین !

دوشادوش یاسین به سمتم اومد و وقتی فاصله اش باهام به چندقدمی رسید، بعداز یه نگاه به لباسها و صورت کثیفم گفت:

-اوه! مثل اینکه ما گند زدیم!

یاسین با بیخیالی گفت:

-بیا بریم بهراد.. چیزی نشده…اسید که نپاشیده به سرو هیکلش دو چیکه آبه….

صورتم اززیر گل نامعلوم بود و اونوقت یاسین لعنتی اونطوری با بیخیالی درموردش حرف میزد.
نطق هاش که تموم شد دو طرف مانتوی خیسمو گرفتم و شکوه کنان و عصبانی گفتم:

-چیزی نشدا؟؟ ببین چه به روز سرو ریختم آوردی؟ بعد میگی چیزی نشده…؟یکی همین بلارو به روزت میاورد هم همینو میگفتی خوشگله؟!

پسری که ازهمون لحظه اول حس خاص و گنگی نسبت بهش پیدا کرده بودم دستشو رو سینه اش گذاشت و گقت:

-تقصیرکار من بودم…من پشت فرمون نشسته بودم .متاسفم….

اون حرف میزد و من به طرز سواستفاده گرانه ای مدام لبها و چشماشو رو دید میزدم.
انگار میخواستم با چشمام ازاین دو عضو جالب و به دلنشین صورتش عکس بندازم و تو مغزم ثبتش کنم.
دست و پامو دربرابرش گم کردم.
هی تو ذهنم باخودم میگفتم باید چه جوابی بهش بدم که مناسب باشه!؟
ودرنهایت با لحنی لرزون که امیدوار بودم لرزشش چندان برای اونها آشکار نباشه گفتم:

-ا…ایراد….ایرادی نداره….

-بازم شرمنده

دست کرد توی جیب شلوارش و چندتا دستمال کاغذی ییرون آورد و گرفت سمتم:

-اینارو داشته باشین….تمیزن!

دستمالاروازش گرفتم اما صورتمو باهاش تمیز نکردم چون بوی ادکلنش رو میداد و من این بو رو از چند سانتیمتری هم میتونستم حس کنم.
یاسین با بیتفاوتی نگاشو از هیکلم برداشت وخطاب به رفیقش گفت:

-بجنب بهراد…بجنب بریم…

اونا که رفتن دستمالارو بااحتیاط تو جیب کیفم گذاشتم و راه افتادم سمت عمارت.
اگه این پسره دوست بهراد بود چطور من تاحالا ندیده بودمش؟؟؟

در زدم و منیره ، یکی از خدمتکارای عمارت،درو به روم باز کرد.
اولش ترسید و عقب رفت بعد که فهمید من هستم، سر کج کرد و با گفتن یه “وا “دست به چونه صورت و لباس گلیم رو نگاهی سرزنشبار انداخت.
سلام کردمو بعد از لای در رد شدم.
درو بست و همونطور که دست به کمر دنبالم میومد گفت:

-کفش پاشنه بلند که پاتون نیست بگم افتادین رو زمین، با کسی حلق آویز شدین!؟

سربرگردوندم و یه نگاه معنی دار بهش انداختم.
یه جوری می پرسید با کسی حلق آویز شدی انگار لات چاله میدون بودم!
جوابشو ندادم باز دنبالم اومد و گفت:

-با این سرو وضع خوب نیست برید خونه…همه جارو گلی میکنید…

اینبار دیگه سکوت رو جایز ندادم واسه همین جوابشو دادم و گفتم:

