دستهام رو تو جیبهای مانتوم فرو بردم و از درب های بزرگ و باز و کناررفته ی دانشگاه رد شدم و رفتم داخل.
قدم زنان جلو و جلوتر رفتم لگدی به سنگ جلوی پام زدم.
کاش ترس از حذف شدن نبود وگرنه عمرا اگه حالاحالا ها پامو دانشگاه میذاشتم.
یه حس بد و ناخوشایند نسبت به دنیای اطراف داشتم.
حسی که رو به رو شدن با بقیه رو خیلی برای من آسون نمیکرد.
یه جوری بودم.دلم نمیخواست یا آدمایی که منو میشناسن یا حتی میشناسمشون چشم تو چشم بشم سوال بپرسن خوبی و بعد من یه لبخند تصنعی مسخره رو صورت بنشونم و بگم ممنون عالی ام!
رو به جلو حرکت کردم.
چیزی از مقصد نمیدونستم.ساعت مچیم بهم میگفت کلاس ربع ساعت دیگه شروع میشه و من برای ربع ساعت باید خودمو به نحوی سرگرم میکردم.
یه عده درحال عکس گرفتن و سلفی گرفتن بودن….یه عده درحال درست کردن آدم برفی…یه عده درحال چایی و قهوه خوردن تو هوای یخ.. .
فقط من بودم که تنها بودم و حس تنهایی احاطه ام کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم که همون لحظه از پشت دستی روی شونه ام نشست و بعد صدای سوگند بود که به گوشم رسید:
-هی چطوری تو دختر !؟
خیلی آروم به سمتش چرخیدم و بهش خیره شدم.مثل من رو مقنعه اش یه کلاه بافتنی زرشکی رنگ گذاشته بود و دور گردنش هم شال گردنی به همون رنگ بود.
اون همیشه از همه چیز بهترینهارو داشت و همیشه در تلاش بود ظاهرش یه جورایی چند پله بالاتر از بقیه باشه مثل الان که بازم درتلاش بود بهترین جلوه بده!
رنگ بوتهاش رو با رنگ شال و کلاهش ست کرده بود.
شال گردن و نیم بوت زرشکی در ترکیب با کاپشن مشکی و شلوار جین مشکی. تو صورتش هم رنگ رژش هماهنگی جالبی با زرشکی ترکیبی تیپ و ظاهرش داشت.
لبخند که زد بخاطر سرخی لبهاش سفیدی دندوناش بیشتر به چشم اومدن.
من بهش خیره بودم اما اون با لبخند پرسید:
-کجا بودی تو این مدت هان!؟
سکوت کردم.تا باز به سوالهاش ادامه بده:
-چرا این دو سه روز کلاسارو نیومدی؟ بنظرم سه روز مفید درسی رو از دست دادی…البته خیلی نگران نباش من جزوه هارو مرتب یادداشت کردم و ….
وقتی اوت داشت حرف میزد دستکش دست راستمو درآوردم و یه سیلی محکم زدم تو گوشش….
دیگه حرفهاشو ادامه نداد.شوک و بهت زده ایستاد و بهم خیره شد.
لبهاش نیمه باز بودن و چشمهاش در اومده….
اون واسه من از بهراد هم منفور تر شده بود.
چون حتی اونم منو بازیچه ی خودش قرار داد و با اینکه صدرصد میدونست با بهرادم اما حاضر نشد حقیقت رو برام روشن کنه چون میخواست منو بازی بده.
بازیم بده که تهش یه جورایی وصل بشه به یاسین…
آروم اما پر تاسف گفتم:
-تو حال منو بهم میزنی….
شدت بهت زدگیش از شنیدن این حرف حتی میتونم بگم بیشتر از سیلی ای که خورده بود بنظر می رسید.لبهاش بازو بسته شدن اما قبل از اینکه حرفی برنه یا چیزی بگه این من بودم که باتاسف و شماتت گفتم:
-چه جوری تونستی اینقدر پست و حقیر باشی؟
چه طوری تونستی عین اون بهراد نامرد منو بازیچه قرار بدی تا به اون چیزی که خودت میخوای برسی!؟ چه جوری؟
باهمون حالت بهت زده و برای اینکه وانمود کنه از هیچی خبر نداره پرسید:
-چ…چی….چیشده !؟من…من حرفهاتو نمیفهممم
پوزخند زدم و پرسیدم؛
-چیشده!؟ تو که خوب همه چی رو میدونی…تو دیگه چرا داری واسه من بازی میکنی هااااان !؟ تو که در جریات همچی هستی….
صورت سفیدش به خاطر سیلی من سرخ شده بود و تفاوت فاحشی با طرف دیگه ی صورتش پیدا کرد.
