رمان پسرخاله پارت 43

4.4
(43)

 

 

بدترین قسمت پایین رفتن و یا کلا بیرون اومدن از اتاق رو به رو شدن با یاسین بود برای همین وقتی سالن پایین و توی دورهمی ندیدمش حس خوبی بهم دست داد.
عمه خانم در راس کنار منوچهر خان، بند آتیش شومینه نشسته بود و صحبت میکرد بقیه هم صم بکم گوش میدادن…
با کمی فاصله از جمع ایستادم و گفتم:

-سلام

سلام من بحث عمه خانم رو واسه چنددقیقه متوقف کرد.براندازم کرد ولی جوابی نداد.کلا تو اون جمع همون فقط آدمای همیشگی بودن که جواب سلامو دادن…
مثل مامان،خاله و یاسر…
تاخواستم برم و رو صندلی بشینم فخری که چون خواهر کوچکیتر بود گاهی خانم کوچیک صداش میزدن با تماشا کردنم خطاب به مامان گفت:

-چقدر این دختر شبیه به افسرده هاست! دو روز هم که ما ندیدیم از اتاقش بزن بیرون…بنظرم به یه روانشناس نشونش بده!

مامان پشت چشمی نازک کرد و بعد گفت:

-نه سوفی خیلی دختر شاد و سرحالیه…این یکی دو روز یکم بدنش کوفته بود چون خودش میگه حس سرماخورده هارو داشته!

هوووف! از دفاع مامان بی نهایت ممنون بودم.زنیکه عقده ای.آخه آدما حتی حق ناراحت شدن هم نداشتن یعنی!؟یعنی یه بشر نمیتونست یکی دوروزشو تو خودش باشه؟
و اگه باشه معنیش میشه چی؟ میشه افسردگی!؟
فخری دوباره با اون ابروهای بالا رفته و نگاه های تحقیرآمیزش براندازم کرد و گفت:

-والا این بیشتر شبیه افسرده هاس!

نتونستم در برابر این پیر دختر عقده ای سکوت کنم به همین خاطر گفتم:

-شما خیلی خوب علائم افسری رو میدونید.دوره اش رو گذروندید!؟

خاله که خوب میدونستم چه دل پری ازشون داره لبهاشو رو هم فشرد و بعد واسه اینکه کسی لبخند و لبهای کش اومده اش رو نبینه سرش رو پایین انداخت.
فخری اما با چشمهای گرد شده گفت:

-وااااا….دختر گستاخ!

مامان سری به تاسف تکون داد و اشاره کرد بشینم و خاله هم واسه عوض شدن جو رو کرد سمت عمه خانم و گفت:

-خب عمه خانم…بعدش چیشد؟ تعریف کنید واسمون

وقتی عمه خانم که اونم داشت با انزجار منو نگاه میکرد صحبتهاش رو از سر گرفت دیگه کسی به من توجه نکرد.
ولی…آره من کم از افسرده ها نداشتم.هر کس دیگه ای جای من بود و میفهمید اونجوری بازیچه دست دو نفر آدم که شدیدا بهشون اعتماد داشته شده هم همینجوری افسرده میشد.
اونی که دوستش داشتم عتشق یکی دیگه بود.عاشق دوست مثلا صمیمیم و بودنش با من صرفا بخاطر گذروندن اوقات بوده و کسی هم که ادعای رفایت داشته بجای اینکه حقیقت رو بهم بگه برای رسیدن به پسرخاله ام دور و برم می چرخید.
با صورتی آویزون و شونه های خمیده دنبال جای مناسب بودم که بشینم و همون موقع اشاره های یاسر منو به خودم آورد.
به مبل کناری اشاره کرد و گفت:

-سوفی….بیا اینجا!

باز جای شکر داشت که یاسر از هیچی باخبر نیست وگرنه حتی خجالت میکشیدم تو چشمهای اونم نگاه کنم..قدم زنان رفتم سمتش و کنارش نشستم.
لبخند بر لب پرسید:

-چطوری!؟

رک و بی رودربایستی جواب دادم:

-بد!