-چشم ملکه…چشم علیاحضرت! چشم رئیس عمارت…

با ترش رویی، راه کج کرد و سمت دیگه ای رفت هرچند زبون تلخ و گزنده اش بیکار نمونده بود و هی باخودش پچ پچ میکرد.
سمت حوض طویل و آبی رنگی رفتم که وسط حیاط درندشت عمارت حسابی خود نمایی میکرد.
زانومو رو لبه حوض گذاشتم.
دستامو تو آب حوض فرو بردم و بعد مشتهای پر آبم رو به صورتم پاشیدم، درحالی که چشمم جستجوگرانه درپی دیدن رفیق یاسین بود.
ولی تو این کار ناکام موندم چون نه یاسین رو دیدم و نه رفیقش پس احتمالا تو خونه بودن….
بلندشدم.دست خیسمو رو لباس کشیدم اما اینکار بیفایده بود.این لباس اینجوری تمیز نمیشد که نمیشد!
راه افتادم سمت عمارت.
خدمتکارها و کلاهرآدمیزادی که اونجا بود با تعجب و حتی گاهی پوزخند و تحقیر سرو ریختم رو نگاه میکردن انگار خون رو سرو صورتم پاشیده شده بود که اونجوری بر و بر نگاه میکردن!

درو که باز کردمو رفتم داخل با مامانی که داشت سریع و تند، به طرفم میومد رو به رو شدم.
ازهمون فاصله چشماش روی لباسهام به گردش دراومد و وقتی نزدیکم شد گفت:

-عه عه عه….این چه سرو ریختیه واسه خودت درست کردی دختر!؟کی تورو اینجوری کرده!؟

– چیزی نشده که!

چونه ام رو گرفت و همونطور که باحساسیت صورتم رو نگاه میکرد گفت:

-یعنی چی چیزی نشده! رفتی دانشگاه یا چی!؟ جایی افتادی؟ای خدا…ببینم جاییت که آسیب ندیده….؟

دستشو از چونه ام جدا کردم و گفتم:

-چیزیم نشده…نه افتادم نه با کسی دست به یقه شدم ..یه بیشعور با سرعت از کنارم رد شد چرخ ماشین رفت رو چاله پرآب این شد که اینجوری شد….

لبه مانتوم رو گرفته بودم آب نچیکه که یه نفر از سمت راست گفت؛

-آره شرمنده…اون بیشعور من بودم!

نگاه من و مامان کشیده شد سمت بهراد که هردودستش بند کتابهای قطور و سنگینی بود.
لعنت بر دهانی که بدموقع باز بشه! گند زده بودم.
مامان اول یه نگاه معنی دار به من انداخت و بعد با لبخندی تصنعی رو به بهراد گفت:

-نه بهراد جان این چه حرفیه آخه…

-نه آخه من پشت فرمون نشسته بودم.سرعتم خیلی زیاد بود…

یکم دستپاچه گفتم:

-من از بابتش اصلا ناراحت نیستم!اصلا چیزی نشده که..خرجش یه حموم…اینم که میندازم تو ماشین

-درهرصورت بازم ببخشید

یه لیخند به مامانم زد و بعدهم از پیش ما رفت.
نمیدونم چرا منو نگاه نکرد؟ چرا به من لبخند نزد؟ نکنه ازم بدش اومده باشه؟ نکنه باهام حال نکرده؟
اه! من چم شده بود؟ چدا این پسره یهویی اینقدر واسم مهم شده بود؟؟؟

مامان دستشو جلو صورتم تکون داد و بعد گفت:

-حواست کجاست دختر ؟؟؟ بیا برو…بیابرو این لباسای کثیف رو از تنت دربیار یه دوش هم بگیر

باشه ی آرومی گفتم و بعد راه اتاقهای بالا رو در پیش گرفتم درحالی که سرم هی بس اختیار به عقب می چرخید.
باخودم اگه بخوام صادق باشم باید اعتراف کنم خیلی از رفیق پسرخاله خوشم اومده بود!

آدم وقتی میره زیر دوش تازه یادش میفته چه شعرها و ترانه هایی که بلد نیست مثل من که دیگه دوست نداشتم دل از دوش آب بکنم آخه هی پشت سر هم آهنگای زیادی میومد تو ذهنم که دلم میخواست همه رو بخونم.
مامان چند ضربه ی آروم به شیشه ی بخارگرفته ی حموم زد و گفت:

-سوفیا…سوفی….