دستشو روی همون یه طرف صورتش بالا و پایین کرد و بعد بااخم گفت:
-حرفهاتو واضح بزن…
ابروهامو بالا انداختم و به طعنه گفتم:
-واضح !؟ واضحتر از این ؟ واضحتر از اینکه تو به خاطر رسیدن به پسر خاله ام بهم نردیک شدی!؟
واضحتر از اینکه تو برای یاسین دور و بر من میپلکیدی؟ واضحتر از اینکه بهراد دوستت داشت و باهات بود اما حاضر نشدی به روی خودت بیاری!؟حاضر نشدی اینو به عنوام یه دوست به من بگی که اونجوری عشقش رو تو قلبم جا ندم.؟
یه نفس عمیق آروم کشید و بعد دستش رو پایین آورد. وقتی فهمید من از همه چیز باخبرم بالاخره دست از وانمود کردن برداشت و گفت:
-ببین …بهم فرصت توضیح بده…من همه چیزو برات توضیح میدم!
توضیح دادنش یه چیزی تو مایه های همون نوش دارو بعداز مرگ سهراب بود. به چه درد من میخورد این توضیحات.
قلب من به بازی گرفته شده بود.
واسه بهراد عین زاپاس بودم درحالی که فکر میکردم یه رابطه ی قابل دار و ارزش دار رو دارم که هر کاری واسه تداومش کنم ارزشش رو داره.
با نفرت گفتم:
-توضیحاتت دیگه نه به درد من میخورن و نه برام مهم هستن….
چشماشو باز و بسته کرد و بعد گفت:
-من کار اشتباهی نکردم.اینکه بهراد من رو دوست داره و حاضر نیست از من بکشه بیرون گناه من نیست.همونطور که پسرخاله ی تو منو دوست نداره …
یازم یه پوزخند زدم.اون حتی سر رسیدن به یاسین وانمود کرد با من دوست و رفیق.
درحالی که یاسین همیشه بهم میگفت سوگند اونقدر خودپسند و خود شیفته اس که هرکسی رو لایق دوستی نمیدونه خصوصا اگه از نظر مالی همسطح و هم لول خودش نباشه.
دلم خنک شد که به سوگند سیلی زد افرین سوفی داره عاقل میشه
چرا انقد کمه
میشه زود به زود پارت بزاری
میخوام زود تر بدونم چی میشه 🥺🥺🥺🥺ولی دمش گرم که زد تو صورت سوگند
فک کنم آخرش سوفی با یاسین ازدواج کنه
از این مائده هم بدم میاد دختره ی خود شیفته😑🙄😒
بگین که شوخیه ههههههه🤣🤣🤣🤣وای خدا منو زنده نگه دار…زنیکههههههههههه موهامو کندم همرو این چه وضعشه خدا جوابتو بدهههههههخخ
چرا اینقد کممممم😤😠بعد یه هفته
چون نه نویسنده و نه ادمین هیچکدوم براشون مهم نیس
ادمین شما تذکر بده به نویسنده
یکم براتون مهم باشه نظر ما
یکم با نظم باشین
هر چقدر نویسنده قلمش خوب باشه ولی نظم نداشته باشه مخاطباشو از دست میده
تازه رسید به حیاط دانشگاه من دیگه حرفی ندارم😂😂😂😐😃😐😐
اسم پارتاشونو باید اینجوری بزارن
سوفی و اتاقش
سوفی و راه پله خونه
سوفی و پذیرایی خونه
سوفی و حیاط خونه
سوفی و مسیر دانشگاه
سوفی و حیاط دانشگاه
انشالله پارت بعدی سوفی و ساعت اول کلاسه
فک کنم پارت بعدی تا وارد کلاس بشه پارت به ته کشیده 😂😂
😂😂😂شاید خدا چه دیدی ولی فانوسن خیلی کم پارت هاش الان حداقل باید ۶تا یا بیشتر بزارن
دیگه دارم قاطی میکنمممممممم😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐اخه این چه وضعشه بعد یه هفته اومدین گفتین سوگند چی پوشیده چی نپوشیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همین واقعا؟؟؟؟؟؟؟
نویسنده عزیز اخه این چه طرز نوشتنه اول که روز مشخصی پارت گذاری هات ندارن دوم دور به دور میزاری سوم خیلی کم مینویسی اخه الان این یه پارت چی بود اومد دانشگاه یکم فکر کرد بعد سیلی زد به سوگند و یکم حرف و تموم اخه این چی بود واقعا الان من موندم خوشت میاد مردم و تو خماری بزاری والا مشتاق برا خوندنش نمیشن خسته میشن ولش میکنن
خب یکم بیشتر بنویس حداقل
ینی واقعااااااا متاسفم واسه نویسنده
شعورم خوبچیزیه
خسته نشی؟
مخت درد نگیره انقد زحمت میکشی
ترو جدت پارتو زود تر بزار
ای بابا چرا انقد کممم
خیلی کم پارت گذاشتی
نویسنده عزیز مگه ما مسخره شماعیم که بعد ۵ روز ۴ خط نوشتی و اسمشو گذاشتی پارتو و تحویل ما دادی. خدایی چه جوری روت میشه؟ همینو یکم بیشترش میکردی حداقل دلمونو خوش میکردیم بعد این مدت زمان پارتت بیشتره. دیگه شورشو درآوردی هر دفعه زمان بیشتر میشه و پارت کم! آخه این چه وضعشه هر دفعه هم که مینویسیم هیچ کس جوابگوی ما نیست بهتره نظراتمونو بخونی و برای زمان ما ارزش قاعل باشی البته اگه برات ذره ای اهمیت داشته باشه. رمانت قشنگه اما با این وضع مخاطبی جذب نمیکنه و همون چند تا مخاطب هم از رمان زده میشن چون برای زمانشون ارزش قاعلن. امیدوارم به خودت بیای و دست از مسخره کردن ملت برداری. دفعه بعد هم اگه خواستی بنویسی لطفا برای خودت بنویس و با پارتای کم شخصیت ماو خودت رو زیر سوال نبر.