انگار انتظارنداشت منو ببینه واسه همین پرسید

-اوه چرا!؟

سرمو تکون دادم.واضح و مشخص که نمیتونستم دلیلش رو بهش بگم چون به اندازه ی کافی حس خجالت زده هارو داشتم. یکم مِن مِن کردم و بعد گفتم:

-چون دو شب خوابم نبرده..سرم درد میکنه…کرختم…بی حوصله ام….دلم نمیخواد از اتاقم بیام بیرون….زیر پتو رو به دنیای بیرون ترجیح میدم

خندید.خنده هایی که بیشتر یه صدای خخخخخ از ته گلو بود و بعدهم زیر لب گفت:

-نکنه جدی جدی افسرده شده باشی!؟

چپ چپ نگاهش کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
این نگاه های ترسناکم اون رو که کلا خودش هم خوش خنده بود خندوند و گفت:

-چیه خببببب….به من چه آخه؟علائمت شبیه علائم افسرده هاست….

از گوشه چشم ترسناک نگاهش کردم و آهسته گفتم:

-کم کم دارم متوجه میشم شبیه به کی میشی…

-به کی؟

-عمه فخری جون متخصصت

لبش رو گاز گرفت و بعد لپمو کشید و گفت:

-هَوووو…..نگو دخی خوشگله.عمه بشنوه بلند میشه جرواجرت میکنه هااااا

لپمو محکم کشید و چون دردم گرفت به زور دستسو جدا کردم و گفتم:

-همین حالاش هم حس جرواجر شده هارو دارم.

خم شد و یه موز برداشت و به سمتم گرفت و بعدهم گفت:

-بگیر موز بخور…میمونا موز خیلی دوست دارن!

لبامو روهم فشردم و چشمامو ترسناک کردمو بهش خیره شدم.خندید و گفت:

-خب بابا شوخی کردم.موز بخور

موز رو ازش گرفتم و پوستش رو جدا کردم و مشغول خوردن شدم.یاسر دوباره پرسید:

-جدا حالت بد بوده که این دوروز کلاساتو نرفتی!؟

-نه داشتم تمارض میکردم پنالتی بگیرم!

خندید ودیگه سر به سرم نذاشت.همون موقع صدای بگو بخند مائده توجه ام رو جلب کرد.سرمو که بالا گرفتم دیدم که همراه با یاسین داره به سمت نشیمن میاد.
اصلا روی رو به رو شدن با یاسین رو نداشتم.اصلا …
تیکه موز توی دهنمد به زور قورت دادم و نصف دیگه موز رو انداختم تو بشقاب و بعد سرمو پایین انداختم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رعنا
رعنا
3 سال قبل

عالی

برگی
برگی
3 سال قبل

چه احساسی داری اینقدر پارتای کوتاه میذاری با تاخیر؟🤨

مریم
مریم
پاسخ به  برگی
3 سال قبل

😂😂😂احساس شعف وشادی بسیار چقدم حال میکنه 😂😂

parya
parya
پاسخ به  برگی
3 سال قبل

😂😂راس میگه. بابا یکم بیشتر فک کن پارتای بیشتر بزار دیگه دق میدین ادمو. 😂

Mahi
3 سال قبل

چرا اینقدر کم

عاصی از دست یه مشت خر
عاصی از دست یه مشت خر
3 سال قبل

از بیشعوریشه که حالم میکنه ملتو عذاب بده
بدم میاد فک میکنین دو خط رمان مینویسین فک میکنیم خدایین
جم کنین باو
اگه همین استعداد نوشتنم نداشتین من نمدونم به چینون میخواستین پز بدین
ادمی که بقیه رو درک نکنه بخاطر خودش انسان نیست اینو تمام نویسنده های عقده ای بفهمن

Axpro
Axpro
3 سال قبل

چرااااااا واقعا دوستداری زجرمون میدی🥺🥺🥺

parya
parya
3 سال قبل

😂😂راس میگه. بابا یکم بیشتر فک کن پارتای بیشتر بزار دیگه دق میدین ادمو. 😂

Mobina
3 سال قبل

واقعا خجالت نمیکشین انقد کم مینویسین
مسخره کردین ملت و خب یا ننویس یا مث ادم بنویس
پارتات ی صفحه هم نمیشه😑
تو که میخواستی اینجوی بنویسی خب از اول نمینوشتی وقتی بلد نیستی چقد باید بنویسی

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x