اولش فکر کردم اشتباه شنیدم ولی بعد که یکم آب رو کم کردم صداش نه مثل قبل به شکل یه نجوا بلکه خیلی واضح به گوشم رسید.
تعجب کردم و تعجبم از این بابت بود که چطور ممکنه اون وارد حموم شده باشه وقتی من خودم درو از داخل بسته بودم.
سرمو نزدیک شیشه بردم و گفتم:

-مامان تویی!؟

-انتظار داشتی کس دیگه ای باشم!؟

-نه آخه من درو قفل کرده بودم شما چطوری اومدی داخل!؟

-دستگیره حموم خراب دخترجان.

-عه خب جرا به من نگفتی!؟

-یادم رفت.قرار بود یاسر درستش کنه که اونم نشد.سوفیا…
برات حوله آویز کردم…

چشمامو که بخاطر کف شامپو سوز میدادنو روهم فشار دادم و بعد گفتم:

-ممنون!

-زودتر بیا بیرون سوفیا.سرما میخوری.

-چشم چشم

خمیازه ای کشید و گفت:

-من میرم بخوابم کاری نداری!؟

-نه برو مرسی

وقتی مامان رفت دوباره رفتم زیر دوش. فشار آب رو بیشتر کردم و بعد چشمامو بستم تا کف رو موهام شسته بشه.
وقتی احتمالا همه خواب بودن من یه چنددقیقه بیشتر تو حموم موندم اما دیگه زیادی داشتم لفتش میدادم و ترس از سرما خوردن وادارم کرد دل از اون آب فشلرر قوی آب گرم بکنم.
موهامو تو کلاه جمع کردم و داشتم حوله ی سفید رنگ رو دور کمرم میبستم که یه نفر سوت زنان و سر به زیر اومدداخل درحالی که فقط یه شورت پاش بود و یه حوله حموم رو دوشش..
و این هیکل آشنا فثط متعلق به یاسین دیلاق بود!
وقتی هردو سر بلند کردیم و چشم تو چشم شدیم من از ترس جیغ آرومی کشیدم وخواستم برگردم پشت شیشه که پام سر خورد و خواستم از عقب بیفتم اما یاسین به موقع خودشو بهم رسوند و خیلی زود دستمو گرفت و بغلم کرد.
گرچه یه جورای از یه اتفاق وحشتناک نجاتم داد اما من ناجور از کوره دررفتم خصوصا وقتی میدیدم با چه وضعیتی تو بغلشم.
عصبانی بودم. از
حوله ای که افتاده بود روپاهام، از دستهایی که دور تنم حلقه بودن…از تن عریون.از
سینه هام که چسبیده به شکمش بود و هز دستهای لعنتیش دور کمر و زیر باسنم بودن.بدتراز این آخه مگه میشد!؟

صاف ایستادم و خیلی خشن هلش دادم و بعد خم شدم و با برداشتن حوله فورا اونو دور خودم پیچوندمو گفتم:

-بفرما اینجا طویله اس دیگه همینجوری سرتو میندازی میای داخل….

دست یه کمر ایستاد و انگار که یه قدر نشناسو نگاه میکنه گفت:

-نگرفته بودمت که نفله شده بودی خانم همیشه حق به جانب!

پوزخند زدم و باهمون عصبانیت گفتم:

-خب تواگه عین چی سرتو نمینداختی بیای داخل که من نمی ترسیدم و سر نمیخوردم!

از تاسف زیاد خنده اش گرفت.سرشو تکون داد و بعد گفت:

-عجب پررویی هستی! عجب پررویی هستی!

حرصم از اونو ناخوادگاه رو دندونام خالی کردم.اونقدر روهم فشارشون داده بودم که حس کردم صدای چک چک شون به گوشم رسید.
دستمو رو حوله گداشتم تا نیفته و بعد گفتم:

-من پررو هستم یا تو که همینطوری سرتو انداختی اومدی داخل؟ همیشه هرجا میری همینطوری سرتو میندازی میری داخل؟

از عصبانیت زیاد لپاشو باد انداخت و بعد با بیرون فرستادن نفسش گفت:

-علم غیب نداشتم که تو اینجایی زبون…نصف هیکلت زبون….