ادمین جون این دیگه بعد یه هفته نوبرش بود واقعا … در این حد کم ؟ دستای نویسنده درد میگیره آیا ؟ بابا رمانتون قشنگ شده تازه زود زود پارت بزارین و اینکه اینقدر کم نباشه 😐😐
ادمین جون این دیگه بعد یه هفته نوبرش بود واقعا … در این حد کم ؟ دستای نویسنده درد میگیره آیا ؟ بابا رمانتون قشنگ شده تازه زود زود پارت بزارین و اینکه اینقدر کم نباشه 😐😐
حالمو بهم زدی با این پارت هات😬😬😡
عالی بود ولی جرا کم؟
ایشاله پارت ۵۰ سوفی داره از دانشگاه میاد خونه 😐😐😑
وااای اخه این چ وضعشع. اصلاً نمیخونم دیگ. خب یکم درگیر باش. دور به دور اصلا کل قضیه رو فراموش میکنیم.
بچه هااا مقصر ادمین نیست که پارت ها کمه مقصر نویسنده اس ….اگه می بینید دیر به دیر پارت گذاری میشه مقصر نویسنده هست …
واقعا که براتون متاسفم 😤
بخدا یکبار دیگ اینجوری بی نظم و کم باشه هر چقدر نویسنده داستانش خوب باشه مطمئنم هیشکی دیگ نمیخونه لطفاً به تعداد نظرات خوب تواین چند هفته نگاه کنین من که هیچ نظر خوبی نمیبینم بازم خود دانید
میشه زمان دقیق پارتارو بگین؟
چ وضعشه واقعا😑
این چه وضعشه با اینکارا نه تنها دنبال کننده جذب نمیکنی بلکه دیگه همه خسته میشن ول میکنن اومدی بعد یه هفته ۴ خط نوشتی خو ینی چی حداقل اینقد دیر به دیر مینویسی پارتای طولانی تری بزار اعصاب همه رو ریختی به هم هر پارتت تو توصیف یه چی تموم میشه کلا از داستان اصلی دور میشی ما اینجا ننشستیم که سوگندو برامون توصیف کنی که ما میخوایم ببینیم اخر این قضیه چی میشه .مسخرت نیستیم که.و یه نکته دیگه اینکه خواهشا اگه نظراتو نمیخونی دیگه ننویس نظراتونو بگین .اگه میخونی پاسخگو باش😒😒😤😤😤😤😤😤😠😠😠
کمهههههههه
خیلی ازنویسنده ها هستن نمیتونن ادامه بدن رمانشونو ی نویسنده دیگه ادامه میده نویسنده این رمان اینطور کمعلومه داره بازور مینویسه اگه نمیتونه خب بگه یکی دیگه بنویسه مسخره کرده مارو خجالتم نمیکشه
متاسفم برات
سلام خسته نباشید اقای نویسنده😑
والا ما دیگع ب کم پارت گذاشتنای شما عادت کردیم. حد اقل توی هر پارت ی نتیجه گیری داشته باشه…
ی اتفاق مفید بیفته. ک ما اشتیاق داشته باشیم ادامش رو بخونیم.اما ن.انگار ن انگار ک ما چیزی میگیم. شما اصلا ب نظرات ما اهمیت نمیدین
😭😭😭😭بابا دیگه پارت بعدی روبزارین ابن چه وضعشه