وای چقدررومخم بود.درست مثل یه زبری ناخوشایند وسط یه لطفات عمیق بود! همینقدر زمخت.
برای همین با طعنه و عصبانیت گفتم:

-علم غیب نداشتی یا..

حرفمو ادامه ندادم ولی حتی با ادامه ندادن هم منظورمو رسونده بودم.اون اما اخم کرد و گفت:

-یا چی…!؟ ببینم…نکنه فکر کردی من از عمد اومدم داخل؟

پوزخند زدمو روترش کردم که چند قدم اومد سمتم و وقتی بهم نزدیک شد انگشتشو وسط پیشونیم گذاشت و گفت:

-هرچیزی که توداری دوست دخترامم دارن پس حرف بیخود نزن….

عصبانیت و حرصم بیشتر و بیشتر شد.دستمو با غیظ زیر دستش زدم و بعد گفتم:

-خیلی مزخرفی!

پوزخند زد:

-هه تو خوبی

به در اشاره کرد و گفت:

-برو بیرون!

چپ چپ و با انزجار نگاهش کردم و بعد گفتم:

-معلوم که میرم.فکر کردی میمونم توی …

مابقی حرفمو بلند به زبون نیاوردم و فقط باخودم زمزمه اش کردم.
چقدر آخه یه آدم میتونه نچسب و به دل نشین باشه!؟
خواستم برم بیرون که بازوم رو گرفت و گفت:

-صبر کن…بقیه حرفتوهم مثل اولش بلند بگو بعد برو…

سعی کردم دستمو از توی دستش بیرون بکشم اما چون موفق نشدم به یه نگاه خصمانه ودشمن ستیز رضایت دادم .
نگاهش تهدیدگر و بی احساس بود.فشار انگشتاشو دور دستم بیشتر کرد و گفت:

-بقیه حرفتم بلند بزن منم بشنوم!

دوباره سعی کردم دستمک آزاد کنم و همزمان گفتم:

-میشه ولم کنی!؟

-نه!

-پس منو مجبور نکن جیغ و داد راه بندازم!

با خونسردی و بیخیالی ای که منو میترسوند گفت:

-بزن.فکر کردی سر سوزونی برام مهم !؟

لبهامو روهم مالیدم.ازش نترسیدم اما دلم نمیخواست بیشتراز این باهاش تنها بمونم که فردا پدرش شروع کنه دری وری گفتن و بعدشم چو بندازه که سوفیا نیومده شروع کرده کرم ریختن واسه پسر شاخ و شمشادم.

سرمو بالا گرفتم.اب چیکه چیکه از موهام روی سرشونه های لختم میفتاد و یاسین قصد ول کردن دستمو نداشت. سعی کردم باحرف زدن از دستش خلاص بشم:

-میشه بیخیال بشی یاسین!؟

با کشیدن دستمو ، منو برد جلو و بعدکمرمو کوبند به دیوار و روبه روم ایستاد. هیکل بزدگش مثل یه ستون برابر بدنم قرار گرفته بود.
زل زدم تو چشماش و گفتم:

-از من چی میخوای؟؟

چونه ام رو تو مشتش گرفت و بعد گفت:

-میخوام بگم دخترخاله جان…من هروقت هرجا بخوام هربلایی دلم بخواد میتونم سرت بیارم پس دیگه پروزبونی نکن!

پسره ی عوضی.از یه طرف بخاطرم با پسرای دیگه دعوا میکرد و از طرف دیگه خودش تهدیدم میکرد.
برای اینکه فکر نکنه ترسیدم و قالتاق تراز چیزی که الان هست بشه، نیشخندی زدم و گفتم:

-تو میخوای یه بلایی سرم بیاری؟؟ اون موقع پدرم زندت نمیزاره! اصلا چرا پدرم…مادرم زندت نمیزاره حتی اگه پسر خواهرش باشی!

یه هِه پر معنا گفت و بعد آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:

-هربلایی اسمش کشتن نیست که.من بخوام سرت بلا بیارم گوشتو که نمیبرم که…

انگشتشو رو لبهام کشید و با لحن منظور داری ادامه داد:

-یه جور دیگه دست به کار میشم…

زدم زیر انگشتشو گفتم:

-ببینم….دوست دختر جونات راضیت نمیکنن پسرخاله جان خوشتیپ!؟؟

با غرور و تکبر گفت:

-اصولا منو هیچ دختری راضی نمیکنه

زیادی به خودش مغرور بود این پسرخاله ی دیلاق خودشیفته.فکر میکرد درهای آسمون باز شدن و خدا اونو سوار بر دو حوری بالدار فرستاده رو زمین و مثلش وجود نداره.
پس وقتشه حالیش کنم سخت در اشتباه!
دستمو دور گردنش حلقه کردم.اولش تعجب کرد.سرمو بروم جلو و نزدیک صورتش لب زدم:

-زیادی خوش خیالی پسرخاله..هردختری از سر تو زیادیه.حتی اونی که کور و کچل

از فاصله ی نزدیک نگاهی به چشمام انداخت و گفت:

-تو که تا اینجا پیش اومدی خب ادامه بده

دستش سینه ام رو لمس کرد و صدای خندیدنش تو گوشم پیچید.
با عصبامیت دستامو رو سینه لختش گذاشتم و بعد به عقب هلش دادم و گفتم:

-برو به درک یاسین!

نیشخندی رو اعصابی زد.به سرعت از حموم زدم بیرون و با قدم هایی سریع خودمو به اتاقم رسوندم محض و اطمینان درو از داخل قفل کردم.

بندهای کوله پشتی رو روی هردو دوشم انداختم و از دور اومدم بیرون.
چشمم بی اختیار کشیده شد سمت منوچهر خان که با ده -دوازده نفر از زمین دارهاش توی حیاط صحبت میکرد.
داد که میزد، نعره که میکشید چهارستون خونه می لرزید.حتی یاسین هم دست به سینه و عین یه اسکرت کنارش ایستاده بود.
شاید بخواد درس قلدری و زورگویی یاد بگیره و درآینده جا پای پدرش بزاره.
آدمی که با زورگویی و کلک قلدری زمینای بقیه رو ازشون میگیره !

هیچ زمانی دید خوبی بهش نداشتم چون پدرم حقیقتی رو درموردش بهم گفته بود که هیچوقت دلمو باهاش صاف نمیکرد.
میگفت منوچهرخان یه جورایی عامل اصلی طلاقشون بود.اون بود که اونقدر زیر گوش مامان خوند تا خونه زندگیشو ول کرد و اومد تهرون….

-ایندفعه دیگه خودم میرسونمت!

سر چرخوندم سمت یاسری که با اون موهای فرفری، عینک گرد، تیشرت زرد و پیرهن آستین دار چارخونه حسابی کم سن و سالتر از اون چیزی که بود به نظر می رسید،نشون میداد.
حالا بیشتر شبیه یه نوجوون 16-17 ساله بود تا یه آدمیزاد 21ساله!
دست به سینه سمتش رفتم و گفتم:

-دیروز که خوب پیچوندی آقای زرنگ!

سرشو کج کرد و مظلوم پرسید:

-میشه دیروزو حساب نکنی! عوضش امروز دربست دراختیارتم.

یکم فکر کردم.البته از سر ناز و شوخی بعد دل رحمی به خرج دادم و گفتم:

-حالا که اینقدر التماس میکنی واسه اینکه اشکت درنیاد…اومممم…باشه…رحم میکنم این یه بارو.

خندید و گفت:

-ای شیطوووون! بریم؟

خندیدم و گفتم:

-بریم

از در عمارت زدیم بیرون و سوار ماشین سفیدرنگش شدیم.داشتم به این فکر میکردم که باید یه دوربین عکاسی توپ بخرم.یه چیز درجه یک!
کوله پشتیمو روی پاهام گذاشتم و گفتم:

-یاسر من باید یه دوربین بخرم.ویه عالمه خرت و پرت دیگه! البته استادمون مارک دوربین و بقیه وسایل دیگه ای که باید بخریم رو بهمون معرفی کرده ولی من اینجا جای مطمئن بلد نیستم.تو سراغ داری ؟

یکم فکر کرد و بعد گفت:

-بهراد!

پرسشی نگاهش کردم و گفتم:

-بهراد !؟

-آره بهراد رفیق یاسین…

اسم بهراد که اومد وسط ناخواسته لبخند کمرنگی روی صورتم نشست و حتی اگه نخوام اغراق کنم باید یگم قلبم تالاپ تلوپش بیشتر شد.
با اون چشمای براقم زل زدم به نیمرخش و گفتم:

-خب.بهراد تو کار فروش این چیزاست!؟

-نه اما داداشش هست.بنظرم با باسین هماهنگ کن با اون بری پیش داداشش بهراد بهتره.حداقلش اینکه بهت تخفیف میده و جنس بنجل هم بهت نمیندازه

از خدا خواسته لبخند خبیثی زدم و گفتم:

-اوممم باشه! بعداز دانشگاه با یاسین هماهنگ میکنم

لبم پایینیمو زیر دندونام گرفتم و فشار دادم.داشتن بهونه های زیاد برای نزدیکتر شدن به اون پسره منو سر ذوق میاورد.
دلم میخواست هی جلوی چشماش باشم تا منو ببینه. تا به چشمش بیام.
تا واسه خاطر پسرخاله ام و سر رفاقت و این حرفها ازم نگذره.

-نمیخوای پیاده بشی؟؟ اینقدر منو دوست داری؟ دلت نمیاد دل بکنی!؟

با شوخی های یاسر از فکر بیرون اومدم و اول یه نگاه به ورودی دانشگاه انداختم و بعد به یاسر.

-شدی عین داداشتااا…کوه اعتماد بنفس.مرسی که رسوندیم

دستشو رو سینه اش گذاشت و شوخ طبعانه‌گفت :

-وظیمه!

-اون که بعلهههه

من پیاده شدم و اون خنده کنان خداحافظی کرد و رفت.
یه بند کوله ام رو روی دوشم انداختم و بعد قدم زنان به راه افتادم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم.تا شروع کلاس هنوز وقت داشتم.بیخودی و سر حوصله داشتم قدم میزدم که یه نفر از پشت صدام زد و گفت:

-هی…یه لحظه….

اسمم ” هی “نبود اما میتونستم بفهمم هرکی هست داره خودمو صدا میزنه.
تا به عقب چرخیدم نگاهم به همون پسره افتاد.همون پسری که دست زد به باسنم و چند مشت اساسی از یاسین نوش جان کرد.
نکنه اومده بود به تلافی ؟

بهش خیره شدم و گفتم:

-اسمم هی نیست!

با گام های آروم و سنگین به طرفم اومد و گفت:

-اگه گفتم هی واسه این بود که نمیدونستم چی باید صدات بزنم.
شاید اگه میگفتم گل…بانو…خوشگله هرچیز این مدلی خیال بد میکردی دوباره!

لبخندی به این زبون ریختنهاش زدم.
من دشمنی ای باهاش نداشتم برای همین لزومی ندیدم بهش بپرم و تیکه بارونش کنم.
اون درگیری رو هم یاسین راه انداخته بود وگرنه من اصلا دوست نداشنم نیومده انگشت نما بشم.

چیزی نگفتم تا شجاعت حرف زدن پیدا کنه هرچند خودش به انداره ی کافی پررو بود.
دست به سینه داشتم تماشاش میکردم که گفت:

-میشه باهام حرف بزنیم!

گرچه وقت داشتم اما به دروغ گفتم:

-فکر نکنم وقتشو داشته باشم

-دست راستش رو از جیب شلوار جینش بیرون آورد و گفت:

-خیلی وراجی نمیکنم!

لبخند زدم.

-باشه.حرفاتو بزن.

یکم من من کرد و بعد گفت:

-ببین من نمیخواستم اون اتفاق بیفته ….

اون حرف میزد و من با لبخند کمرنگی گوشه ی زخم شده ی لبش رو نگاه میکردم.زخمی که حاصل مشتهای سنگین یاسین بود.
وسط نطق های طولانیش سرمو تکون دادم و بعد پرسیدم:

-الان اومدی که معذرتخواهی بکنی؟

خندید و گفت:

-یه جورایی آره…ولی گفتم که.من واقعا نمیخواستم اون اتفاق بیفته میدونی…حقیقت اینکه دستم وقتی همچین صحنه ای رو دید ناخوداگاه کاری رو انجام داد که نباید

پسره ی پررو…کاش تو اون دقایق میتونستم بجای خنده اخم کنم و یکم پر ابهت بازی دربیارم ولی خب نتونستم.
اصولا من استاد خندیدن تو شرایط سخت و تلخ بودم.انگار مغزم فرمون اشتباهی صادر میکرد.
جایی که باید اخم میکردم خنده ام میگرفت جایی که باید می خندیدم اخم میکردم.
درست عین جوگر! یه چیزی تو همون مایه ها!
ابروهامو بالا انداختم.متفکرانه سر تکون دادم و گفتم:

-پس دستت سر خود اونکارو انجام داد!

-آره.باور کن

-باشه باور میکنم

-پس دیگه ناراحت نیستی از من!؟

دست به سینه یکم باخودم فکر کردم و بعد با مکث جواب دادم:

-خب…آاااا….نه.فکر نکنم.

محض خاطر جمعی پرسید:

-پس آشتی

خندیدم:

-آره.

جزوه ی توی دست چپش رو بالا آورد و بعداز لای صفحاتش یه شاخه گل بیرون کشید و اونوبه سمتم گرفت:

-برای توئہ….

گل رو ازش گرفتم و بو کردم.بوی خوبی داشت.خیلی خوب.جزوه اش رو دوباره بست و بعد گفت:

-من هوتنم…و تو !؟

ظاهرا این یه جرقه واسه آشنایی بیشتر بود.خب منم این جرقه رو تبدیل کردم به آتیش.
لبخحد لوندی زدم و گفتم:

-سوفیا.

سرشو به تحسین تکون داد و بعد بی مقدمه چینی پرسید:

-میتونم شمارتو داشته باشم سوفیا !؟

زود پسرخاله شده بود اما خب.بنظرم بد موجودی هم نبود.
تو سکوت شروع کردم به انالیز کردنش.
خوشتیپ بود و خوش قیافه.
قد بلندی داشت و صورت گردی.موهاشو کپ زده بود و تیپ امروزی داشت.
از اینا که گوشواره میندازن و احتمالا به اندازه ی یه دختر واسه رسیدن به سرو وضعشون جلو آینه وقت میگذرونن.
پرسیدم:

– شماره ی منو برای چی میخوای؟

-برای دعوت به قدم زدن…برای دعوت به خوردن قهوه..برای دعوت به آشنایی بیشتر

نمیخواستم به این سرعت جوابشو بدم هرچند خیلی هم بدم نمیومد باهاش همصحبت بشم اما این دلیلی نمیشد که بخوام باهاش در دوستی رو باز کنم.
قرار باشه با پسری دوست بشم ترجیحم این بود اون پسر یه کسی تو مایه های بهراد باشه.برای همین گفتم:

-فکر نکنم وقتشو داشته باشم

انگار که نخواد فرصت این آشنایی بیشترو از دست بده گفت:

-من تا آخر وقت اینجام…

نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بعد گفتم:

-پس اگه فرصت شد میبینمتون

اینبار دیگه وقت تلفی نکردم خصوصا که کلاسمم شروع شده بود.
بی خداحافظی از کنارش رد شدمو رفتم درحالی که حتی تو اون زاویه هم‌میتونستم سنگینی نگاه هاشو احساس کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام
3 سال قبل

خوب بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x